کتاب قصه دلبری

(5)

قصه دلبری عاشقانه ای است از جنس شهدا.روایتی از زندگی عاشقانه شهید مدافع حرم شهید محمدحسین محمدخانی به زبان همسر شهید.

از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه واستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند  یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام  رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه میرفت، کفش هایش را روی زمین میکشید. ابایی  هم نداشت دردانشگاه سرش را با چفیه ببندد. ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: (( این یارو انگار باماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده وهمون جا مونده!))

75,000 تومان
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید گزینه خبرم کنید را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
پیشنهاد شگفت انگیز
کد محصول: 2132
ارسال توسط فروشگاه اینترنتی ربیع
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
گارانتی اصالت و سلامت فیزیکی کالا
کشور سازنده: ایران
10 امتیاز با خرید این کالا

اطلاعات بیشتر

تکه ای ازکتاب:

رفتار هایش  را قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ را درمی آورد. نمیتوانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین ادمی اصلا کار من نبود. دنبال ادم بی ادعایی میگشتم که به دلم بنشیند. درچارچوب در، باروی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم :(( من دیگه از امروزبه بعد، مسئول روابط عمومی نیستم. خداحافظ!)) فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش اماده کرده بودم،‌شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس درحالی که پشت میزش نشسته بود، ارام وبا طمانینه گونه پر ریشش را گذاشت روی مشتش وگفت:(( یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!)) نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه هارا به خانم ابویی معرفی کردم. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود :((آزاد شدم!)) 

منبع : قصه دلبری؛ص.16

دیدگاه ها (1)

زهرا دانایی فر | کاربر
17 / تیر / 1400
سلام واقعا کتاب زیبایی بود