شهید ابوالفضل نیکزاد

شهدای خان طومان

تمام زندگی‌اش با برنامه‌ریزی و فکر شده بود و هیچ کار یا حرفی را بدون تحقیق انجام نمی‌داد یا نمی‌زد. متولد دوم تیرماه ۶۳ در تهران و فرزند آخر خانواده بود، ولی همۀ اعضای خانواده روی همفکری با او عقیده داشتند. ۲۳ ساله بود که با دختری ۲۲ ساله از اقوام ازدواج کرد و «علی» ثمرۀ زندگی مشترکشان است. پسرشان علی دو سال و نیمه بود که پدر داوطلبانه و بعد از پیگیری‌های فراوان برای دفاع از حریم عقیلۀ بنی‌هاشم و مردم مظلومش راهی سوریه شد و بعد از یک ماه جهاد خالصانه در ۲۳ تیر 1395 به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.

از زبان همسر شهید ابوالفضل نیکزاد

آشنایی ما کاملاً سنتی بود، آقا ابوالفضل از اقوام من است و آن طور که بعدها خودش تعریف می‌کرد، وقتی به سن ازدواج می‌رسد، خانواده نظرش را می‌پرسند که همسرم من را پیشنهاد می‌دهد.

۲۵ دی 1385 و اواخر صفر بود که به خواستگاری‌ام آمد. مثل همیشه ساده و مرتب و با همان لباس مشکی که عادت داشت در ماه محرم و صفر به تن کند، آمده بود. به هیئت و مراسم مذهبی خیلی معتقد بود، ولی گفته بود امر خیر است. از یکسری از خط قرمزهای خود صحبت کرد و گفت: «دربارۀ کارم خیلی از من سوال نکن، اما بدون که مثل بقیه زندگی عادی نخواهی داشت، شرایط کاری ایجاب می‌کنه گاهی سفر یا مأموریت باشم، حتی اگه جنگی پیش بیاد و نیاز باشه می‌رم. ‌شهادت را دوست دارم و...» آقا ابوالفضل اعتقاد داشت آدم مومن باید زیرک باشد و شهادت یک معاملۀ هوشمندانه با پروردگار و معامله‌ای سودمندانه برای بنده‌ها‌ست و می‌خواهم مرگم را خودم انتخاب کنم.

در تمام امور زندگی حساب شده عمل می‌کرد؛ از مسائل کوچک گرفته تا بزرگ. می‌دانستم دربارۀ مساله‌ای که صحبت می‌کند، در موردش مطالعه و تحقیق کرده است. از آنجا که برای امور مختلف، تمام جوانب کار را در نظر می‌گرفت، به تصمیماتش اعتماد کامل داشتم و جای تردیدی برایم باقی نمی‌گذاشت. بارها دیده بودم که پشتوانۀ حرف‌هایش حتماً یک استدلال عقلانی دارد و می‌دانستم حرفی که می‌زند حجت را تمام می‌کند. ویژگی خاص دیگر همسرم مسئولیت‌پذیری بود. سوریه رفتن او هم از همان مسئولیت‌پذیری نشأت می‌گرفت. از دیگر ویژگی‌های اخلاقی همسرم، رضایتمندی‌اش بود. ایشان همیشه به من می‌گفت: «‌نیمۀ پر لیوان را باید دید.» در مورد اتفاقات و مسائل پیش آمده همیشه می‌گفت: «الخَیرُ فی ما وَقَع» که این نوع برخورد، هم اعتماد به نفس برای من می‌آورد و هم اینکه می‌دانستم که موفق می‌شود. معمولا در هر کاری که پا می‌گذاشت موفق بود و در کارها خیلی توکل و ارادت خاصی به اهل بیت خصوصاً حضرت زهرا علیهاالسلام داشت.

مجموعه‌های چند‌جلدی از زندگینامه و معرفی شهدای دفاع مقدس و از هر کدام چندین جلد تهیه کرده بود و اعتقاد داشت اگر قرار است به دوست و آشنا یک یادگاری یا هدیه بدهیم، بهتر است از این کتاب‌ها باشد، مخصوصا به بچه‌ها که هم کتابخوانی را رواج می‌دهیم و هم اینکه اسم آن شهید با خواندن کتاب زنده می‌شود. در مورد کتاب‌ها خیلی تحقیق و سعی می‌کرد کتاب‌هایی را که حضرت آقا پیشنهاد می‌کنند را حتما تهیه کند. این اواخر کلاس زبان می‌رفت و می‌گفت: «‌باید به زبان انگلیسی تسلط داشت.» پیگیر زبان روسی و زبان‌های دیگر هم بود. وقتی می‌خواست برای اقوام یا دوستی پیام دهد، با در نظر گرفتن طرف مقابل و تسلط به زبان، قسمتی از وصیتنامه یا زندگینامۀ شهدا را ترجمه می‌کرد و می‌فرستاد. برای بحث آزاد کلاس زبان از چند روز قبل، وصیتنامه یا زندگینامۀ شهیدی را انتخاب و ترجمه و سعی می‌کرد دربارۀ آن صحبت کند. فکر می‌کرد به هر شکلی باید رسالتش را انجام دهد که دربارۀ این کلاس اعتقاد داشت که ابزار در اینجا، زبان انگلیسی است.

در واقع تمام کارهایش برنامه‌ریزی و فکر شده بود و برای خودش مسیری داشت. همیشه می‌گفت: «من چشم‌انداز ۵ ،۱۰، ۱۵ و ۲۰ ساله دارم.» دوست داشت ادامه تحصیل دهد و دکتری بگیرد و نمایندۀ مجلس شود. حتی برای روزهای نمایندگی هم برنامه داشت. جزء انسان‌های امیدوار بود که کنارش می‌نشستی امید گرفته و انگیزه پیدا می‌کردی، ولی دلبستگی نداشت.

برای رفتن به سوریه نیز اول شرایط آنجا را گفت که نیاز است برود و از حریم اهل بیت و ارزش‌های انسانی دفاع کند. می‌دانستم اگر می‌گوید می‌خواهد برود، همۀ جوانب را در نظر گرفته است. اعتقادات و دغدغه‌هایش را می‌دانستم و برایم دور از انتظار نبود. تنها جمله‌ای که اولین بار گفتم این بود که «نیازه که بری؟ اگه بیشتر از اینجا نیازه، برو. اینجا خانواده‌ت هستند، اگه احساس می‌کنی اونجا مفیدتری‌ برو، من نه نمی‌گم.» او هم گفت: «مطمئن باش که همین‌طوره.» هیچ‌وقت دوست نداشتم مانعی برایش باشم، چون دغدغه‌اش را می‌دانستم و دوست داشتم در حد خودم کمکش کنم.

به قدری به او اعتماد داشتم که در مقابل حرفش ممانعتی نکردم. تا حدی افکارمان به هم نزدیک بود که می‌دانستم حضور او در جبهۀ مقاومت نیاز است. در آن شرایط کمترین کاری بود که از دستم بر‌می‌آمد. درست است که خیلی برایم سخت بود، ولی احساس کردم چنین جاهایی است که آدم امتحان می شود و یک روزی ممکن است بابت نه گفتنم بازخواست شوم.

بعد از پیگیری‌های یک ساله، علی‌رغم مخالفت‌هایی که از طرف محل کار و مادر و بقیۀ خانواده‌اش بود، بالاخره ۲۴ خرداد سال ۹۵ مصادف با هفتم ماه رمضان داوطلبانه عازم سوریه شد. او قبل از رفتنش تمام سعی خود را کرد که هم دل خانواده‌اش را به دست بیاورد و هم رضایت مسئولانش را بگیرد. چند روز بود که در محل کارش بود، بعد از اینکه سحری را خوردم، پیامی از طرف همسرم آمد که از قرآن استخاره کرده و آیۀ ۱۸ و ۱۹ سورۀ اسرا آمده و مفهومش این بود: «‌هر کس که زندگی دنیا را بخواهد ما از دنیا آنچه را که صلاح بدانیم می‌دهیم، اما آخرت دستش خالی است و هر کسی که آخرت را بخواهد و تلاش مخلصانه کند، از او قبول می‌شود.»

صبح آن روز تماس گرفتم و گفتم: «مشخص شد؟» گفت: «نه، هنوز حرفی نزده‌اند.» ساعت یک موقع اذان ظهر بود که تماس گرفت و گفت: «من رفتنی شدم و تا ساعت سه باید محلی باشم که مشخص کردند، با مامان خداحافظی نکردم، خونه هم که نیومدم، هر طور شما بگید، با مامان تلفنی خداحافظی می‌کنم و میام خونه.» احساس کردم بهتر است حضوری با مادرش خداحافظی کند، هر چند دیگر زمانی برای وداع خودمان باقی نمی‌ماند. البته حسرت وداع آخر تا همیشه در دلم ماند، حتی روز معراج هم با او تنها نشدم. خیلی سریع اتفاق افتاد. برای بستن ساکش، حدود ساعت سه به خانه آمد. وقتی لباسش‌هایش را در ساک می‌گذاشتم، اشک می‌ریختم و به حضرت زینب علیهاالسلام توسل کردم و گفتم: «یا حضرت زینب علیهاالسلام به خودت می‌سپارم.» قبل از رفتن یک جمله به من گفت: «سعی کن خودت در زندگی تصمیم گیرنده باشی.»

در مورد علی همیشه می‌گفت: «من نگرانی و دغدغه خاصی ندارم، چون می‌دونم شما خودت از پس تربیت علی برمیای، فقط هر چیزی لازمه براش تهیه می‌کنم» من می‌گفتم: «زودتر بیا خونه و بیشتر برای علی وقت بذار» که همیشه می‌گفت: «شما که هستی من خیالم راحته.»

یک دفترچه داشت که همۀ موارد را در آن می‌نوشت. اتفاقی شب قبل از رفتن، بعد از برگشت از میهمانی گفت: «‌بیا می‌خوام یه چیزایی را بگم» گفتم: «این وقت شب؟ صبح باید سرکار بری» گفت: «نه، حتما باید بگم». وصیت را نشان داد، هر بار که مسافرت یا اربعین به کربلا می‌رفت، سعی می‌کرد یک وصیت جدید بنویسد یا تاریخ وصیت قبلی را عوض کند. وصیت را نشان داد، دیدم با آخرین وصیت، تغییر نکرده است. یکسری حساب و کتاب‌ها بود که تأکید داشت اولین کار بعد از رفتنم تسویه بدهی‌ها باشد و هر آنچه لازم بود را در آن دفترچه نوشت و توضیحات را به من داد.
بعد از رفتن آقا ابوالفضل ما ساکن منزل پدرم شدیم. سعی می‌کرد هر شب تماس بگیرد، با علی هم صحبت می‌کرد، طوری که روزهای آخر می‌گفت: «علی در این مدت چقدر بزرگ شده و چقدر خوب صحبت می‌کنه.» وقتی تماس می‌گرفت، سعی می‌کرد حتی اگر شده در حد چند جمله با پدر یا مادرم صحبت کند. بعدها پدرم گفت: «هر بار که با من صحبت می‌کرد، بابت حضور شما و علی آقا در منزل ما تشکر می‌کرد.» پدرم می‌گوید: «شب آخری که آقا ابوالفضل تماس گرفت، گفت شرمنده دیگه زحمت علی آقا افتاده گردن شما.»

بعد از شهادت تازه متوجۀ منظور آقا ابوالفضل شدم، گویا می‌دانسته قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد. همیشه غروب تماس می‌گرفت، شب آخر قبل از شهادت دیرتر تماس گرفت و گفت: «مسئولیت جدید دارم، ممکنه روزهای آینده نتونم تماس بگیرم یا اینکه دیر بشه، خیلی منتظر تماس من نباش، به خدا توکل کن و نگران نباش.» فردا شب تماس نگرفت، مرتب به خودم می‌گفتم: «دیشب گفته زنگ نمی‌زنه»، اما ناخودآگاه حس خیلی عجیبی داشتم، بعدازظهرش هم حالم خیلی بد بود و دقیقاً همان ساعت‌هایی بوده که همسرم به شهادت رسیده بود. واقعاً روز سختی بود، ولی نمی‌خواستم به خودم بقبولانم که نگران هستم یا اتفاقی افتاده و خودم را دلداری می‌دادم، ولی همان روز شهید شده بود.
صبح فردای آن روز برادر آقا ابوالفضل تماس گرفت و بعد از احوالپرسی شمارۀ پدرم را از من خواست. بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، احساس کردم حتماً اتفاقی افتاده. پنهانی از دید بقیه گوشی را با خودم به پارکینگ خانه بردم و دوباره با او تماس گرفتم و پرسیدم «اتفاقی افتاده؟» مکث پرمعنایی کرد و تنها یک جمله گفت: «ابوالفضل به آرزوش رسید.»
در معراج، در نگاه اول از این که همسرم مردانه پای اعتقادات و مسئولیتش ایستاد و به آرمان بزرگش در زندگی رسید، به او تبریک گفتم و از آن پس تا لحظۀ خاکسپاری، تنها چهرۀ معصوم علی مقابل چشمانم بود. نه خودم را می‌دیدم، نه بقیۀ خانواده را، فقط آیندۀ علی را در نبود پدرش تصور می‌کردم.

بعد از ازدواج و قبل از تولد علی آقا عادت کرده بودم آیۀ ۷۴ سورۀ فرقان را در قنوت‌هایم بخوانم و آیه این بود: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا»، حالا بعد از شهادت آقا ابوالفضل احساس می‌کنم این دعای خودم اجابت شده است و این باعث آرامش خاطرم می‌شود و اینکه همسرم در مسیری قدم گذاشت که تا همیشه باعث افتخار من، فرزندم و خانواده است.

وصیت‌نامۀ شهید ابوالفضل نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از سلام و درود بر روح پاک و مطهر ائمه معصومین علیهم‌السلام، امام راحل و شهدای گران‌قدر ایران اسلامی و آرزوی توفیق روزافزون برای امام خامنه‌ای مدظله‌العالی، می‌نگارم آنچه را که تمامی مسلمانان موظف به آنند.

قال الله تبارک و تعالی: «کل نفس ذائقه الموت»؛ هر نفسی طعم مرگ را می‌چشد.

اکنون که این وصیت‌نامه را می‌نگارم، نتوانستم توشه‌ای اخروی برای خود مهیا سازم و اعمالم نیز کمکی به این بندۀ حقیر نمی‌نماید و بهتر از هر کسی می‌دانم در حق خود ظلم کرده‌ام و چه زیبا امیرالمومنین علی علیه‌السلام آن اسوۀ صبر و شجاعت، در دعای کمیل می‌فرماید: «ظلمت نفسی». حال این که این بزرگوار خود اول مظلوم عالم است و در حقش ظلم شده است.

و از خدا می‌خواهم که این بنده را مورد مغفرت قرار دهد و باز از دعای کمیل امیرالمومنین کمک می‌گیرم که ایشان چه زیبا فرمودند: «یا رب ارحم ضعف بدنی.»

از همۀ دوستان و همکارانی که در حق آنها ظلمی روا داشته‌ام طلب عفو و بخشش می‌نمایم، چرا که می‌دانم حق الناس زیادی بر گردنم است و توان پاسخگویی آن را ندارم.

خدا را بابت همۀ نعمت‌هایی که به این بندۀ حقیر ارزانی داشت سپاسگزارم و می‌خواهم که از ناشکری‌ها و ناسپاسی‌هایم درگذرد.

در اینجا می‌بایست از پدر، برادر و داماد عزیزمان که در قید حیات نیستند یاد کنم و از زحماتی که در حق اینجانب کشیدند تشکر کنم و از خداوند منان برای آنها طلب غفران الهی نمایم.

از مادرم می‌خواهم که مرا حلال نماید و اگر نتوانستم جبران خوبی‌های ایشان را بکنم، از من درگذرد و برایم دعای خیر نماید.

از برادران، خواهرم و خانواده‌هایشان می‌خواهم از سر تقصیرات این بندۀ حقیر درگذرند و برایم طلب غفران نمایند.

در اینجا عرض می‌نمایم در تمامی اموراتم همسرم وصی من است، هر طور که صلاح می‌داند عمل نماید.

از همسر عزیزم به خاطر ناملایمت‌هایی که در زندگی با این بندۀ حقیر متحمل شد؛ عذرخواهی می‌نمایم و می‌خواهم تا کم و کاستی‌ها و اخلاق بد من را به بزرگواری خود ببخشد.

از همسرم می‌خواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت بزرگ نماید و جای خالی پدر را برایش پر نماید.

اما سخنی هم به علی آقا عرض کنم؛ علی جان! این را بدان که من تو را خیلی دوست دارم و همیشه و همه جا با تو خواهم بود. پسر عزیزم از تو می‌خواهم همیشه در مسیر درست گام برداری و مایۀ سرافرازی بنده و مادرت باشی و از این طریق اعمال خیر نامشخص به من هبه نمایی و ولایت فقیه و رهبری فرزانۀ انقلاب را برای خود الگو و راهبر قرار دهی.
همسرعزیزم در انتهای سررسید تمامی طلب‌ها و بدهی‌ها و حساب‌هایم را ثبت نموده‌ام که زحمت آنها به گردن شما می‌باشد.
در خاتمه عرض می‌نمایم که دلم برای زیارت کربلا تنگ می‌شود، حتماً در زیارت کربلا مرا هم یاد کنید و این شعر را زمزمه نمایید:

شب‌های جمعه می‌گیرم هواتو

اشک غریبی می‌ریزم براتو

بیچاره اون که ندیده حرم رو

بیچاره‌تر اون که دید کربلاتو

در مراسمات و مناسبت‌ها حتما ذکر بی‌بی دو عالم، اول مظلومۀ عالم، حضرت زهرا علیهاالسلام گرفته شود و مرا با این ذکر راهی منزل آخرت نمایید.

والسلام
الحقیر ابوالفضل نیکزاد

 

0 نظرات

ارسال نظرات