شهید محسن حیدری

زندگی به سبک شهدا

شهید محسن حیدری

 اوایل فروردین ۱۳۶۳، ایام فاطمیه و شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام در خانوادۀ حیدری فرزندی متولد شد که نامش را محسن گذاشتند. در کوچه با بچه‌ها مشغول بازی بود، مادرش او را از بازی بیرون کشید و یک پیراهن مشکی به او پوشاند. محسن فقط ۹ سال داشت که از نعمت پدر محروم شد. پدرش یک روستایی ساده‌دل، پرتلاش و خادم روضه سیدالشهداء علیه‌السلام بود. شرایط جنگ، فشار اقتصادی شدیدی بر جامعه وارد کرده بود و وضعیت خانوادۀ محسن به مراتب پایین‌تر از دیگران بود.

خرج زندگی روی دوش مادر بود. مادر مثل دیگر زن‌های محله قالی بافی می‌کرد و بچه‌ها نیز کمکش می‌کردند، آن روزها محسن قالی بافی و نقشه زدن را به خوبی یاد گرفته بود. اوقات فراغت دوران ابتدایی‌اش در کلاس قرآن بسیج می‌گذشت، در کلاس حفظ شرکت کرده و در طی مدت کوتاهی حافظ چند جزء از قرآن شده بود. صدای خوبی داشت. از کودکی عضو گروه‌های سرود هیئت، پایگاه و مدرسه بود و بعضاً در هیئات نوحه‌خوانی می‌کرد. موذن مسجد بود، حتی تاریکی کوچه‌ها و سوز سرمای زمستان هم مانع حضور مکبّر نوجوان در نماز جماعت صبح مسجد جامع نمی‌شد.

دورۀ دبستان را به خوبی گذراند. در مناسبت‌هایی مثل دهۀ فجر که مدرسه به شاگرد اولی‌ها جایزه می‌داد، محسن دست پر به خانه می‌آمد. درسش خوب بود، به طوری که وقتی به دورۀ راهنمایی رسید، مدیر مدرسه پیشنهاد کرد به مدرسۀ غیر انتفای برود. سال اول راهنمایی را رفت ولی با اینکه سن کمی داشت متوجه هزینۀ مدرسۀ غیرانتفای برای خانواده شد، پافشاری کرد که در مدرسۀ معمولی درس بخواند و زیر بار اصرار خانواده نرفت. دبیرستانی شده بود که با بچه‌های قرآنی پایگاه بسیج گروه تواشیح تشکیل دادند و علاوه بر اجرای برنامه‌های فرهنگی محله در سطح شهر و استان نیز مطرح شدند و در مسابقات استانی تواشیح سازمان تبلیغات، مقام اول را کسب کردند.

محسن صدای خوبی داشت و معمولاً تک‌خوان گروه بود. علاقه‌مند و عاشق شهداء بود. زندگی نامۀ شهداء را مرتب مطالعه می‌کرد، سیرۀ زندگی شهید سید حسین مهدوی و دایی شهیدش رضا کرمی در شکل‌گیری شخصیت اجتماعی او بسیار موثر بود. آن زمان قسمتی با نام «دارالشاهد» را در کانون بسیج تعریف کرده بودند که محسن عهده‌دار آن شد. در اجرای یادواره‌ها و برنامه‌های مربوط به شهداء همیشه پیش‌قدم بود. مربی قرآن و گروه تواشیح بود و کانون فرهنگی هنری مسجد را اداره می‌کرد. در جلسات و برنامه‌های فرهنگی مجری می‌شد. هیأتی بود، از فاصلۀ میان برخی هیئات با انقلاب و برخی حزب اللهی‌ها با هیئات مذهبی رنج می‌برد. معتقد بود دین و نظام ما از هم جدا نیستند.

به مسائل روز آشنا و یک افسر جوان جنگ نرم بود. سال ۸۱ در کنکور سراسری شرکت کرد، استعداد خوب علمی‌ و توان پذیرفته شدن در دانشگاه‌های مطرح را داشت، اما پاسداری از انقلاب و تحصیل در دانشکده افسری دانشگاه امام حسین علیه‌السلام را انتخاب و دوره‌های کاردانی، کارشناسی و دورۀ عالی را با موفقیت گذراند. محسن در رشتۀ نظامی‌ متخصص توپخانه و بعد وارد سازمان رزم لشکر۸  نجف اشرف شد. با اینکه دوره‌های مختلفی طی کرده بود، احساس کرد برای تکمیل آموخته‌هایش نیاز به کار بیشتر است، پس با برنامه‌ریزی به صورت آزاد در کلاس‌های دانشگاه صنعتی اصفهان که در تخصصش کاربرد داشت شرکت می‌کرد. شد یک متخصص، یک افسر و کارشناس توپخان به تمام معنا. به تحصیل در دانشکده افسری اکتفا نکرد و در کنار همۀ مشغله‌هایش در دانشگاه ثبت‌نام کرد. با توجه به علاقه‌ای که در زمینۀ مسائل اجتماعی و تربیتی داشت، رشتۀ علوم تربیتی را انتخاب و تا مقطع کارشناسی پیش رفت. به طوری که چند سال بعد هم‌زمان از هر دو دانشگاه فارق التحصیل شد. مسائل حفاظتی را رعایت می‌کرد. وقتی از نوع کارش سوال می‌شد با بذله‌گویی پاسخ و چیزی لو نمی‌داد، مثلاً گاهی با شوخی می‌گفت ما کفش‌های رزمنده‌ها را واکس می‌زنیم.

ایام نوروز اغلب خانه نبود. به صورت داوطلب خادم زائران شهداء می‌شد. در راهیان نور بیشتر مسئولیت پشتیبانی و خدماتی داشت. حتی گاهی سرویس‌های بهداشتی را تمیز می‌کرد. می‌گفت من دوست دارم چنین کاری بکنم. وقتی همسرش باردار بود باز هم رفت. محسن گفته بود من وعده داده‌ام که بروم، عمل من روی دخترم تأثیر دارد و شاید کنار شهداء بودن وظیفه و مسئولیت من را در قبال «مرضیه» جبران کند، حتی آن عید نوروز نیز در کنار خانواده نبود. نا آرامی‌های سوریه شروع و به قبر «حجر بن عدی» تعرض شده بود. بارگاه حضرت زینب علیهاالسلام مورد هجوم تکفیری‌ها بود. بعضی می‌گفتند برای در امان ماندن حرم دعای جوشن صغیر بخوانید. محسن جواب داده بود مسئله بزرگ‌تر از این حرف‌هاست، در راه دفاع از حضرت زینب علیهاالسلام و این مذهب باید خون داده شود. معمولاً صبح‌های جمعه صبحانه‌ای تهیه می‌کرد و راهی خانۀ مادر می‌شد. این بار به مادرش گفته بود: «امتحان سختی دارد برای قبولی‌اش در آزمونی بزرگ دعا کند.»

از زبان همسر شهید

من و محسن از قبل هیچ شناختی نسبت به هم نداشتیم. خواهر آقا محسن در جلسه‌ای من را دیده بود و همین شد باب آشنایی برای خواستگاری. هر دختری که به سن ازدواج می‌رسد، خواستگارهای متفاوتی دارد، اما محسن متفاوت از همۀ کسانی بود که تا آن روز برای خواستگاری به منزل ما آمده بودند. تیرماه سال 87 وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، من گفتم دوست دارم همسرم بال پروازم باشد به سمت خدا و از نظر ایمان خیلی بالاتر از من باشد. محسن گفت: «من هم دقیقاً همین انتظارات را از همسرم دارم.» بعد هم از کارش صحبت کرد و از فعالیت‌های فرهنگی و قرآنی که در مسجد محل زندگی‌شان انجام می‌داد! سادگی محسن در کلامش خیلی به چشم می‌آمد. از ابتدا چیزی را از من پنهان نکرد و گفت: «پاسدار هستم و هر جا اسلام و نظام در خطر باشد باید بروم و اینکه ممکن است مأموریت‌های کاری پیش بیاید و من هم باید همراهش بروم و احتمال دارد مدتی از خانوادۀ خودم دور شوم.» بعضی از اطرافیان به من می‌گفتند عجله نکن، بهتر از محسن هم برای تو می‌آید، اما من به پدرم گفتم: «او را انتخاب کرده‌ام.»

محسن مخالف عقد و عروسی سنگین و تشریفاتی بود. می‌گفت: «این مراسمات مانع از ازدواج خیلی از جوانان که تمکن مالی ندارند، می‌شود.» اعتقاد داشت اگر ما هم انجام بدهیم می‌شویم یک الگو برای جوانان فامیل و به تأخیر در ازدواج آنها دامن می‌زنیم. دوران عقد ما ۱۱ ماه طول کشید. عروسی نگرفتیم و رفتیم مشهد. شاید باورتان نشود، اما هر دوی ما تصمیم گرفتیم که با اتوبوس سفر کنیم. خانواده‌ها هیچ مخالفتی با این تصمیم ما نداشتند، اما بعضی از دوستان چرا! ولی به هر حال این انتخاب ما بود.

وقتی برگشتیم، اتوبوس، ما را سه راه آتشگاه پیاده کرد و خانواده‌ها هم همان جا به استقبال ما آمدند و تا منزل ما را همراهی کردند. به خاطر همین ساده بودن‌ها و ساده گرفتن‌ها بود که برکات خدا هر روز در زندگی ما بیشتر می‌شد.

محسن بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کردم بال پرواز برایم بود. خیلی‌ها گمان می‌کنند که زندگی با یک فرد نظامی سخت و بی‌روح است، در حالی که من به شدت با این فکر مخالف هستم.

محسن فوق العاده انسان با احساسی بود. طبع شاعری داشت و خیلی هم شعر حفظ بود. یادم هست روزی که عقد کردیم، کلی برای من شعر خواند، هم از حافظ و سعدی و هم از شعرهای خودش. شوخ طبع بود و اهل بگو و بخند و خیلی هم خوش سفر بود. قاری قرآن بود. آیاتی از قرآن که به جهاد و شهادت مربوط می‌شد را خیلی می‌خواند و با حسرتی که در چشم‌هایش موج می‌زد از جهاد و شهادت حرف می‌زد. مهر 1390 بود که خدا مرضیه خانم را به ما هدیه داد. محسن عجیب ذوق دخترش را داشت. می‌گفت: «خدا هر پاسداری را که دوست داشته باشد، به او دختر می‌دهد.» وقتی برای زایمان مرا به بیمارستان برد تا صبح پشت در بیمارستان مانده بود و دعا می‌کرد. دخترمان که به دنیا آمد، اولین کسی که دیدم محسن بود، آمد و پیشانی من را بوسید. ما چند تا اسم مد نظر داشتیم. اسم‌ها را زیر قرآن گذاشتیم و عاقبت اسم مرضیه انتخاب شد. محسن دخترمان را لطف و عنایت خدا می‌دانست و همیشه می‌گفت: «سال ۹۰، سالی بود که من سه مدرک گرفتم»؛ چون همان سال همزمان در دو رشتۀ مشاور علوم تربیتی در دانشگاه پیام نور و مهندسی توپخانه در دانشکده افسری فارغ التحصیل شد. می‌گفت: «سومین مدرک هم مدرک پدری است که بزرگ‌ترین مدرکی‌ست که خدا به من عنایت کرده است.»

از سال ۹۱ زمزمه‌های رفتن آقا محسن شروع شد، اما وقتی خبر شهادت شهید کافی‌زاده را شنید، خیلی بیشتر از قبل برای رفتن مصمم شد.

یک بار به محسن گفتم: «ان‌شاءالله در رکاب امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف شهید بشی.» در جوابم گفت: «شهادت در راه خدا و برای دفاع از حرم عمه حضرت هم خالی از لطف نیست.» محسن همچون دیگر شهدای مدافع حرم مصداق واقعی «والسابقون السابقون» بود. مبنای زندگی ما بر ایمان بنا نهاده شده بود و اگر من مخالفت می‌کردم مثل این بود که «بأبی أنت و أمی» را زمزمه کنم بدون آنکه به آن عمل کنم.

تایپ اسامی داوطلبان برای اعزام به سوریه را خودش انجام می‌داد. به من گفته بود که قرار است از بین داوطلبان قرعه‌کشی شود و قرعه به نام هرکسی که در بیاید اعزام می‌شوند. آخر اسامی داوطلبان اسم خودش را هم تایپ کرده بود. فرمانده‌شان که اسم محسن را دیده بود، گفته بود: «اعزام بعدی قراره که تو اعزام بشی، اون هم به عنوان فرمانده آتش‌بار. الان اگه بری به عنوان دیده‌بان باید بری و حیف تخصص توست»، اما محسن مقاومت کرده و عاقبت ۳۰ تیر ۹۲ راهی سوریه شد.

وقتی برای بستن ساک به خانه آمد، باورم نمی‌شد که این قدر زود راهی شود. خیلی لواشک دوست داشت. برایش لواشک و شربت آلبالویی که خودم درست کرده بودم گذاشتم و گفتم: «شاید تا بعد افطار جایی مستقر نشدید، حداقل اینطور تشنه نمی‌مونید.» حالی که در لحظۀ خداحافظی داشتم متفاوت از همیشه بود. خیلی به مأموریت می‌رفت، اما این بار همه چیز فرق کرده بود.

لحظۀ خداحافظی بعد از کلی خوش و بش کردن، گریه‌ام گرفت، گفت: «نه این کار را نکن، تو باید محکم باشی.» مرضیه هم موقع خداحافظی پدرش، زد زیر گریه. محسن از خانه رفت بیرون و گفت: «منتظر تو و مامان می‌مونم» می‌خواست با این حرف مرضیه را آرام کند. آنجا که بود هر موقع که می‌شد تماس می‌گرفت. از افراد خانواده هیچ کس به جز من و برادرش خبر نداشتند که محسن به سوریه رفته است، چون خیلی به مأموریت می‌رفت، به همه گفته بودیم که مأموریت رفته، اما نگفته بودیم کجا.

 27 مرداد، ساعت ۱۰ و  دو دقیقه شب بود که زنگ زد و آخرین تماسش هم بود. کمی با من حرف زد و گفت: «گوشی را بدهم به مرضیه.» عادت داشت کنار دخترمان می‌خوابید و برایش شعر می‌خواند و کمرش را نوازش می‌کرد، وقتی پشت تلفن شروع کرد به خواندن شعر، مرضیه خوابید. محسن گفت: «دیر وقته و به مادرم زنگ نمی‌زنم، اما تو سلام مرا برسون.» از دلتنگی‌های خودم و مرضیه که گفتم، گفت: «صبور باش.» موقع خداحافظی از من خواست که به پدرم بگویم سوریه رفته است. همان شب خواب دیدم که محسن برگشته و من هم حسابی خوشحال بودم. خواب را به فال نیک گرفتم و فردایش رفتم خانۀ خودمان و برای آمدن محسن آماده شدم.

صبح ۲۸ مرداد ۹۲ محسن برای دیده‌بانی جلو رفته بود. نیروهای خودی متوجه تحرکات دشمن شده بودند. محسن پشت بیسیم می‌گوید: «دارند دورمان می‌زنند، شروع کنید دور منطقه‌ای که ما هستیم را بزنید». حالا توپخانه خودی دورتادور تپه را می‌زد. مسئول آتش‌بار نگران نیروهای خودی بود و از محسن می‌خواست حواسش را بیشتر جمع کند. محسن در جواب پشت بیسیم می‌گوید: «دوربینم را زدند، جایم بد است». قرار شده بود جایش را عوض کنند تا بتوانند اجرای آتش کنند. کنار خاکریز بوده که با اصابت ترکش خمپاره از ناحیۀ پا مجروح می‌شود.

در آن شرایط که خیلی‌ها دنبال جان پناه می‌گردند، محسن باز به دنبال انجام وظیفه‌اش بوده، به هوای پانسمان پایش لنگان لنگان به سنگر بهداری رفته، ولی وقتی وضعیت دیگر مجروحان را می‌بیند به مسئول بهداری می‌گوید: «من خوبم به دیگران برس» و برمی‌گردد.

آن زمان تانک‌های زرهی خودی به منطقه رسیده بودند و می‌خواستند تک دشمن را جواب بدهند. محسن که دوربینش را زده بودند کنار یکی از تانک‌ها می‌رود تا دیده‌بانی کند. مسئول آتش‌بار بیسیم می‌زند و محسن جواب می‌دهد: «دارند ما را می‌زنند... من کنار تانک هستم». گرای محل خودش را می‌دهد که در این حین تیربار روی تانکی که محسن کنار آن قرار داشت مورد اصابت قرار می‌گیرد.

محسن در بیسیم می‌گوید: «دارند ما را می‌زنند... زدنمون... یا حسین...» و دیگر صدای محسن شنیده نشده. دو روز بعد از شهادت به پدرم گفته بودند که محسن مجروح شده است. همان شب تا صبح صدای پدر را می‌شنیدم که مدام متوسل می‌شد به آقا اباعبدالله علیه‌السلام.آن شب مرضیه هم خیلی بی‌تابی می‌کرد.

صبح برادرم آمد منزل پدر و گفت: «محسن مجروح شده و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستریه. یکی از دوستانش هم شهید شده.» رفتم لباس‌هایم را بپوشم که برویم تهران. رو به برادرم کردم و گفتم: «نکنه محسن هم شهید شده.» نمی‌دانم این حرف چرا به یکباره به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم متوجه شوم که محسن به آرزویش رسیده است.

بعدازظهر همان روز محسن را از سوریه آوردند. من چشم انتظار شوهرم بودم و همۀ کارها را برای آمدنش انجام داده بودم. حتی برایش هدیه خریده بودم. خیلی بی‌قراری می‌کردم. انتظار ۳۰ روزه‌ای که ۳۰ ماه گذشته بود برای من! گفتم: «می‌خوام با همسرم تنها باشم.» در محل نمازخانۀ لشکر، من و محسن با هم تنها شدیم. محسن خیلی گل مریم دوست داشت. گفته بودم برایم گل مریم بخرند تا با گلی که دوست داشت به استقبالش بروم. روی تابوت را که کنار زدم، اشک‌هایم امانم را برید. گل‌ها را پر پر کردم و همین‌طور که حرف می‌زدم، می‌ریختم روی صورتش.

دلم می‌خواست دست‌هایش را لمس کنم، اما نمی‌شد، دست‌های محسن سوخته بود، گفتم: «من و مرضیه منتظر شفاعت تو می‌مونیم. شب زیارت آقا اباعبدالله علیه‌السلامه، تو را می‌برند کربلا. برای ما هم دعا کن.» دو رکعت نماز خواندم و بعد هم زیارت عاشورا. خواستم که برای مرضیه دعا کند. گفتم و گفتم تا اینکه حس کردم سبک شدم.

حرف‌های آخرین دیدار را یادآوری کردم. پشت در گفته بود که منتظر ما می‌ماند. حتی داخل آمبولانس به محسن گفتم که یادت باشد، من و تو با هم هستیم تا آخرش و از عمه سادات خواستم که به من صبر عنایت کنند.

گزارش دیدار خصوصی خانواده شهید محسن حیدری و چند شهید دیگر در بیت مقام معظم رهبری

نماز ظهر و عصر به امامت حضرت آقا اقامه گردید، ایشان بعد از نماز روی صندلی نشستند و جمعیت حاضر در مقابل قرار گرفتند.

آقا از روی کاغذی که در دست داشت اسامی شهدا را یک به یک می‌خواند و خانواده آن شهید نزد آقا رفته با ایشان صحبت می‌کردند.

معظم له با متانت خاصی یک به یک به صحبت‌ها و درخواست‌های خانواده‌های معظم شهدا را گوش می‌دادند و سپس به مادران و همسران شهدا قرآن امضا شده هدیه می‌کردند.

مادر شهید محسن حیدری وقتی به محضر حضرت آقا می‌رسد می‌گوید: «من از دست فرزندم راضی‌ام، ان‌شاءالله خدا و رسول خدا هم راضی باشند، یه برادر داشتم که سی سال پیش به سوریه و لبنان اعزام شد و خیلی دوست داشت که آنجا شهید شود ولی نشد و بعد در عملیات خیبر شهید شد، بیست روز بعد از آن، آقا محسن به دنیا آمد و حالا محسنم رفت و جای او را در سوریه پر کرد. دو تا پسر دیگه هم دارم که هر وقت بگویید آماده‌اند که فدای شما شوند.»

آقا که در حین صحبت‌های مادر چهره‌ای متبسم داشتند بعد از گوش دادن به صحبت‌های مادر و همسر شهید فرمودند: «آفرین، آفرین به شجاعت این مادر، رشادت‌های شهیدتون را شنیده‌ایم. آفرین.»

 

0 نظرات

ارسال نظرات