شهید حبیب الله ولایی

شهدای خان طومان

شهید حبیب الله ولایی از زبان همسر

شهید حاج حبیب الله ولایی 15 دی 1348 در روستای سنگ بست از توابع بخش مرکزی شهرستان آمل به دنیا آمد. حاج حبیب وقتی به سن پانزده سالگی رسید جهت حضور در جبهه، ترک تحصیل نموده و عازم جبهه می‌شود. بعد از پایان جنگ در مجتمع رزمندگان به ادامۀ تحصیل پرداخت و دیپلم خود را در آنجا گرفت و فوق دیپلم را در دانشگاه امام حسین تهران گذراند.

با حاج حبیب در یک روستا زندگی می‌کردیم ولی ایشان را زیاد نمی‌شناختم، فقط خانواده‌ها همدیگر را می‌شناختند. ظاهراً خانوادۀ ایشان بنده را برای پسرشان در نظر داشتند، ولی آشنایی اصلی به یکی از همکارانشان یعنی سردار حسن‌نیا برمی‌گردد که باعث وصلت ما شدند.

سردار پیشنهاد ازدواج حاج حبیب را با بردارم مطرح می‌کند، با توجه به اینکه تنها دختر خانواده بودم فکر می‌کنند به آنها دختر ندهند اما با این حال صحبت می‌کنند و پس از خواستگاری و تحقیقات و شناخت قبلی، این وصلت سر گرفت. آن موقع من 15 سال و حاج حبیب 24 سال داشتند.

سردار حسن‌نیا خیلی از حاج حبیب تعریف کردند و گفتند که از چه خصوصیات بارزی برخوردار است. 6 آبان 72 عقد کرده و 15 آبان 74 عروسی کردیم و اولین فرزندمان 13 آبان 75 به دنیا آمد.

چون برادران خودم سپاهی و نظامی بودند، کارشان را قبول کردم، منتهی نبودشان خیلی سخت بود، به یاد دارم تازه عقد کرده بودیم که به مدت 45 روز به زاهدان رفته بودند و از ایشان خبری نداشتم و مثل امروز ارتباطات اینقدر پیشرفته نبود. یا زمانی که در دفتر بیت رهبری مشغول بودند، شنبه می‌رفتند و چهارشنبه به خانه برمی‌گشتند.

حاج حبیب بیشتر اوقات در مأموریت بودند و در یک ماه شاید ده روز منزل می‌آمدند.

هر چه از خصوصیاتشان بگویم کم گفتم، تنها عیبی که خودش هم بابت آن ناراحت می‌شد، خودجوشی‌اش بود، همیشه به من می‌گفت: «دعا کن تا از این خصلت دور بشم»، زود جوش می‌آورد، بعد که آرام می‌شد می‌گفت که این دست خودم نیست.

حاجی سال 94 در سوریه شیمیایی شد و بیماری‌اش بروز داد. یک دفعه‌ای از دو پا فلج شد و وقتی به بیمارستان بردیم ابتدا دکترها فکر کردند که سرطان هست، اما با بررسی و معاینۀ بیشتر فهمیدند که علایم بیماری به شیمیایی برمی‌گردد.

حدود دو سال بیماری حاج حبیب طول کشید و درمان‌های متعددی روی ایشان انجام شد، حتی برای ادامۀ درمان حاج حبیب را به تهران بردیم، اما بیماری پیشرفت کرده بود.

تا آخرین روزهای زندگی‌اش نیز از واقعۀ سوریه چیزی نگفت. طی این دو سال بیماری یک بار هم ندیدیم که شکایتی کند، خیلی صبور بود. حتی زمانی که برای آزمایشات می‌رفتیم اصرار داشت که خودش هم باشد تا نوع بیماری را که می‌گویند خودش هم باشد و هیچ ترسی از عنوان بیماری نداشت.

فقط از وضعیت نامناسب سوریه ناراحت بود و می‌گفت که زنان و بچه‌ها امنیت ندارند و خانواده‌ها و مردان آنجا در چه وضعیتی به سر می‌برند و این خیلی ایشان را ناراحت می‌کرد.

از زمان بستری شدن ایشان در بیمارستان دعاهای متعددی را می‌خواندم، از زیارت عاشورا گرفته تا دعاهای حضرت فاطمه الزهرا علیهاالسلام و یک ماه کارم همین شده بود و حتی با آب زمزم لب‌شان را تر می‌کردم. صبح، ظهر و شب کارم همین بود تا اینکه پرستاری که در بخش آی‌سی‌یو مشغول بود، به من گفت که از همسرت بگذر و بگذار راحت برود. به لحاظ جسمی شاید از هم دور بودیم اما روحی خیلی نزدیک بودیم، آن روز هم برای آخرین بار با آب زمزم لبانش را تر کردم و زیر گوشش گفتم که: «حاجی ازت گذشتم و به هر آنچه خواسته‌ات هست برس و تو را سپردم به حضرت فاطمه الزهرا، امام حسین و حضرت ابوالفضل، فقط شفاعت ما را بکن.»

به منزل رفتیم استراحت کنیم و ناهار بخوریم دوباره به بیمارستان برگردیم. زمانی که برگشتیم با جوّ موجود در بخش آی‌سی‌یو و نبود نگهبان بخش، متوجه شدم که حاجی دیگر بین ما نیست و به درجۀ رفیع شهادت نایل شده.

از مردم و مسئولین می‌خواهیم که نگذارند خون‌های شهدایی که ریخته شد پایمال شود و آن زجرهایی که کشیدند را نگذارند همین طور راحت چشم‌پوشی شود، حاج حبیب که بود یک نکته‌ای که می‌گفت این بود: «مردم ایران قدر این امنیت را نمی‌دانند چون اگر یک روز اتفاقی که در سوریه، آن هم جنگ داخلی نه جنگ خارجی در ایران بیفتد، مردم می‌خواهند چکار کنند.»

 

0 نظرات

ارسال نظرات