شهید سید محمود موسوی

شهدای خان طومان

شهید سید محمود موسوی به روایت همسر

آشنایی من و سید محمود برمی‌گردد به سال‌های کودکی‌مان، وقتی که من شاید یکی دو ساله بودم و سید محمود ۵ یا ۶ ساله. پدر من و پدر سید محمود در جبهه با یکدیگر همرزم بودند. به خاطر شغل پدرم ما ساکن تهران شدیم. سید محمود را تقریباً تا زمان خواستگاری ندیدم. یک مرتبه ما به شمال برای دیدار به منزل پدر سید محمود رفتیم که اتفاقاً سید محمود منزل نبود و به مأموریت رفته بود. توضیحاتی که پدر و مادرشان در مورد کار سید محمود گفتند، من از آنجا با سختی شغل سید محمود آشنایی پیدا کردم، ولی آن زمان ما هیچ نسبت فامیلی با یکدیگر نداشتیم.

وقتی سید محمود از مأموریت برگشت، با خانواده‌اش به خانۀ ما آمدند تهران. پدرشان برای خواستگاری زنگ زدند و قصۀ زندگی من و سید محمود شروع شد. وقتی که برای مراسم خواستگاری قرارها گذاشته شد، سید محمود با پدرو مادر و خواهر و برادر بزرگشان تهران منزل پدرم آمدند. سید محمود با من صحبت کرد و از سختی شغلش برایم گفت و مهم‌تر اینکه از هدفش که شهادت بود و ازعلاقۀ بسیار زیادش به شهادت، تا اینکه صحبت به مهریه کشیده شد. پدر سید محمود گفتند: «من برای عروس بزرگترم ۷۲ سکه مهریه قرار دادم و برای دخترم ۱۴ سکه. حالا شما بین این دو می‌توانید انتخاب کنید. من خیلی دوست داشتم حضرت آقا خطبۀ عقدم را بخوانند و از طرفی مهرالسّنۀ حضرت زهرا علیهاالسلام هم ۱۴ سکه بود، این رقم را انتخاب کردم که قرار عقد و جشن عقد هم گذاشته شد. مراسم عقد ما خیلی ساده برگزار شد. دقیقاً ۸ بهمن ۸۲، چهارشنبه ساعت ۹ صبح آیت الله خدا کرمی صیغۀ عقد ما را خواندند و تقریباً یک هفتۀ بعد هم جشن عقد مختصری گرفتیم. به خاطر تاریخ مأموریت سید محمود نشد که آقا خطبۀ عقدمان را بخوانند و من متأسفانه از این سعادت بی نصیب ماندم.

سید محمود خیلی از شهادت حرف می‌زد و حتی به من گفت: «برای شهادتش دعا کنم.» من گفتم: «ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشی ولی برای من خیلی سخته اول زندگی این دعا را برای شما از خدا بخوام»، برای چند لحظه خیلی منقلب شدم، سید محمود که متوجه شد، بحث را عوض کرد و گفت: «حالا ناراحت نشو، هرچی خدا بخواد»، ولی باز طاقت نیاورد و بعد از عقد بلافاصله در گوشم گفت: «به جمع همسران شهدا خوش اومدی»، که من به سید محمود گفتم: «الحمدلله اگر لایق باشم و قول بدی که اون دنیا دستم را بگیری.»

از سنگینی حرف سید محمود ترسیدم، دلهره همۀ وجودم را گرفت، لرز کردم و گفتم: «بالاخره حرفت را زدی؟ خیالت راحت شد که از اول زندگی من رو انداختی تو استرس و نگرانی.» سید محمود تا چند دقیقه می‌خندید. ما دقیقاً ۸ سال با هم زندگی کردیم که من خودم همیشه به ۸ سال دفاع مقدس تعبیرش می‌کنم. چون سید محمود اکثر اوقات مأموریت بود و من از دیدار سید محمود بی نصیب بودم. شاید همۀ این ۸ سال را جمع کنید ۴ سال مفید ما با هم زندگی کردیم، چون سختی و فراز و نشیب و دلتنگی و خطر خیلی زیاد در زندگی سید محمود بود. به خاطر همین هر کسی از من می‌پرسد چند سال با هم بودید، می‌گویم ۸ سال دفاع مقدس.

عروسی ما خرداد 1384 بود که به حج مشرف شدیم و بعد از برگشتنمان ولیمه‌ای در مسجد محله‌شان گرفتند که همان شد عروسی‌مان. من خیلی دوست داشتم یک سفر حج هم به مهریه‌ام اضافه کنم، ولی پدرم مخالفت کرد. پدرم می‌گفت: «اگر جزء مهریه‌ت بذاری واجب می‌شه. شاید هزینه‌ش جور نشه که برید، به گردنتون می‌مونه.» من هم قبول کردم و اصلاً اسمی از این خواسته‌ام مطرح نکردم. حتی به سید محمود هم نگفتم تا اینکه بعد از یک سالی که از عقدمان می‌گذشت، یک روز سید محمود به من گفت: «من یک موردی را می‌خوام به شما بگم، نمی‌دونم موافق هستید یا نه؟» گفتم: «خب بگو، ان‌شاءالله که خیره.» گفت: «راستش خیلی دلم می‌خواد برا عروسیمون بریم مکه، شما نظرت چیه؟» من بهت زده نگاهش کردم و گفتم: «واقعا! این برات مقدوره؟» گفت: «بله، خیلی وقته تو فکرشم.» گفتم: «این عالیه، منم نظرم همین بود، فقط به خاطر شما که شاید برات مقدور نباشه مطرح نکردم.» خیلی خوشحال شد از اینکه با یکدیگر هم نظر هستیم. این سفر خواستۀ قلبی من بود. بعد از اینکه رفتیم به سفر حج و برگشتیم، زندگیمان را شروع کردیم. بهترین دوران و بهترین مسافرتمان همان سفر حجی شد که بازهم رفتیم.

بهمن 1388 دخترمان به دنیا آمد. من و سید محمود خیلی اسم ریحانه را دوست داشتیم، ولی مادر سید محمود اسم صدیقه را خیلی دوست داشت، به خاطر اینکه صدیقه اسم مادرشان بود و دوست داشتند نام مادرشان برایشان تکرار شود. علاقه داشتند اسم نوه‌شان را صدیقه بگذارند. من و سید محمود برای احترام به مادرشان در شناسنامه اسم دخترمان را صدیقه سادات گذاشتیم و ریحانه سادات صدایش می‌کنیم. البته خانوادۀ سید محمود اکثراً همان صدیقه سادات صدایش می‌کنند.

سید محمود خیلی مهربان و دل رحم بود، خیلی اخلاقش با بچه‌‎های فامیل خوب بود، به طوری که به عمو مهربان بین بچه‌ها معروف بود. فوق العاده شخصیت معنویی داشت. خیلی به نماز اول وقت اهمیت می‌داد. به ولایت فقیه پایبند بود. در طول این ۸ سال زیارت عاشورا را مرتب هر روز و هر شب می‌خواند و دوست و آشنا را به خواندن زیارت عاشورا سفارش می‌کرد. خیلی به فقرا کمک می‌کرد. به جانبازان و خانواده‌های شهدا ارادت خاصی داشت و با آنها دیدار می‌کرد و همیشه از آنها قدردانی می‌کرد. امر به معروف و نهی از منکر را همیشه داشت و هرجا منکری را می‌دید صددرصد تذکر می‌داد.

برادر سید محمود دو سه سالی قبل از شهادت سید محمود آتلیۀ عکاسی راه انداختند. سید محمود خیلی خوشحال شد از این که برادرش عکاسی زده است. چون خیلی به عکاسی علاقه داشت. رفت تا اولین نفری باشد که در آن آتلیه عکس می‌گیرد. بعد از چند وقت این عکس حاضر شد و به خانه آورد. من به محض اینکه عکس را دیدم گفتم: «وای سید محمود در این عکس چقدر شبیه شهدا شدی.» خیلی ذوق کرد و گفت: «راست می‌گی؟» گفتم: «حالا به خودت نگیر، یه چیزی گفتم.» بعد از چند روز به من گفت: «می‌خوام یک موردی را برات بگم. فقط قول بده ناراحت نشی.» گفتم: «چی شده؟ دوباره می‌خوای از شهادت حرف بزنی؟» گفت: «می‌خوام دربارۀ عکس شهادتم با شما حرف بزنم. یادت هست اون عکس، وقتی دیدی گفتی شبیه شهدا شدی؟» گفتم: «بله، یادم هست.» گفت: «اون عکس اولین و ماندگارترین عکسی هست که بعد از شهادت من به جا می‌مونه؛ یعنی تو درست فهمیدی اون عکس، عکس شهادته. اصلاً خودم به این نیت نداختم.»

ما عید همیشه به منزل پدر سید محمود می‌رفتیم و به اقوام و فامیل سر می‌زدیم. سید محمود به صلۀ رحم خیلی مقید بود و تا جایی که امکان داشت و فرصت داشت این کار را انجام می‌داد. روزهای آخر خیلی روزهای سخت و مبهمی برای من بود. چون اصلا معنی بعضی از کارها و حرف‌های سید محمود را متوجه نمی‌شدم. وقتی که از سید محمود می‌پرسیدم، می‌گفت: «یک موردی هست که می‌خوام برات بگم»، ولی مدام امروز و فردا می‌کرد، آخر هم نگفت. سید محمود شب بیست و یکم ماه رمضان بعد از مراسم احیا و خواندن نماز صبح خداحافظی کرد و رفت. بعد از شهادتش همسایه‌مان گفتند: «وقتی سید محمود داشتند مأموریت می‌رفتند، صبح دیدمش و با ایشان خداحافظی کردم، سید محمود گفت: من را حلال کنید و مواظب خانوادۀ من باشید، چون دیگر برگشتی نیست.» آن زمان بود که من متوجه شدم سید محمود چه می‌خواست به من بگوید و نتوانست.

شب بیست و یکم ماه رمضان و صبح ۲۲ ماه رمضان که ۷ صبح سید محمود عازم مأموریت شد. من خیلی استرس داشتم، حتی دوبار با اینکه خداحافظی کرد و از پله‌ها پایین رفت، دوباره برگشت. وقتی می‌دید من چقدر نگرانم، مدام دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت: «عید فطر برمی‌گردم.» ولی خودش هم می‌دانست که فقط من را دلداری می‌دهد و برگشتی وجود ندارد.

آخرین تماسش دقیقاً ۷ - ۸ ساعت قبل از شهادتش بود. خیلی کم می‌شد که تماس بگیرد. چون موقعیت تماس گرفتن خیلی نداشت. در این مأموریت بعد از چند روز بی خبری دقیقاً شب شهادتش با همۀ خانواده‌اش تماس گرفت و صحبت کرد. التماس دعا برای پیروزی مأموریتشان داشت. با من هم تماس گرفت، من خیلی نگران بودم، به من گفت: «نگران نباش، من دو سه روز دیگه برمی‌گردم.» گفتم: «دخترت شعر یاد گرفته، یاد گرفته بگه بابا، گوشی بدم تا با هم صحبت کنید؟» اول گفت: «بده»، بعد گفت: «نه، نمی‌خواد، گوشی را نده»، گفتم: «چرا؟» گفت: «از شما چه پنهان نمی‌خوام در تصمیمم سست بشم، فقط حلالم کنید. دعام کنید .»

دقیقاً ساعت ۴ و 30 دقیقه صبح ۱۳ شهریور 1390 به درجۀ رفیع شهادت نائل آمد، شاید که ما از دیدار ایشان محرومیم، ولی او شاهد سختی‌ها و فراز و  نشیب زندگی من و دخترم هست و من فقط دل خوش به شاهد بودن او هستم.

وصیت‌نامۀ عقیدتی - سیاسی مجاهد شهید؛l

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

سلام بر حضرت محمّد رسول خدا، سلام بر امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، سلام بر فاطمه زهرا علیهاالسلام، سلام بر ائمه معصومین، سلام بر امام حسن مجتبی علیه‌السلام غریب مدینه، سلام بر سالار شهیدان اباعبدالله الحسین علیه‌السلام، سلام بر قبرستان بقیع، سلام بر کاظمین، سلام بر مشهد مقدّس، سلام بر سامراء مقدّس، سلام بر فاطمه معصومه علیهاالسلام و بر علمای قم، سلام بر شاه چراغ، سلام بر بهشت زهرا، سلام بر بهشت رضا، سلام بر همۀ شهدا از صدر اسلام تا کنون.

این وصیّت‌نامه را در حالی می‌نویسم که عازم مأموریت دشواری هستیم، امیدوارم ان‌شاءالله با پیروزی عزیزان روح الله و سید علی به انجام برسد.

یا رب! در نگاه دوستانم می‌نگرم، در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده با یکدیگر وداع می‌کنند، چون هیچ کس نمی‌داند چه کسی می‌ماند و چه کسی به دیدار معشوق می‌شتابد.

خدایا! نـمی‌دانم وقتی که مرگ به سراغم می‌آید، من در چه حالی هستم، اما خدایا! دوست دارم در آن حال، لب‌هایم به ذکر یا زهرا علیهاالسلام مشغول باشد و دلم از نور محبّت علی و فرزندان علی علیهم صلوات الله لبریز باشد.

خدایا! در دلم تقاضایی است که نمی‌توانم آن را بر زبان آورم و آن تمنّای شهادت است. خدایا آیا من لایق شهادت هستم؟

خدایا! شرم دارم از اینکه بگویم شهادت را نصیب شخصی مثل من گردانی؛ زیرا شهدا، همه چیزشان خدا بود و من هنوز به آنجا نرسیدم.

خدایا! شاید گناهانم موجب شده است تا درخواستم به عرش نرسد. پس خودت به من فرصت توبه عطا فرما.

خدایا! دستانم خالی است.

خدایا! پس از سنگینی سی سال عمر به هدر رفته، اکنون احساس می‌کنم سبک شده‌ام.

خدایا! نمی‌دانم حکمتت چه بود که مرا از شمال به تهران کشاندی و همسری مهربان و فرزندی سالم به من عطا کردی. حال من چگونه شکرت را بجا آورم؟

خدایا! از تو می‌خواهم همسر و فرزندم و تمامی خانواده‌ام را عاقبت به خیر نمایی.

 

وصیتی به خانواده‌ام

پدر و مادر مهربانم، برادران و خواهرم، از اینکه زود از میان شما رفتم معذرت می‌خواهم، تقدیر خدا چنین بود. به هرحال، خداوند روزی ما را به دنیا آورد و روزی نیز ما را از این دنیا می‌برد و الان وقت رفتن من بود. شما را به خدا می‌سپارم و از خداوند می‌خواهم به شما صبر جمیل عطا فرماید.

سلام مرا به همۀ دوستان و آشنایان برسانید و به آنان بگویید: «اسلام و انقلاب باید به دست آقا امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف برسد. برای رسیدن به این مقصد باید از تمام خطرها و موانع عبور کرد، هرچند در این راه ممکن است خون جوانانی ریخته شود و جان عزیزانی نثار گردد و سهم کوچکی از این جهاد هم نصیب ما بشود.»

سفارشی به همسر مهربانم

شما واقعا برای من همسری کردید، اما من نتوانستم همسری شایسته برای شما باشم، عذرم را پذیرا باش. از خداوند می‌خواهم که به شما صبر عطا فرماید.

همسر مهربانم! همیشه پشت سر رهبر قدم بردارید، چون سخنان رهبر بدون تردید حق است، پس بعد از من، همۀ همّ و غم شما ولایت باشد. به دخترم بگویید همواره در خط رهبری باشد و هیچ گاه پشت ولایت را خالی نکند.

همسر مهربانم! دوست دارم دخترم در شمال معلم قرآن شود و به بچه‌ها درس قرآن بدهد. از شما خواهش می‌کنم در این باره کوتاهی نکنید.

در مراسم تشییع من گریه نکن، چون دوست دارم با استقامتت، دشمنان را به گریه اندازی.

سخنانی چند با دخترم

  1. دخترم! باید با دیگران فرق داشته باشی؛ یعنی از نظر ادب، شخصیّت، متانت، معنویت و از نظر علمی به درجات عالی برسی.
  2. قرآن را از مادرت بیاموز.
  3. از همه مهم‌تر اینکه به مادرت احترام بگذار؛ زیرا مادرت در تمام سختی‌ها با تو بوده است؛ با گریه‌ات گریه و با خنده‌ات خنده می‌کرد. مواظب مادرت باش، من هم برای شما دعا می‌کنم.

وصیّتم به دوستان و آشنایان

همۀ ما روزی به دنیا آمده‌ایم و روزی هم از این دنیا می‌رویم. خوشا به حال آن کس که پاک آمد و پا ک می‌رود. در این دنیای فانی اگر شما فردی خوب باشید، حتماً خوب از این دنیا می‌روید، اما من با این کوله بار گناه نمی‌دانم چگونه از دنیا خواهم رفت. امیدوارم ان‌شاءالله با دعای شما، سبک بال به عالم دیگر رفته و از عذاب قبر نجات یابم.

ای دوستان! فریب دنیا را نخورید؛ زیرا این امر مانع خیر اخروی می‌شود. پس در همه حال سعیتان به دست آوردن خیر اخروی باشد.

کلامتان کلام رهبر باشد و از زبان او بشنوید، چون کلام و زبان رهبر، کلام و زبان آقا امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است، پس همیشه حامی و پشتیبان رهبر باشید؛ زیرا دل رهبر به شما خوش است و همواره برای سلامتی او دعا کنید.

به پدر و مادرتان احترام بگذارید و دستشان را ببوسید، چون با دعای آنان زندگی شما خوب خواهد شد.

به روحانیّت احترام بگذارید؛ زیرا آنان حافظان اسلامند. دشمنان از جدایی مردم و روحانیت خوشحال می‌شوند، پس دشمنان را با پیروی از روحانیّت ناراحت کنید.

اگر می‌خواهید از فتنۀ آخرالزمان در امان باشید، فقط پشت سر ولایت فقیه باشید.

خانوادۀ شهدا را فراموش نکنید و برای آنان دلگرمی باشید. با حضورتان در تمامی صحنه‌ها و راهپیمایی‌ها و شرکت در مراسمات دینی و مذهبی، پشتیبانی خود را از نظام اعلان نـموده و موجب یأس و ناامیدی دشمنان شوید.

در پایان از همۀ شما التماس دعا دارم، محتاج دعای شما هستم. از دوستان و آشنایان حلالیّت بطلبید.

رفیقان می‌روند نوبت به نوبت، خوشا روزی که نوبت بر من آید... .

ساحت روح خدا عرض ارادت می‌کنم

با علمدار ولایت باز بیعت می‌کنم

رهبرم سید علی گر خواهد از من جان و سر

سر به پایش می‌نهم، غسل شهادت می‌کنم‌

خداحافظ

سید محمود موسوی

0 نظرات

ارسال نظرات