کتاب پرواز با پاراگلایدر نشر شهید کاظمی کد 101425

(1)

کتاب پرواز با پاراگلایدر؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم مهدی علیدوست آلانقی، جلد بیست و چهارم از مجموعه مدافعان حرم و نوشته علی فاطمی‌پور و فاطمه جعفری نجف‌آبادی است که در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.

23,100 تومان
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید گزینه خبرم کنید را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
پیشنهاد شگفت انگیز
کد محصول: 14594
ارسال توسط فروشگاه اینترنتی ربیع
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
ارزان ترین قیمت در فروشگاه موسسه فرهنگی کوثر
گارانتی اصالت و سلامت فیزیکی کالا
کشور سازنده: ایران
موجودی: 10
0 امتیاز با خرید این کالا
فهرست فروشندگان
موسسه فرهنگی کوثر
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
23,100
تومان

اطلاعات بیشتر

مهدی علیدوست اولین شهید پاسدار مدافع حرم حضرت زینب (س) از قم بود. وی در 25 مرداد سال 65 متولد شد و در 25 مهرماه 94 مصادف با سوم ماه محرم بعد از عملیات آزادسازی یکی از روستاهای سوریه که در تصرف داعش بود، با برخورد ترکش به پهلویش به درجه شهادت نائل آمد. ]در قسمتی از وصیت نامه این شهید عزیز آمده است: 

"از وقتي هجوم داعش و اهالي تكفيري را در تلويزيون مشاهده می‌کنم خيلي بی‌قرارم و عطش زيادي وجودم را فراگرفته براي انتقام از اين قوم ظالم، چرا كه اعتقاد دارم اين قوم از نسل همان ظالماني هستند كه به مادر سادات حضرت زهرا سيلي زدند، علي را خانه‌نشین كردند، امام حسين را مظلومانه به شهادت رساندند و زينب كبري را آواره شهر و ديار غربت كردند و حرمتش را رعايت نكردند. زمان جنگ می‌گفتند (می‌روم تا انتقام سيلي مادر بگيرم)، الآن من هم می‌روم تا انتقام بگيرم. از خداي خود سپاسگزارم كه با اينهمه بار گناه من را هم جزء سربازان ولايت قرار داد و يك فرصت براي جبران گناهان كوچك و بزرگم، براي من فراهم ساخت. مي‌گويند دو چيز است كه آدمي تا آن‌ها را دارد قدر نمی‌داند، يكي امنيت و ديگري سلامتي. الآن شرايط جوري است كه بايد برويم تا اين دو چيز را براي مردم كشورم به ارمغان آورم. هدف تكفير كشور ماست و الآن جبهه‌ی ما کاملاً مشخص است پس كسي به من خرده نگيرد كه كجا می‌روی و براي چه رفتي. ما نسل جوان ادامه‌دهنده راه حسين هستيم و خون حسين و اهل‌بیت در رگ‌های ما جريان دارد پس می‌رویم، می‌رویم تا دشمن نتواند نگاه چپ به ناموس ما، به كشور ما و به انقلاب ما و به اسلام؛ بكند.

بخشی از کتاب پرواز با پاراگلایدر:

یک شب خواب زیبایی مهمان مادربزرگش شد. بیدار که شد، با لبخند ملیحی که روی صورتش نقش بسته بود، گفت: «در خواب، پسری بغلم دادند و گفتند اسم این پسر را مهدی بگذارید.»

مادر که این حرف را زد، ما هم دیگر حرفی نداشتیم. اسمش را گذاشتیم مهدی. همه این اسم را دوست داشتند.

با چند نفر از دوستانم آموزش‌هایی دیده بودیم و آمادهٔ اعزام به جبهه بودیم. شکفتن مهدی در این شرایط بحرانی طعم شیرینی داشت. خوش‌قدم بود. به دنیا که آمد، رفتن ما هم جور شد. چهار روز از زیبایی حضورش می‌گذشت که بار سفر را بستیم و عازم جبهه شدیم. جایی که شاید دیگر برگشتی در کار نبود و آخرین دیدارم با اولین فرزندم بود. خوب نگاهش کردم، اما با همهٔ علاقه‌ام، دل کندم و رفتم. سخت بود، خیلی سخت!

دلم می‌خواست محکم بغلش کنم و با تمام توان به آسمان بیندازمش و هر دفعه که در بغلم جای می‌گیرد، بوسهٔ محکمی روی گونه‌های کودکانه‌اش بنشانم. لُپ‌هایش را که می‌خوردم از عسل هم شیرین‌تر بود. شده بود عسل بابا!

به من می‌گفت بابا و مادرش را هم، مامان صدا می‌زد. دلمان قنج می‌رفت از بابا و مامان گفتنش. همهٔ دنیا یک طرف، بابا و مامان گفتن مهدی هم یک طرف. به همهٔ لذت‌های دنیا می‌ارزید.

تا قبل از مهدی در روستای آلانق، کسی پدرش را بابا خطاب نمی‌کرد. ما به پدربزرگ‌هایمان بابا می‌گفتیم و پدر خودمان را «آقاجون» یا «آقا» صدا می‌زدیم. مهدی که آمد، رسم‌ورسوم روستا را به هم زد و رسم تازه‌ای با خودش آورد. انگار آمده بود تا معادلات را به هم بزند.

زندگی ما، زندگی جمعی بود؛ یعنی چند برادر و خواهر به‌همراه پدر و مادرمان در کنار هم زندگی می‌کردیم.

خانه‌ای بزرگ، باصفا و پر از گنجشک‌های آوازه‌خوان سهم ما از روستای آلانق بود. شیطنت‌های مهدی تا سه‌سالگی در این روستا رقم خورد. یک سال و نیم تا دو سالش بود که از تبریز برای زیارت عزم قم کردیم. گفتیم لازم نیست صندلی جداگانه برای مهدی بگیریم، بچه است، بغلش می‌کنیم. آن زمان اتوبوس‌هایی بود که یک طرفش تک صندلی بود و طرف دیگر دو صندلی. یعنی در هر ردیف روی هم سه صندلی می‌شد. بلیط اتوبوس گرفتیم و سوار شدیم. اتوبوس آن‌قدر پر بود که جای سوزن انداختن نداشت. همین که اتوبوس حرکت کرد، مهدی گفت: «بابا صندلی من کو؟» گفتم: «بابا، مهدی! برای تو صندلی نگرفتیم. بغل خودم بشین.» قبول نکرد. گفت: «من باید صندلی داشته باشم.» شیطنتش حسابی گل انداخته بود تا اینکه بالاخره من را از جای خودم بلند کرد و جای من نشست.

اتوبوس جای خالی دیگری نداشت و من مجبور شدم تا قم روی زمین بنشینم. حتی یک دقیقه هم اجازه نداد روی صندلی بنشینم. بعد از قم تصمیم گرفتیم به مشهد برویم. می‌دانستم بازهم اگر برایش صندلی جداگانه نگیرم، همان آش و همان کاسه است! بلیط گرفتم و خیال خودم را راحت کردم. 

دیدگاه ها (0)

اگر این محصول را قبلاً خریده اید تجربه تان را به دیگران بگویید. با ثبت نظرات خود، دیگران را در خریدشان یاری کنید.