کتاب می شکنم در شکن زلف یار

(1)

می شکنم در شکن زلف یار نوشته حسین سروقامت می باشد نویسنده در مقدمه کتاب خود آورده است پرسش حق دانشجو ست و پرسمان، نخستین ماهنامه ای بود که برای مشاوره و پاسخ دهی به نیاز های فکری نسل جوان شکل گرفت و استقبال بسیار دانشجویان ما را به تداوم این راه تشویق کرد. کتاب های پرسمان مجموعه است که تلاش دارد صفحات ثابت نویسندگان پرسمان را به صورت مستقل منتشر کند...

60,000 تومان
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید گزینه خبرم کنید را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
پیشنهاد شگفت انگیز
کد محصول: 459667
ارسال توسط فروشگاه اینترنتی ربیع
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
ارزان ترین قیمت در فروشگاه بهشت قلم
گارانتی اصالت و سلامت فیزیکی کالا
کشور سازنده: ایران
موجودی: 2
10 امتیاز با خرید این کالا
فهرست فروشندگان
بهشت قلم
ارسال در سریع ترین زمان ممکن
60,000
تومان

اطلاعات بیشتر

بخشی از کتاب می شکنم در شکن زلف یار:

هیچگاه قیافه ی وحشت زده ی کودکی را هنگام شکستن لیوانی بلوری دیده اید؟یا فرار آدم ها را از کنار پنجره ای که شیشه اش شکسته و خرد شده است؟شکستن ها اغلب با ترس و وحشت آمیخته اند.هرچه چیزی که  می شکند مهم تر،ترس از شکستن آن بیشتر و فزون تر!

ندیده اید یک قطعه عتیقه را با چه ترس و لرزی از این سو و آن سو می برند؟

اما من امروز می خواهم از نوعی شکستن با شما بگویم که آدم ها واقعا از آن می ترسند؛خیلی خیلی زیاد!

صد قطعه عتیقه یک طرف،این را هم که می خواهم بگویم ...یک طرف!

چوپان بیچاره خودش را کشت،که آن بز چالاک از آن جوی بپرد؛نشد که نشد!او می دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن،همان.عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد...نه چوبی که بن تن و بدنش می زد سودی بخشید و نه فریاد های چوپان بخت برگشته.پیرمرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت.وقتی ماجرا را دید،پیش آمد و گفت:من چاره ی کار را می دانم.آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل کرد.بز به محض آنکه جوی آب را گل آلود دید،از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.چوپان مات و مبهوت ماند.این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره ی چوپان جوان می دید،گفت:تعجبی ندارد؛تا خودش را در جوی آب می دید،حاضر نبود پا روی خویش بگذارد.آب را که گل کردم،دیگر خودش را ندید و از جوی پرید...و من فهمیدم اینکه حیوانی بیش نیست،پا بر سر خویش نمی گذارد و خود را نمی شکند،چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می پرستد!

دیدگاه ها (0)