شهدای خان طومان
سردار شهید حاج اسماعیل حیدری دوم اسفند 1347 در شهر آمل دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان فرسیو آمل سپری نمود. با شروع جنگ تحمیلی و با وجود سن کم به جبهههای جنگ شتافت و در طول 15 ماه سابقۀ حضور در جبهه از نواحی مختلفی مجروح شد.
با توجه به اینکه در زمان جنگ از ادامۀ تحصیل بازمانده بود، بعد از اتمام جنگ و با تلاش فراوان دورۀ دبیرستان را به پایان رساند و در کنکور سال 73 در رشتۀ علوم اجتماعی دانشگاه گیلان قبول شد. مدرک کارشناسی خود را در سال 77 از دانشگاه گیلان و در ادامه مدرک کارشناسی ارشد خود را در سال 1384 و در رشتۀ اطلاعات استراتژیک از دانشگاه امام حسین علیهالسلام دریافت نمود. عنوان پایان نامۀ کارشناسی ارشد ایشان با توجه به دغدغۀ ایجاد اتحاد اسلامی در برابر استکبار جهانی «بررسی امکان شکل گیری پیمان نظامی بین کشورهای اسلامی خاورمیانه» میباشد.
ایشان در سال 66 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و با وجود علاقه و استعداد فراوان در یادگیری و قدرت بالا در آموزش، به کسوت مربیگری دروس نظامی درآمد که تا پایان عمر در همین زمینه فعالیت نمود.
در سال 91 و بعد از آغاز جنگ ناجوانمردانه علیه مردم مظلوم سوریه برای کمک به آنها به صورت داوطلبانه به سوریه عزیمت نمود و با توجه به تجربۀ بالای نظامی به آموزش و مشاورۀ نیروهای مردمی سوری اقدام کرد.
فعالیتها و تلاشهای این بزرگ مرد در تاریخ 28 مرداد92 به ثمر نشست و در منطقۀ حلب سوریه شهد شیرین شهادت را نوشید و بعد از سالها دوری در نهایت به دوستان شهیدش پیوست.
با وجود اینکه دارای مدرک کارشناسی ارشد رشتۀ اطلاعات استراتژیک از دانشگاه امام حسین علیهالسلام بود، به دلیل علاقۀ بسیار زیاد به کسب مدارج بالا، کتابهای تست و کنکور رشتۀ علوم سیاسی را تهیه کرده بود و با خود به سوریه برد؛ بهمن 91 بود که برای شرکت در کنکور به تهران بازگشت و در آزمون سال 92 شرکت کرد.
نتایج اولیۀ آزمون رتبۀ بالای ایشان را نشان میداد؛ رشتۀ علوم سیاسی و روابط بین الملل در دانشگاههای مطرح تهران را در لیست انتخاب رشتۀ خود قرار داد. گفته بود وقتی نتایج نهایی کنکور اعلام شد، برای ثبت نام به تهران میآیم و ترم اول را مرخصی میگیرم و به سوریه برمیگردم، چون آنجا سرمان شلوغ است. ولی نتایج کنکور زمانی اعلام شد که در دانشگاه عشق، تحت نظارت و راهنمایی استادش عباس علیهالسلام، با پایان نامۀ «دفاع از حرم» رتبۀ برتر را کسب نموده بود.
خاطرهای ماندگار از زبان همسر شهید اسماعیل حیدری
ماه رمضان سال 97 همراه با خانوادۀ شهدا برای افطار دعوتشده بودیم. حاج قاسم هم حضور داشت. خودش سر تکتک میزها میآمد و احوالپرسی میکرد. بهمحض اینکه من را دید احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه اینطور بود، اسم بچههای خانوادۀ شهدا خوب یادشان میماند. پسرم حسین کنارم نشسته بود. از او تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارد و ما ر ا به این افطاری دعوت کردهاند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما میآییم.»
باورمان نمیشد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید. گفتم: «شما بااینهمه گرفتاری چطور میتونید وقت بذارید به خونۀ ما بیایید؟ اصلاً چطور شمارا پیدا کنیم؟» نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزنه من میام.» حاج قاسم هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمیکنه؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمیکنم، کاملاً جدی بود.»
دوهفتهای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفتۀ بعد باز هم زنگ زدیم، دومرتبه حاج قاسم نبود. چند روز گذشت. ساعت ۷ صبح بود. تلفن منزلمان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند و گفتند برای ناهار به منزل شما میام.»
باورم نمیشد. هاج و واج مانده بودم. همان ۷ صبح چادربهسر کردم و با حسین روانۀ بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه. همهجا بسته بود. سر صبح هیچ مغازهای باز نکرده بود؛ اما من به شوق مهمان عزیزمان همهجا را زیر پا گذاشتم. یکی از مغازهها باز بود؛ اما سبزیهایش تازه نبود. با حسین خیابانها را بالا و پایین میرفتیم. فرصت خوبی هم شد که با حسین همفکری کنم، میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم. حسین گفت: «مامان این کار را نکن حاج قاسم ناراحت میشه. یک نوع غذا بیشتر نمیخوره.»
از ذوق و شوق روی پای خودمان بند نبودیم. بالاخره مغازهها باز شدند و توانستیم خرید کنیم. دیگر تصمیمم را گرفته بودم: یک غذای محلی و شمالی. با حسین که رسیدیم خانه باز تلفن زنگ خورد. همان شخصی بود که صبح تماس گرفته بود. ترسیده بودم که مهمانی بههمخورده باشد؛ اما همان آقایی که صبح زنگزده بود گفت: «مهمان شما فقط حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»
ساعت به ظهر نزدیک شده بود. سردار تنها آمد، خیلی ساده، بدون هیچ محافظی وارد منزل ما شد. با بچهها حرف میزد، خاطرات پدرشان را میگفت، از دورانی که حاج اسماعیل در شهر حلب بود. از مهربانی و جنگآوری پدرشان برای بچهها میگفت. تعریف میکرد که حاج اسماعیل چطور حواسش به بچههای جنگزدۀ حلب بود. در شرایط سخت، روستاهای ناامن را زیر پا میگذاشت تا برای کارخانۀ آسیاب اهالی روستا که گرسنه مانده بودند نفت پیدا کند و... .
حرفها بهجایی رسید که بچهها بغضکرده بودند، خود حاج قاسم نیز اشک در چشمانش حلقهزده بود. برای اینکه بچهها را از فضای حزنانگیز بیرون بیاورد. صدایش را شنیدم که گفت: «حاجخانم نمیخواید به ما ناهار بدید؟»
خودش اول از همه سر سفره نشست. بچهها را یکییکی به اسم صدا کرد: زینب جان، فاطمه خانم، حسین آقا بیایید بنشینید. بچهها که نشستند خودش یکییکی برایشان غذا کشید.
حضور حاج قاسم برای من یک نشانه بود. او باید درست روزی به خانۀ من بیاید که دهمین روز به دنیا آمدن نوهام حلما باشد؟ شب قبلش خیلی دلم هوای حاج اسماعیل را کرده بود. با خودم گفته بودم: «حاج اسماعیل! کاش بودی و با هم پدربزرگ و مادربزرگ شدن را تجربه میکردیم. یقین داشتم که حاج قاسم دلش به دل حاج اسماعیل من وصل است که چنین روزی مهمان خانۀ من شده است. روزی که حمام دهروزگی و روز نامگذاری نوهام باشد. نوهام حلما را تازه از حمام بیرون آورده بودیم. حسین آنقدر ذوقزده بود که حلما را بدون پتو پیچ به آغوش حاج قاسم داد.
حاج قاسم بعد از ناهار خیلی نماند. فاطمه برایش هدیه خریده بود. با خوشحالی هدیهاش را پذیرفت و به من گفت: «حاجخانم غذایتان خیلی خوشمزه بود.» وقت خداحافظی، مرتب برمیگشت و بچهها را تماشا میکرد. بچهها بدرقهاش میکردند و از او دل نمیکندند. حاج قاسم رفته بود و خانۀ ما پرشده بود از حس خوب مهمانی عزیز.
اولین بار که در یکی از مراسمهای خانوادۀ شهدا شرکت کرده بودیم حاج قاسم در بین خانوادههای شهدا از اخلاص شهدای مدافع حرم تعریف میکرد. از شهیدی گفت که در منطقۀ «داریا» سوریه حواسش به خانوادههای سوری جنگزده بود. طوری که خانوادۀ سوری منطقۀ «داریا» او را قهرمان خود میدانستند و نام فرزند تازه متولدشدهشان را به نام شهید گذاشته بودند. در پایان جلسه از حاج قاسم پرسیدم آیا این شهید همسر من حاج اسماعیل حیدری نبود؟ حاج قاسم گفت: «بله، قهرمان این خانوادهها حاج اسماعیل است.»
0 نظرات