کتاب فاتح دل ها و دژها زندگی نامه مستند سردار شهید محمد حسین ساعدی اثر محمد جواد مرادی نیا

(0)

کتاب «فاتح دل‌ها و دژها» زندگینامه مستند سردار شهید محمدحسین ساعدی؛ فرمانده گردان روح‌الله است که به‌تازگی به قلم محمدجواد مرادی‌نیا نگاشته شده است. شهید «محمدحسین ساعدی» که در سال 1335 در خمین دیده به جهان گشوده و در سال 1362 به درجه رفیع شهادت نائل آمده، یکی از آن انبوه باشکوه شهدایی است که کم‌تر کسی از او نامی شنیده است، مگر این‌که همشهری یا همرزم او بوده باشد.

این کتاب یکی از همان کتاب‌های ارزشمندی است که درباره کسی نوشته شده است که مردم او را با نامی که بر اتوبانی گذارده شده نمی‌شناسند یا با تصاویرش در خیابان‌ها و سخنانش در رسانه‌ها. شهید «محمدحسین ساعدی» یکی از انبوه شهیدان گمنان این عرصه برای عموم مردم است.

31,350 تومان
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید گزینه خبرم کنید را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
پیشنهاد شگفت انگیز
کد محصول: 12150
ارسال توسط فروشگاه اینترنتی ربیع
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
ارزان ترین قیمت در فروشگاه موسسه فرهنگی کوثر
گارانتی اصالت و سلامت فیزیکی کالا
کشور سازنده: ایران
موجودی: 10
0 امتیاز با خرید این کالا
فهرست فروشندگان
موسسه فرهنگی کوثر
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
31,350
تومان

اطلاعات بیشتر

کتاب فاتح دلها و دژها کاملا مستند است. نویسنده با توجه به حضور خود در بین همرزمان این فرمانده رشید، می‌توانست این زندگینامه را به همین شکل بنویسد و در پایان فهرست منابع و مآخذ را ذکر کند، ولی صفحه به صفحه هرچه را که از عموم مصاحبه‌ها نقل می‌کند، به منبع آن مزین می‌کند و خواننده کتاب با اعتماد بیشتری با کلمات کتاب جلو می‌رود. عکس‌های پایان کتاب هم برای مخاطب فرصت مغتنمی به‌وجود می‌آورد تا با قهرمانان روایت بیشتر ارتباط برقرار کند و برایش باورپذیرتر باشند.
کتاب چیزی کم ندارد. بیست و هفت سال عمر شهید «محمدحسین ساعدی» را به خوبی به تصویر کشیده است. تاریخ و جغرافیای خمین را و حال و هوای زندگی روستایی و کشاورزی و کارگری و سپس زندگی بسیجی‌وار شهید را و زندگی او را در کسوت پاسداری. از اطرافیان او نیز به قدر کفایت مطالبی نقل شده و کتاب را پُر و پیمان‌تر کرده است.

 

برشی از کتاب :

خاطره عجیبی از پدر بزرگوار شهید نقل می‌کند: «...وقتی رفتیم دیدیم حاج حسن آقا (پدر حسین) نشسته جلوی در، چشمش که به حسین افتاد آمد جلو و گفت بابا من از دیشب منتظر تو بودم. حسین گفت بابا من نخواستم شما را بی‌خواب کنم، خلاصه دست در گردن هم انداختند و روبوسی کردند. بعد حسین از پدرش خواست که جلوتر برود، او هم قبول نمی‌کرد و به پسرش می‌گفت تو باید جلو بروی. بالاخره پس از اصرار زیاد، حسین جلو افتاد که توی خانه برود، پدرش افتاد روی زمین و بر جای قدم‌های پسرش بوسه زد. حسین برگشت با ابراز شرمندگی دست پدر را گرفت، بلند کرد و گفت پدرجان چرا مرا شرمنده و خجالت‌زده می‌کنی؟ او هم برگشت و گفت پسرم تو یک وظیفه داری و من هم وظیفه‌ای دیگر»

دیدگاه ها (0)

اگر این محصول را قبلاً خریده اید تجربه تان را به دیگران بگویید. با ثبت نظرات خود، دیگران را در خریدشان یاری کنید.