کتاب آینه

کتاب آینه

(0)

کتاب آینه؛ اثر موسسه فرهنگی خاکریز ایمان و اندیشه، گروه شهید صدر (ره) می باشد که در 128 صفحه از انتشارات خیزش نو منتشر شده است. موضوع این کتاب  مجموعه داستان های عاشورایی است.

 

25,000 تومان
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید گزینه خبرم کنید را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
پیشنهاد شگفت انگیز
کد محصول: 14448
ارسال توسط فروشگاه اینترنتی ربیع
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
ارزان ترین قیمت در فروشگاه بهشت قلم
گارانتی اصالت و سلامت فیزیکی کالا
کشور سازنده: ایران
10 امتیاز با خرید این کالا
فهرست فروشندگان
بهشت قلم
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
25,000
تومان

اطلاعات بیشتر

درباره کتاب آینه:

مجموعه داستان عاشورایی «آینه» دربرگیرنده هشت داستان کوتاه است که در هرکدام، یک شخصیت تاریخی در مواجهه با قیام حضرت اباعبدالله الحسین(ع) معرفی شده است. اصل جریان هر داستان- که برگرفته از روایات مستند تاریخی است- در پی آن است که نشان دهد تصمیم هر یک از این شخصیت‌ها در مواجه با قیام سیدالشهدا(ع) جدای از گذشته‌شان نیست و ریشه‌های انتخاب هریک را باید در گذشته‌اش کندوکاو کرد. گذشته‌ای که حالا در کشاکش نبردی جانانه میان حق و باطل خود را  نشان می دهد و مشخص می‌کند که هرکدام از آن‌ها حسینی‌ها خواهند شد و نامشان جز بهترین های تاریخ ثبت خواهد گشت و یا جز اشقیا می‌شوند و در دایره دشمنان اهل بیت رسول خدا(ص) جای می گیرند. برخی با بصیرت، مشتاقانه به سوی کاروان امام حسین(ع) می‌شتابند. بعضی دیگر می‌دانند سعادت ابدی در گرو یاری فرزند پیامبر(ص) است، اما تردیدها و تعلقات دنیوی، مانع همراهی آن‌هاست و از همه بدتر کسانی هستند که می‌دانند نباید دستشان به خون فرزند رسول خدا(ص) آلوده شود، اما تقدیر، ایشان را در سپاه عمر سعد به دام می اندازد!  
حوادث تاریخی انتخاب شده برای نوشتن داستان‌های موجود در این اثر، همه برگرفته از اتفاقاتی حقیقی هستند که با همت جمعی از طلاب حوزه علمیه مشکات انتخاب شده است و نویسندگانی چون ابراهیم حسن بیگی، اکبر صحرایی، بیژن کیا، سهیلا عبدالحسینی، شیرین اسحاقی، علی اکبر والایی و منیژه آرمین داستان‌های این مجموعه را به رشته تحریر درآورده‌اند.          
این مجموعه داستان در 125 صفحه و به همت انتشارات خیزش نو روانه بازارنشر  گردیده است.

کتاب آینه

قسمتی از کتاب آینه؛ مجموعه داستان های عاشورایی:

عبیدالله همچنان که به سختی به سوی فرات می‌رود، آن روز را در خیال خود به روشنی روز می‌بیند.
در کوفه زمزمه‌هایی از آمدن حسین(ع) پیچیده بود، عبیدالله همیشه شامه تیزی داشت. می‌دانست که اهل کوفه، وفایی به عهد خود نداند. گرچه حسین را برحق می‌دانست، اما وقتی در خلوت خود اوضاع را بررسی می‌کرد، امیدی به پیروزی او نداشت. از خود می‌پرسید: «ابن حر! می‌خواهی چه کنی؟ آیا به صف مخالفان پسرعلی می‌پیوندی؟...»       
بعد برمی‌آشفت و بر سر خود فریاد می‌زد: «اُف بر تو باد اگر چنین کنی! مگر تو نبودی که از کرده‌ات در صفین پشیمان گشتی؟ چه خیری از خاندان بنی‌امیه دیدی ای فرزند حر؟ تو قدرت یاری حسین را داری. شاید با پیوستن تو به حسین، اطرافیانت نیز او بپیوندند! اما اگر به حسین پیوستی و او پیروز میدان نبود؟ اگر در میانه نبرد کشته شوی؟ چه خواهی کرد ای پسر حر؟ اگر در کوفه بمانی، یارای نگاه کردن به حسین و لبیک نگفتن به او را داری؟ بگریز ای عبیدالله! بگریز به جایی که حسین را نبینی تا در معذوریت او وارد نبردی بی‌حاصل نشوی.»
آن‌گاه تصمیم گرفت از کوفه خارج شود تا وقتی کاروان حسین(ع) به شهر می‌رسد، او در شهر نباشد. او بیرون از کوفه، در اطراف قصر بنی‌مقاتل خیمه‌اش را برپا کرد. روز اول محرم سال 61 هجری بود. کاروان امام حسین آن روز به منزلگاه بنی‌مقاتل رسیده بود. عبیدالله با فهمیدن این موضوع، یارای بیرون رفتن از خیمه را نداشت. او از ترس دیدار پسر فاطمه گریخته بود و اکنون، پسر فاطمه در فاصله کمی با او اتراق کرده بود!           
عبیدالله شمشیر بر زمین می‌کوبد و به مدد آن پیش می‌رود. گلویش خشک شده است. اکنون به حاشیه فرات رسیده و کمی آن‌سوتر یک کشتی با مسافرانش در حال دور شدن از کناره رود است. عبیدالله شمشیر را در هوا می‌چرخاند و با نیرویی که نمی‌داند از کجا یک‌باره در پاهایش آمده، به سمت کشتی می‌دود. باید به کشتی برسد. باید خود را نجات دهد.
به کشتی که می‌رسد، تنها کشتی‌بان او را بازمی‌شناسد و می‌گوید: «تو ابن حر، دلاور عرب نیستی؟»        
دستی پیش می‌آید و او را در سوارشدن بر کشتی کمک می‌کند. عبیدالله در گوشه‌ای از کشتی می‌نشیند. از دور سوارانی را می‌بیند که به سوی فرات می‌تازند. او سر در گریبان  فرو می‌برد. چرا رهایش نمی‌کنند؟ حالا آن صدا هم دوباره در سرش پژواک می‌گیرد. چگونه می‌تواند آن روز را فراموش کند. گرچه هفت سال از آن روزگار گذشته است، اما دیدار در قصر بنی‌مقاتل، هر لحظه در نظرش تازه‌تر از قبل می‌شود. عصر همان روز که او از کوفه گریخته بود تا ورود کاروان حسین بن علی را نظاره‌گر نباشد، ناگهان حسین(ع) با تعدادی از یارانش به خیمه او آمد. چون امام(ع) در خیمه عبیدالله نشست، پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «ای پسر حر! اهل شهر شما به من نامه نوشتند که به یاری من هماهنگ‌اند و از من خواستند تا به نزد آنها بیایم، ولی آنچه وعده دادند، نادرست بود. ای عبیدالله! تو در گذشته بسیار خطا کرده‌ای و خداوند تو را به اعمالت مواخذه می‌کند. آیا اکنون نمی‌خواهی در این ساعت به سوی او بازگردی و توبه کنی؟ مرا یاری کن تا جدم در قیامت، شفیع تو باشد.»       
چه می‌توانست بگوید؟          
- ای پسر رسول خدا! مرا از این امر معاف کن. اگر به یاری تو آیم، بی‌گمان همان اولِ کار کشته خواهم شد!...

من... راضی به مرگ نیستم. اما... می‌توانم اسبم را پیشکش شما کنم.   

حسین از او رو برگردانده و فرموده بود:        

- حال که از جانت بر ما دریغ می‌کنی، نه حاجت به تو دارم و نه به اسبت! اما ای ابن حر! از این‌جا بگریز و دور شو! برو تا نه با ما باشی و نه بر ما! دور شو تا جایی که دیگر صدای ما را نشنوی، زیرا اگر کسی صدای استغاثه ما را در آن کارزار بشنود و ما را اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش می‌افکند و هلاک می‌کند.           
عبیدالله با خشم آب دهان بر زمین می‌اندازد: «چرا به دنبال حق روان نشدی ای بزدل، در حالی که آن را خوب می‌شناختی؟ وای بر تو ای دنیا دوست ترسو!»           
ناگهان عبیدالله متوجه می‌شود که سواران نیز به نهر زده‌اند و خود را به کشتی رسانده‌اند. آن‌ها از هر طرف بر کشتی مشرف و مسلطند.
او برمی‌خیزد و خود را به آب می‌اندازد. اگر به کشتی بازگردد، اسیرخواهد شد. بی‌گمان حارث به او رحم نمی‌کند و فی‌الفور دستور گردن زدن او را می‌دهد. «می‌بینی پسر حر! حالا دیگر همه راه‌ها به مرگ ختم می‌شود.»
در میان آب صداها طور دیگری به گوش می‌رسند. صدای حسین رساتر از همیشه است. مگر او به اندازه کافی از کربلا دور نشده بود؟ سینه‌اش انگار در حال از هم دریدن است. اکنون گریزی از مرگ نیست. به خودش باز هم نهیب می‌زند: «ای پسر حر! چه آسان باختی دنیا و آخرتت را!... هفت سال بیشتر زنده ماندن... و تاختن بر زمین... چقدر می‌ارزید؟ آیا ارزش جا ماندن از آن کشتی نجات را داشت؟ ای ابله! چرا ندانستی که حسین، آمده بود تا تو را به کشتی خویش دعوت کند! مگر نه اینکه او کشتی نجات است؟ ابن حر! چه آسان باختی دنیا و آخرتت را!»
اکنون آب فرات تمام درون عبیدالله را پر کرده است و او دیگر یارای نفس کشیدن ندارد. کشتی دور و دورتر می‌شود.

مشخصات

مشخصات کلی
گارانتی
دارد
شابک
9786009465965
موضوع
مجموعه داستان های عاشورایی
قطع
رقعی
تعداد صفحات
128
ناشر
خیزش نو
نویسنده
موسسه فرهنگی خاکریز ایمان و اندیشه / گروه شهید صدر (ره)
نوع جلد
شومیز
بسته بندی
بسته بندی سلفون همراه با بسته بندی پستی
ارسال
ارسال به سراسر کشور تحت لیسانس شرکت پست جمهوری اسلامی ایران
ساخت کشور
ایران

دیدگاه ها (0)