روحانی شهید محمدامین کریمیان

شهدای خان‌طومان

به روایت مادر شهید محمدامین کریمیان

محمدامین اول مهر 73 در روستای حاجی‌کلا بهنمیر بابلسر به دنیا آمد. یک برادر و 2 خواهر دارد؛ محمدامین فرزند سوم خانواده است. هنوز پيش‌دبستانی نرفته بود كه در زمینۀ مداحی و حفظ قرآن فعاليت می‌كرد. بعد از اینکه به مدرسه رفت برايش معلم قرآن گرفتيم و روان‌خوانی را تمام و حفظ قرآن را شروع كرد. از دوم ابتدایی به اعتکاف می‌رفت و در سوم ابتدایی موفق به حفظ سه جزء قرآن کریم و تجوید آن شد. از زمان کودکی علاقۀ خاصی به عبادت و راز و نیاز با خدا داشت، هر وقت پدرش می‌خواست به مسجد برود می‌گفت: «بابا من هم می‌خوام بیام» و همواره با پدرش بود.

همیشه در حال خواندن نماز و قرآن بود و در نماز جمعه شرکت می‌کرد و مکبر نماز جمعه بود. وقتی‌که محمدامین به سوم راهنمایی رفت، یک‌بار نزد من آمد و گفت: «مامان می‌خوام حوزه ثبت‌نام کنم.» گفتم: «من راضی نیستم، دوست دارم تو درس بخونی و بعد دیپلم وارد حوزه بشی»؛ اما محمدامین همچنان اصرار می‌کرد. وقتی دیدم دست از اصرار خود نمی‌کشد. گفتم: «تنها در صورتی به تو اجازه می‌دم که در حوزۀ قم پذیرفته بشی»، او نیز با معدل بسیار بالا در قم پذیرفته و وارد حوزۀ قم شد. پسر دوست‌داشتنی‌ای بود، هر کجا می‌رفت همه عاشقش می‌شدند، به‌گونه‌ای بود که تمام گروه‌ها از هر طیفی با او دوست بودند و اصلاً سخت‌گیری نمی‌کرد.

همیشه با لبخند و احترام با همه برخورد می‌کرد، او که مبلّغ دین اسلام بود به نقاط مختلفی از داخل و خارج کشور برای تبلیغ رفت و دوستان زیادی داشت، اصلاً در بیان مسائل دینی سخت‌گیری نمی‌کرد و به‌گونه‌ای با دیگران سخن می‌گفت که آنها احساس نکنند او دارد چیزی را به آنها تحمیل می‌کند و همین راه موفقیتش بود. محمدامین عاشق شهادت بود و بیشتر ایام خود را با مطالعۀ زندگی‌نامۀ شهدا می‌گذراند.

محمدم از كودكي بچه‌اي آرام بود. مي‌توانم بگويم بچۀ خاصي بود. هفته‌اي یک‌بار در منزلمان زيارت عاشورا مي‌خوانديم و در اين مراسم حضور فعالی داشت. اخلاقش خيلي خوب بود، بچۀ زرنگ و باهوشی بود و به ما خيلي احترام مي‌گذاشت. هیچ‌گاه جلوتر از من و پدرش حركت نمي‌كرد. هر وقت مرا می‌ديد دستم را مي‌بوسيد و در كارهاي خانه كمكم مي‌كرد. نمازش را اول وقت مي‌خواند و دائم‌الوضو بود. كتاب مربوط به شهدا را زياد مي‌خواند. با بچه‌ها مثل بچه‌ها رفتار مي‌كرد. به نظر من كسي به‌راحتی شهيد نمی‌شود. امين هم پَر زد و رفت و من مطمئن هستم جايگاه او بهتر از اينجاست.

پسرم بسيار ولايي بود. از کودکی فردی مخلص، باایمان و مطیع امر ولی‌فقیه بود و هر چه حضرت آقا می‌فرمودند با دل و جان اطاعت می‌کرد، محمدامین دانشجوی ترم شش فلسفه و مسلط به 2 زبان انگلیسی و عربی بود و به مدت 2 سال نیز در کلاس نقد و بررسی فیلم شرکت کرده بود و اخیراً که حضرت آقا در یکی از سخنرانی‌های خود فرمودند جای افرادی مثل شهید آوینی در کشور خالی است و نیاز است جوانان ما راهش را ادامه دهند، محمدامین تصمیم گرفت دوره ارشد خود را در رشتۀ فیلم‌سازی ادامه دهد و حتی برای این کار یک دوربین فیلم‌برداری سفارش داد که چند روز بعد از شهادتش به دست ما رسید.

عید، سخنرانی آقا را که گوش می‌دادیم، دیدیم محمدامین دستانش را بر روی صورتش گذاشته و آرام‌آرام گریه می‌کند. گریه‌ای که معلوم است از روی بغض است و نمی‌تواند کنترلش کند. خواهرش گفت: «چرا گریه می‌کنی امین؟» گفت: «انقلاب دارد چهل‌ساله می‌شود آن‌وقت هنوز ما حزب‌اللهی‌ها ننشستیم دور هم یک گفتمان واحد درست کنیم که به دردِ جامعه بخورد. تا آقا نخواهد این مسائل سطحی و پیش‌پاافتاده را تبیین کند. اینها وظیفۀ آقا نیست. آقا این‌قدر کار دارد که نباید جورِ کم‌کاری ما را بکشد. این رهبر گناه دارد، ما قدرش را نمی‌دانیم.»

یک‌جمله‌ای که همیشه می‌گفت این بود: «آخه الآن حضرت آقا باید بشینن در منزلشون با خیالِ راحت چایی بخورن. تبیین شبهه‌ها وظیفۀ ماست. چقدر ما کم‌کاریم.»

محمدامین 22 سال بيشتر سن نداشت، اما پايۀ 10 درس حوزوی و سطح سه و ترم شش رشتۀ فلسفه بود. به زبان انگليسي و عربي تسلط داشت. برخي فكر مي‌كنند كساني كه براي دفاع از حرم شهيد مي‌شوند براي پول است، اما پسرم در رفاه بزرگ شد، هيچ نياز مالي نداشت، حتي زماني كه به سوريه اعزام مي‌شد هزينۀ بليط هواپيما را پدرش داد. محمدامین از يك دانشگاه در آلمان بورسيه شده بود، اما همه را رها كرد و براي جهاد به سوريه رفت.

محمدامین پسر فهمیده‌ای بود، همیشه آرزو داشت شهید شود و به من همیشه می‌گفت: «مامان دعا کن شهید بشم»؛ یکی از کارهای همیشگی او خواندن وصیت‌نامه و کتاب شهدا بود، هر وقت به او نگاه می‌کردم ته دلم می‌لرزید، چون احساس می‌کردم او دیر یا زود شهید می‌شود. محمدامین شهادت را درك كرده بود. مي‌گفت شهيد شدن به همين راحتي نيست. اول بايد آدم در دلش شهيد شود، بعد به مقامي برسد كه خدا او را به‌عنوان شهيد قبول كند.

 ممکن است مردم فکر کنند این بچه درس‌خوان 22 سالۀ نحیفِ استخوانی، سوریه چه‌کار می‌توانست بکند؟ ما هم به او انتقاد می‌کردیم، می‌گفتیم: «می‌ری اونجا و مزاحمشون هستی». البته شوخی می‌کردیم. آدمِ تیزی بود همیشه زیردست و پا نمی‌ماند. می‌گفت: «حالا یه کارایی می‌کنم. کارِ تبلیغی می‌کنم.» غافل از اینکه آقا کلی دورۀ نظامی دیده بود و چریک محسوب می‌شد، اما به ما نگفته بود؛ اما دوره نظامی دیدن کجا و جرئت جنگیدن داشتن کجا. در میدان جنگ شجاعت به کار می‌آید تا دوره دیدن. همان‌طوری که امین با شهادتش این را ثابت کرد.

محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار می‌دانست قرار است شهید شود، یادم هست وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آنها نیز وداع کرد. این اولین بار نبود که محمدامین به سوریه رفت، ماه رمضان و زمستان سال قبل و بهار امسال به سوریه رفته بود و این بار که می‌خواست به سوریه برود به او گفتم: «بمان»؛ اما او گفت: «حرمین شرفین در خطره، دشمنان حرامی به حضرت زینب علیهاالسلام رحم نمی‌کنند، مامان! عمۀ سادات در خطره، چطور از رفتن من ممانعت می‌کنی، آیا یادت رفت روز عاشورا برخی با همین حرف‌ها امام حسین علیه‌السلام را تنها گذاشتند.

مامان 30 سال پيش سفرۀ شهادت پهن‌ شده بود، الآن اين سفره دوباره پهن‌ شده و ما بايد از اون استفاده كنيم.»

قبل از حضور در سوريه براي تبليغ به لبنان رفته بود. چون به زبان انگليسي و عربي تسلط داشت، وجودش در اين مسير مثمر ثمر بود. محمدامین غير از فعاليت‌هاي فرهنگي، از نظر رزمی هم آموزش‌ديده بود. خيلي حرف است كه جواني همه‌چیزش را بدهد و به‌جایی برود كه احتمال برگشت ندارد؛ اما شهدا دين را درك كردند و فهميدند جهاد مرز نمي‌شناسد. شهدا دنبال پول و ماديات نبودند. پسرم در رفاه بود، اما لباس ساده مي‌پوشيد، به او اعتراض مي‌كردم چرا اين كار را مي‌كني، مي‌گفت: «بچه‌هايي هستند كه تمكن مالي ندارند.» من خودم آنچه از دستم برمی‌آمد براي تربيت فرزندانم انجام دادم و خوشحالم پسرم سعادتمند در دنيا و آخرت شد.

محمدامین با گفتن این حرف‌ها مرا قانع کرد که به سوریه برود، 15 روز از رفتنش به سوریه می‌گذشت 27 خرداد 95 که عموی محمدامین به‌اتفاق همسرش به منزل ما آمدند دقیقاً ساعت 10:30 شب بود که حاج قدرت از من و همسرم پرسید: «از محمدامین خبری داری؟»

در جوابش گفتم: «بله، چند روز قبل که تلفنی با او صحبت می‌کردم به من گفت حالم خیلی خوبه، ناراحت نباشید.» داشتم به سخنانم ادامه می‌دادم که دیدم عموی محمدامین شروع کرد به اشک ریختن؛ از او پرسیدم: «چی شد؟ محمدامینم شهید شده؟» دیدم حاج قدرت با بغض و گریه می‌گوید: «بله، محمدامین شهید شد.» وقتی این خبر را شنیدم نمی‌توانستم گریه کنم، نمی‌دانستم چگونه جای خالی محمدامین را پر کنم، چون او پسری بسیار مهربان و دوست‌داشتنی بود، نمی‌توانستم باور کنم که او شهید شد، بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمدامین از من التماس می‌کرد: «مامان! دعا کن من شهید بشم.» از اینکه می‌دیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم و با خود گفتم مگر یک مادر جز اینکه فرزندش به آرزوی خودش برسد خواستۀ دیگری دارد؟

محمدامین زميني نبود، به ظواهر دنيا توجه نداشت، هیچ‌وقت به اين فكر نمي‌كرد آينده‌اش چه مي‌شود، حتي راجع به شغلش حرف نمي‌زد فكر و ذكرش امام حسين علیه‌السلام و شهدا بود. وقتي شهيد شد همه منتظر شهادتش بوديم. هم‌رزمش از مشهد آمد خانه‌مان گفت: «ما 48 ساعت با محمدامین بوديم اما انگار 48 سال با او آشنا بوديم. یک‌ساعتی كه بعد از ناهار خوابيديم محمدامین بيدار شد و خيلي خوشحال بود.»

پسرم به هم‌رزمانش گفته بود: «الان خواب ديدم امشب عملياتي در پيشه و فرمانده و من شهيد مي‌شيم و جنازه‌هامون رو نمي‌آرن.» بعد غسل شهادت مي‌کند و آمادۀ شهادت مي‌شود. بعد از شروع عمليات سربازان سوري در جناحين آنها بودند که از شدت آتش دشمن زمین‌گیر مي‌شوند و فرمانده‌شان مجروح مي‌شود، اما محمدامین برمي‌خيزد و رجزخواني مي‌كند و مي‌گويد: «مگر ما شيعۀ علي بن ابي طالب نيستيم. شيعۀ علي ترسو نيست، به پا خيزيد و برويد. من هستم.» بعد به سمت دشمن تيراندازي مي‌كند و با شجاعتش 160 نفر از آن مهلكه جان سالم به در می‌برند. منتها خود محمدامین كنار فرمانده‌اش كه به شهادت رسيده بود مي‌ماند و دو تير يكي به‌زانو و ديگري به پشتش مي‌خورد. هم‌رزمانش مي‌گفتند اول فكر كرديم كه تير به كتفش خورده و مي‌تواند بيايد. بنابراين برخي از رزمندگان در كانال منتظر پسرم مي‌مانند؛ اما ساعت از 9 شب گذشت و جبهۀ النصره عكس شهيد محمدامین را در شبكه اورينت مي‌گذارد و همه متوجه مي‌شوند كه خواب او با شهادتش تعبير شده است.

دوري از حرام و رزق حلال در تربيت بچه اثرگذار است. شهادت يك فیض الهي است كه نصيب هر كس نمي‌شود. پسرم در راه دين خيلي تلاش كرد. شوق شهادت داشت. وجودش مملو بود از عشق به خدا. هيچ جا محمدامین را دور از شهدا نمي‌ديدي. اين مزد خودش بود. محمدامین در خانواده‌اي بزرگ شد كه احساس كمبود نكرد. از بچگي حركتش به سمت امام حسين علیه‌السلام بود. سه سال پشت سر هم اربعين پياده كربلا رفت. همۀ برنامۀ سالانه‌اش حول محور كربلا بود. براي تبليغ كه مي‌رفت به روحانيون مبلغي مي‌دادند مي‌گفت: «اگر هزينۀ سفر كربلا را بدهيد بس است.» مبلغ ناچيزي مي‌گرفت. از مسير گناه و شرک‌آلود فاصله داشت. نور هدايتگري از بدو تولدش با او بود. هميشه به سمت رستگاري و سعادت قدم مي‌گذاشت. در دوران تحصيل و حوزه نور الهي همراهش بود و با همان نور عروج كرد.

خدا را شكر مي‌كنم بچه‌ام در راه دين به شهادت رسيد. عاقبتش شهادت بود و واقعاً خوشا به حالش. پسرم مايۀ افتخار ماست. حضرت آقا فرمود: «شهداي مدافع حرم امامزادگاني هستند كه بايد آنها را زيارت كرد. همۀ شهدا پاك بودند. تك بودند.» محمدامین در وصیت‌نامه‌اش نوشت اگر تكه‌تكه شوم باز در راه ولايت شهيد مي‌شوم.» آخرين عكسي كه از او گرفتم گفت: «مامان خوش‌تيپ‌تر از اين پسر ديدي؟» گفتم: «امين بذار ازت عكس بگيرم.» وقتي مي‌رفت گفتم: «امين خيلي خوشگل شدي نكنه شهيد بشي؟ امين شهيد شو اما اسير نشو، من اسارتت را نمي‌خوام.» گفت: «مامان شيعيان امام علي اسير نمي‌شن.»

وصیتنامۀ شهید محمدامین کریمیان

اینجانب محمدامین کریمیان بهنمیری چون قصد عزیمت به سوریه جهت جهاد علیه دشمنان اهل‌بیت علیهم‌السلام را دارم و احتمال کشته شدن در راه دفاع از حریم آل‌الله وجود دارد، چند خطی به‌ عنوان وصیت می‌نویسم.

اولاً به همۀ مردم شریف و شهیدپرور ایران عرض می‌کنم؛ افتخار می‌کنم که در خدمت برادران فاطمیون هستم. مردم شریفی که برای رضای خدا جان خود را کف دست گرفتند و از حرم بی‌بی زینب علیهاالسلام دفاع می‌کنند و اگر برای خانواده‌ام مشقت نداشت به خانواده‌ام می‌گفتم مرا در مزار شهدای فاطمیون دفن کنند.

ثانیاً خدمت مردم شریف ایران عرض می‌کنم آتش‌افروز فتنه و اعوان ‌و انصارش خائن به انقلاب هستند و اگر کسی ذره‌ای ارادت به این شخص‌ها را دارد زیر تابوت مرا نگیرد.

در ادامه به تمام برادران عرض می‌کنم حضرت آیت‌الله‌العظمی سید علی خامنه‌ای حفظه‎الله‌علیه ولی امر تمام مسلمین جهان است.

اگر کسی می‌خواهد بداند تابع و مرید شهدا است باید مطیع این سید بزرگوار باشد.

سخنی با پدر و مادرم

من زندگی با شما را دوست دارم، اما زندگی در کنار حسین علیه‌السلام تمام آرزوی من است، من دیدار روی شما را دوست می‌دارم، اما دیدن روی حسین علیه‌السلام تمام هستی من است.

اگر فرزند خوبی برای شما نبوده‌ام به خاطر شهدا از من بگذرید، در سوگ من از خدا شکایت نکنید، چراکه آرزوی هر کسی شهادت در راه خدا و حسین فاطمه علیه‌السلام است و من هم جز جان ناقابلم چیزی برای حسین فاطمه علیه‌السلام نداشته‌ام.

پدر و مادر عزیزم! زندگی برایم سخت شده بود وقتی می‌دیدم از شهدا فقط اسمشان به‌جا مانده و آرمان‌های شهدا تقریباً مرده بود.

دنیا بدون شهدا و لگد کردن خون شهدا از مردن برای من سخت‌تر بود، وقتی برادر به برادر رحم نمی‌کند، حجاب‌ها به بهانۀ آزادی رعایت نمی‌شود، شکم‌ها از حرام پر می‌شود و همه و همه مهدی فاطمه را تنها گذاشته‌اند دیگر نمی‌توانم دنیا را تحمل‌ کنم.

پدر و مادر عزیزم! کمک به خانوادۀ شهدا را ادامه دهید و لحظه‌ای کوتاهی نکنید و تا می‌توانید دل آنها را شاد کنید که اگر چیزی آن دنیا به کمک‌تان بیاید همین کار است.

سخنی با برادرم

بعد از من قطعاً تنهایی را احساس خواهی کرد، یاد خدا را در همۀ احوال فراموش نکن و آرزو کن زودتر به سالار شهیدان ملحق شوی.

وصیت من به تو؛ نماز اول وقت، احترام به پدر و مادرمان و پیروی از ولایت‌ فقیه است. بعد از من این وظیفۀ توست که هر سال اربعین به کربلا بروی.

کوچک‌ترین هدف من که مبارزه با افکار غربی و سکولاری در جامعه بود را ادامه دهید.

سخنی با خواهرم فاطمه زهرا

خواهر عزیزم! در تمام زندگی‌ام از صمیم قلب دوستت داشتم. تو راه خوبی را در پیش‌گرفته‌ای، راه شهدا را فراموش نکن.

وظیفۀ تو این است: کوچک‌ترین هدف من که مبارزه با افکار غربی و سکولاری در جامعه بود را ادامه دهی و تا آخرین قطرۀ خونت را دریغ نکن.

سخنی با خواهرم زینب

می‌دانم الآن متوجه الفاظ من نمی‌شوی، اما در صحرای محشر از سر تقصیرات خانواده ما بگذر.

تو نعمت خانواده ما بودی و هستی.

وصیت من به تو احترام به والدین، حجاب و نماز اول وقت است.

کلامی با خانوادۀ عموی شهیدم حاج علی کریمیان

افتخار من در دنیا این بود که با شما بزرگواران آشنا شدم و آرزوی من خدمت به همۀ شهدا مخصوصاً شما بوده است.

راه شهیدتان را فراموش نکنید و برای من زیارت عاشورا بخوانید که غوغا می‌کند.

سخن پایانی خطاب به خانواده و همۀ مردمی که به این وصیت‌نامه گوش می‌دهید.

من از این دنیا با همۀ زیبایی‌اش می‌روم و همۀ آرزوهایم را رها می‌کنم، اما به ولایت و حقانیت علی بن ابی‌طالب و خداوندی خدا یقه‌تان را می‌گیرم اگر امام خامنه‌ای را تنها بگذارید.

اگر از سرهای ما کوه درست کنند، هرگز نخواهیم گذاشت روزی نسل‌های بعدی در کتاب تاریخشان بخوانند امام خامنه‌ای مثل جدش حسین علیه‌السلام تنها ماند.

سلام مرا به حضرت آقا برسانید و بگویید اگر دوباره زنده شوم، از تکه‌تکه شدن در راه ایشان ابایی ندارم.

مرا در قبر عموی شهیدم دفن کنید.

و در آخر زحمت را کم می‌کنم و از همۀ شما پوزش و حلالیت می‌طلبم.

آمریکا اگر «لا اله الا الله» بگوید ما باور نمی‌کنیم. (امام خمینی قدس‌سرّه)

العبد الحقیر محمدامین کرمییان

 

0 نظرات

ارسال نظرات