زندگی نامۀ شهید حاج علی آقاعبداللهی
حاج علی آقاعبداللهی 10 دی 1369 در تهران به دنیا آمد و در سال 76 در دبستان رسالت منطقه 11 ثبتنام و کلاس اول را سپری نمود و سال 77 به دبستان امید امام منتقل و تا کلاس پنجم را در آنجا گذراند. دوران راهنمایی را در مدرسۀ راهنمایی ابن سینا منطقه 11 و کلاس اول دبیرستان را در دبیرستان شهید مفتح و دوم و سوم دبیرستان را در هنرستان فنی شهدا در منطقه 12 در رشته برق و الکترونیک گذراند و کاردانی را در رشته الکترونیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهر ری سپری نمود .
بلافاصله پس از اتمام درس در سال 90 به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن یک دورۀ یک ساله در دانشگاه امام حسین علیهالسلام در سپاه انصار مشغول خدمت شد. در سال 91 ازدواج و در سال 93 صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شد. و در 22 آذر 94 پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه گردید و در 23 دی 94، درست 31 روز پس از اعزام، در منطقۀ خالدیه خان طومان به درجۀ رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرشان تاکنون بازنگشته است و همان طور که به حضرت زهرا علیهاالسلام ارادت ویژهای داشت، همانند ایشان بی نشان ماند.
صفات بارز اخلاقی
مؤمن، مهربان، دلسوز، خوش اخلاق، خنده رو، شوخ طبع، دست و دلباز، خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر، اعتقاد راسخ به اصل نظام جمهوری اسلامی ایران و اصل ولایت فقیه، آگاه و بصیر نسبت به امور سیاسی جامعه، غیرتمند نسبت به خاندان عصمت و طهارت و همچنین خانواده، ارادت خاص به شهدا مخصوصاً شهدای گمنام، ارادت خاص و ویژه به حضرت زهرا علیهاالسلام و... .
علایق
مراسمات مذهبی به خصوص هیئتهای بزرگوارانی چون: حاج منصور ارضی، حاج محمد طاهری، زیارت کربلا و مشهد مقدس، تفریح و گردش، کوهنوردی، راپل، پرواز، ورزشهای هیجانی، و در دوران تأهل و پدر شدن عشق به همسر و فرزند.
گریه برای یک زخم کوچک
امیرحسین تنها یادگار شهید است که اکنون حدود 6 سال دارد. پای حرف که به او میافتد. مادر شهید از خاطرات ازدواج شهید و عشق و علاقه او به فرزندش میگوید: «ما اسفند 91 برای علی آستین بالا زدیم و عقدش را طی یک مراسم ساده محضری برگزار کردیم. 30 اردیبهشت 92 جشنشان برگزار شد و کمی بعد سر خانه و زندگیشان رفتند. نوهام امیرحسین 11 شهریور 93 به دنیا آمد. علی آنقدر امیرحسین را دوست داشت که یک بار میخواست ناخنش را بگیرد، اندازه سرسوزنی انگشت امیرحسین زخم شد و خون آمد. آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین میرفت و میگفت: «دست پسرم زخمی شد.» من گفتم: «چیزی نیست که چسب زخم میزنی خوب میشه.» اما علی از فرط علاقه به فرزندش، آرام نمیشد.
هنر امثال علی همین است که با وجود همۀ دلبستگیها به خاطر ارزشها و اعتقادهایی که دارند، دل میکنند و میروند. علی در روزهای آخر، قبل از اعزامش یک جورهایی به امیرحسین کم محلی میکرد. من وقتی این رفتارش را دیدم، فهمیدم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده میکند. حتی به یکی از خواهرانش گفتم: «علی دارد آماده رفتن میشود.»
زمزمۀ رفتن
کم کم زمزمه رفتن کرد، برای همین ما شب یلدا را 10 روز جلوتر گرفتیم. در مراسم شب یلدا رفت داخل اتاقش. رفتم سراغش، گفت: «در را بببند، دارم کار مهم انجام میدم.» متوجه شدم وصیتنامهاش را مینویسد. از وصیتنامهاش فهمیدم به چه درجه کاملی رسیده است. جالب است وصیتنامهاش را پاکنویس نکرده، اما حتی یک خط خوردگی ندارد. همان چیزی که در ذهنش بوده را نوشته. خیلی وصیت کاملی است در مقایسه با وصیتنامههای شهدا. از علی پرسیدم: «به فامیل بگم میرو سوریه؟» گفت: «نه، اصلا بذار هر وقت رفتم، خودشون سراغم را که بگیرند متوجه میشن.» یک اخلاقی که داشت این بود که نمیخواست قبل از اینکه کاری انجام شود، بگوید. میگفت: «نمیخواهم اگر منتفی شد همه جا بپیچد.»
من گلوله خوردم
شهید علی آقاعبدالهی 19 آذر 94 به سوریه اعزام میشود و چون تخصص مخابرات داشت، قرار میشود در همین واحد خدمت کند، اما روح بی قرارش باعث میشود با اصرار از مسئولان تقاضای اعزام به مناطق عملیاتی را بکند. پدر شهید میگوید: «گویا علی برای اعزام به منطقۀ عملیاتی موافقت سردار سلیمانی یا سردار اصلانی را جلب میکند.» یکی از همرزمانش تعریف میکرد یک روز ما به محل صعب العبوری رسیده بودیم که دیدیم جوانی با لباس نظامی و اسلحه آنجا ایستاده است. از دیدنش تعجب کردیم. آنجا منطقهای صعب العبور بود و مشخص بود که ایشان مسافت زیادی را پیاده آمده است. هویتش را پرسیدیم که گفت علی آقاعبدالهی است و موافقت سردار را برای کار عملیاتی گرفته است. اصرار داشت همراه ما بیاید و هرچقدر سعی کردیم مانعش شویم قبول نکرد و عاقبت با ما آمد. چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان بروند. اما طی راه به کمین تروریستها میافتند و انصاری به شهادت میرسد. بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک میشود و گویا نیروهای سوری همراهشان هم فرار میکنند. در این هنگام علی قصد میکند جلوتر برود. آقای مجدم میگوید ما که مهماتی نداریم. علی میگوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابلشان هستند، میگویند: "لبیک یا زینب" که تروریستها فریب میزنند و میگویند "لبیک یا زینب"، این دو به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر میروند که در محاصرۀ آنها میافتند. مجدم میتواند از محاصره فرار کند. اما علی میماند و بعد از آن کسی او را نمیبیند. آخرین حرفی که از طریق بیسیم زده بود این جمله است: «من گلوله خوردم.» از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد. بچههای سپاه شهادتش را تأیید کردهاند، اما من هنوز چشم انتظار آمدنش هستم. گمگشته خالدیه عاقبت باز میگردد.
وصیتنامۀ شهید علی آقاعبداللهی
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و صلوات بر محمد و ال محمد و روح پرفتوح امام (ره) و با درود به امام خامنهای
خدمت همسر عزیز و دوست داشتنی خودم سلام عرض مینمایم.
میدانم خیلی ناراحتی و از زمانی که با من ازدواج کردهای جز زحمت چیز دیگری نداشتهام.
میدانم قصور زیادی دارم و آن طور که شما برای من بودهای من برای شما نبودهام، اگر همیشه با شجاعت و اصرار به انجام هر گونه مأموریتی داشتهام، فقط به خاطر همت و بردباری و مسئولیت پذیری شما بوده است. از خداوند میخواهم اگر عمری باقی بود به بنده توفیق جبران زحمات شما را بدهد و اگر خداوند خواست و به این بنده لطف نمود و شهادت را نصیب کرد، امیدوارم بنده را حلال بفرمایید. همسر عزیزم هدف بنده از این مأموریت لبیک گفتن به شعار نحن عباسک یا زینب میباشد و دیگری خوشحالی خانوادههای مسلمان که میدانم خوشحالی خانوادۀ خودم را در پی دارد میباشد و نابودی کفار زمان انشاءالله و در آخر توفیق شهادت.
خواسته من از شما این است که لحظهای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید؛ زیرا دشمن امروزه همین را میخواهد و تلاش به این دارد. به واجبات توجه بیشتری داشته باشید و لحظهای از وجود خداوند و الطاف او غافل نشوید. دوست دارم عشق به ولایت و رهبری و روحیۀ جهادی را در دل فرزندم زنده نگه داری و اما امیرحسین گلم، پسربابا، پسر عزیزتر از جانم سلام. در ابتدا برای شما دعا میکنم شهید راه اسلام و ولایت باشید.
امیرحسین عزیزم اگر چه امروز پدرت در کنارت نیست، ولی بدان که پدرت بسیاربسیار تو را دوست دارد و برای نجات کودکان هم سن تو رفته است تا پدرمادر آنها خشنود باشند و میدانم با شادکردن دل آنها باعث شادی ابدی تو میشوم. ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمیتوانم ابراز کنم، ولی بدان تو همه وجود پدرت بودهای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است، ولی من در ظاهر به روی خود نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند.
من از تو میخواهم تماماً گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی، چرا که باعث ناراحتی من میشود.
پدر و مادر عزیزم سلام
بدون هیچ مقدمهای از شما بابت تمام کارهایی که کردهاید به خصوص آخرین کار که اجازه رفتن بنده میباشد تشکر میکنم و دست و پاهای شما دو بزرگوار را میبوسم. میدانم چون خودم یک پدرم نبود فرزند در کنار شما کمی مشقتآور میباشد و من هم از ابتدا برای شما جز زحمت و سختی چیز دیگری نداشتم و از خداوند میخواهم که به شما دو عزیز صبر بدهد. پدر و مادر عزیرم همین الان که دارم برای شما مینویسم نمیدانم چه بگویم واقعا من شرمنده شما هستم. زبانم قاصر است. هیچ وقت نتوانستم برای شما فرزند خوبی باشم، ولی اگر توفیق شهادت نصیب بنده گردید، برای شما دعا میکنم و میدانم که یک افتخار برای شما و خودم میباشد.
از شما پدر و مادر عزیزم میخواهم مراقب همسر و فرزندم باشید.
و بنده را حلال کنید و برای بنده دعا بفرمایید.
امیدوارم حال شما عزیزان خوب باشد، میدانم شما سه خواهر گلم را خیلی اذیت کردهام، امیدوارم بنده را حلال بفرمایید و برای بنده دعا بفرمایید… دعا میکنم عاقبت بخیر شوید و در کارهایتان پیروز و سربلند باشید.
والسلام
علی آقاعبداللهی
0 نظرات