محمدحسین محمدخانی نهم تیر 1364 زمانی در شهر تهران متولد شد كه پدر او در كنار هزاران رزمندۀ جان بر كف دیگر در جبهههای جنوب و غرب كشور با دشمن متجاوز بعثی پنجه در پنجه بود. وی فرزند دوم خانواده بود و دو خواهر داشت.
همبازیهای محمدحسین پسر خالههای او بودند كه پدرشان به نیل شهادت رسیده بود. بازیشان ساخت سنگر با بالش در خانه بود و هر بار یا در یك جبهه یا مقابل هم میجنگیدند. كودكان در بازیشان به طور فرضی یا شهید میشدند و یا گاهی مجروح.
مادر شهید محمدخانی می گوید: «محمدحسین عاشق تفنگ بود، در خیال خود با دشمن میجنگید، زخمی میشد و من باید زخمش را میبستم. این كار روزانهمان بود، اما باوجود اینكه شاید ده بار در روز تكرار میشد، از او و بازیاش خسته نمیشدم.»
تحصیل و مدرسه
او دورۀ ابتدایی را در مدرسۀ میلاد نور منطقۀ 9 تهران گذراند. به گفتۀ مسئولان مدرسه از آنجا كه باهوش بود و با كسب نمرههای بالا، جزو شاگردان برتر مدرسه به شمار میرفت، در آزمون مدارس نمونۀ دولتی شركت كرد و دورۀ راهنمایی را در مدرسۀ نمونه دولتی «اسوه» تحصیل كرد.
وی كه عاشق لباس سبز سپاه بود، برای دورۀ دبیرستان وارد مدرسۀ سپاه تهران واقع در لانۀ جاسوسی سابق آمریكا شد كه پس از دو سال به دلیل تعطیلی آن مدرسه، دو سال آخر تحصیلات دبیرستان را در مدرسه امام جواد علیهالسلام در شهرك شهید محلاتی تهران به پایان رساند.
تحصیل در دانشگاه
محمدحسین در كنكور سراسری رتبۀ بالایی آورد و در یكی از دانشگاههای دولتی تهران قبول شد، اما به دلیل اینكه به رشتۀ مورد پذیرش علاقۀ چندانی نداشت، در سال 84 راهی یزد شد تا در رشتۀ مهندسی عمران دانشگاه آزاد آن شهر تحصیل كند.
ترم دوم، خانۀ کوچکی در یزد اجاره کرد. خانهای که به خاطر عشق او به سیدالشهدا علیهالسلام تبدیل به حسینیه شد و با پرچم و کتیبههای حسینی، محلی برای برپایی هیئت شد. بعد از مدتی محمدحسین با چند تن از دوستان دانشجوی خود هیئت «علمدار حسین علیهالسلام» را پایهگذاری کردند که برنامههایش در خانه خودش برگزار میشد.
او مسئولیت بسیج دانشجویی دانشگاه را بر عهده داشت و در دانشگاه به شخصی تبدیل شده بود كه حالا همۀ كارهایش برای شهدا بود. از برگزاری یادوارۀ شهدا و دیدار با خانوادههای شهدا گرفته تا پیگیریهای فراوان برای تدفین شهید گمنام در آن دانشگاه. سرانجام باوجود اینكه مخالفتهایی بود و مشكلات زیادی پیش رو قرار گرفت، اما اردیبهشت سال 87 هشت شهید گمنام در دانشگاه یزد به خاك سپرده شد. یكی از این شهدا با دستان خود محمدحسین در آرامگاه خود قرار گرفت.
محمدحسین پس از پایان دورۀ كارشناسی، در رشتۀ مدیریت امور فرهنگی دانشگاه علوم تحقیقات تهران مشغول به تحصیل در دورۀ كارشناسی ارشد بود.
ازدواج
محمدحسین در دانشگاه عاشق شد، عشقش را عفیفانه بروز داد، اما جواب منفی شنید. از او اصرار و از معشوق انكار. انكاری كه محمدحسین را خسته نکرد. او در عشقش مصمم بود و گاهی خیلی واضح آن را نشان میداد. در سرمای اردوی راهیان نور، از بین چند دختر دانشجویی كه عقب وانت دوكابین نشسته بودند، اُوركتش را روی شانههای مرجان میاندازد!
همسرش میگوید:
از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار ششجیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقهگرد سهدكمه و آستین بدون مچ كه میانداخت روی شلوار. در فصل سرما با اوركت سپاهیاش تابلو بود. یك كیف برزنتی كولهمانند یكوری میانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ. وقتی راه میرفت، كفشهایش را روی زمین میكشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همونجا مونده!»
اینكه چطور دختری كه شخصیت و رفتار محمدحسین را به هیچ وجه برنمیتافت، عاقبت گرفتار عشق او میشود را باید در لابهلای صفحات كتاب «قصۀ دلبری» نوشتۀ «محمدعلی جعفری» خواند.
اوقات فراغت و علایق محمدحسین
محمدحسین همواره برای شناساندن و معرفی شهدا و فرهنگ شهادت فعالیت میكرد. عشق او به شهدا باعث شد مدتی در منطقۀ شرهانی به تفحص شهدا بپردازد.
او به عنوان یك جهادگر هر سال در مناطق محروم كشور مانند بشاگرد و قلعه گنج به همراه دانشجویان حضور مییافت و به سازندگی و خدمت به این مردم باصفا افتخار میكرد. محمدحسین میگفت: «باید از تهران آمد به اینجاها، تا فكر نكنیم كسی هستیم و خودمان و غرورمان را بشكنیم و به این مردم خدمت كنیم.»
این بسیجی شهید علاوه بر این در اردوهای راهیان نور هم شركت میكرد و با خودش جوانان دیگری را همراه میكرد.
محمدحسین اهل روضه و هیئت بود و خودش مداحی و مرثیهسرایی میكرد. از میان اهل بیت به سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین و مادر سادات حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام علاقه و ارادت ویژهای داشت.
ورود به سپاه و دفاع از حرم
محمدحسین محمدخانی سال 89 بالاخره به آرزویش یعنی پوشیدن لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید. مدتی نگذشته بود كه بحران سوریه آغاز شد. پاسدار محمدخانی كه دورههای مختلف را با موفقیت سپری كرده بود، با اوج گرفتن جنگ در سوریه و عراق و ضرورت حضور مستشاران نظامی ایرانی برای تشكیل بسیج مردمی این دو كشور و دفاع از حرم اهل بیت، او داوطلبانه عازم جبههها شد. مأموریتهایش تقریباً دو سه ماه به طول میانجامید و خانواده بارها او را بدرقه كردند.
همرزمان و فرماندهانش میگفتند كه محمدحسین انگار ذاتاً یك فرمانده به دنیا آمده است. او در جبهه نام «عمار» را برای خود برگزید و به عنوان فرماندۀ تیپ هجومی سیدالشهدا علیهالسلام تعیین گردید. هربار كه باید عملیاتی را فرماندهی میكرد، موفق میشد با كمترین خسارت به اهداف مورد نظر دست یابد.
سرلشكر قاسم سلیمانی به او لقب «همت سوریه» داده بود و بارها به او گفته بود من برای شما و دیگر رزمندگان هر روز صدقه میدهم.
محمدحسین پدر میشود
21 بهمن 1393 عمار حلب، پدر شد و نام فرزندش را امیرحسین گذاشت. به گفتۀ خانواده محمدحسین كه از كودكی شخصیتی بسیار مهربان داشت، عاشق امیرحسین شده بود.
با وجود عشق محمدحسین به خانواده، همسر، فرزند و زندگیاش، اما هیچ كس و هیچ چیزی نمیتوانست جلودار رفتن او باشد، مخصوصا زمانی كه نام حضرت زینب علیهاالسلام درمیان بود.
شهادت
از آخرین باری كه خانواده، حاج عمار را بدرقه كرده بودند 98 روز میگذشت. صبح 16 آبان 1394 قرار بود بچهها در چارچوب عملیات محرم برای آزادسازی حلب به یك محدوده مثلثی شكل حمله كنند. پس از اینكه او و دوتن از همرزمانش در سرمای شدید ریف حلب وضو گرفته و نماز جماعت صبح را سه نفره به جا میآورند، حمله آغاز میشود. هنوز چند ده متر پیش نرفته بودند كه آماج گلولهها و تیرها از راه میرسد. محمدحسین جلوی همه بود، برای اینكه از وضعیت همرزمانش باخبر شود، همان طور به صورت نیمخیز، سرش را برمیگرداند كه آنها را ببیند، در همین حال تركشی به پشت سرش اصابت كرده و در اثر آن به شهادت میرسد.
پیكر شهید محمدخانی شامگاه هفدهم آبان در محلۀ پدریاش یعنی مهرآباد تهران و در روز هجدهم آبان در محل سكونتش یعنی شهرك شهید محلاتی زیر باران شدید و روی دوش دوستان و مردم شهید پرور تشییع گردید. نماز بر پیكر گلگون كفن او نیز در جوار پنج شهید گمنام این شهرك كه یكی از پاتوقهای او بود، اقامه شد.
سرانجام محمدحسین محمدخانی یا حاج عمار حلب در قطعۀ 53 بهشت زهرای تهران و در كنار عموی شهیدش به خاك سپرده شد.
دیدید آخر به دلتون نشستم
شب میلاد حضرت زینب، مادرش زنگ زد برای قرار خواستگار. نمیدانم پافشاریهایش باد کلهام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگیاش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خالهام از پنجره او را دیدیم. خالهام خندید: «مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم: «خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام» خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانوادهها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که «این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!» با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم مینشستیم برای آیندهمان حرف میزدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: « چقدر آینه! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!» نشست روبهرویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم!» زبانم بند آمده بود، من همیشه حاضر جواب بودم و پنح تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِپاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشۀ رواق که سخنران گفت: «اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن.» نظرم عوض شد. دو دهۀ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!»
نفسم بند آمده بود، قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام علیهالسلام بود دل من.
قصۀ دلبری، ص ۱۶
رفاقت با حسین علیهالسلام تا پایان راه
یکی از دوستان هیئتی شهید محمدخانی رفاقت او با امام حسین علیهالسلام و شهدا را یادآور میشود و میگوید: «محمدحسین محمدخانی دو تا رفاقت خیلی جدی داشت. یکی رفاقت با شهدا و یکی رفاقت با امام حسین علیهالسلام و همۀ زندگیاش را پای این دو رفاقت گذاشت. گاهی پیش میآمد که هیئت مشکل مالی داشت و پول در جیب بچهها نبود. میگفت: «هر کس هر چی داره بده برای هیئت». یا روش او برای جذب کمک برای هیئت این بود که بعد از مراسم میکروفن به دست میگرفت و میگفت: «دستگاه امام حسین علیهالسلام به پول من و تو نیاز نداره، ولی اینجا فرصتیه تا به مال خودمون برکت بدیم. با هر چی که داری و در توانت هست به هیئت کمک کن.»
امین قانعی با بیان اینکه تمام زندگی شهید محمدخانی امام حسین علیهالسلام بود، به ذکر خاطرهای از او می پردازد و میگوید: «بعد از عروسی محمدحسین با برادرم و یکی دیگر از دوستان به صورت خانوادگی به منزلش در تهران رفتیم. اولین کاری که در این دیدار به خواست شهید محمدخانی کردیم این بود که روضه خواندیم و سینه زدیم. چهار نفر هم بیشتر نبودیم. بعد هم برای ما پیتزا خرید و شام روضه را خوردیم! یک شعری بود که محمدحسین همیشه میخواند. میگفت: «داریم با حسین حسین پیر میشویم؛ خوشحال از این جوانی از دست رفتهایم.» به واقع هم همین طور بود.
وی به حساسیت محمدخانی بر شعور سیاسی و انقلابی هیئت اشاره میکند و میافزاید: «با هیئتی که در آن سخنران نبود یا سخنران ضعیف بود، خیلی زاویه داشت. میگفت: «چنین هیئتی به انحراف کشیده میشه.» در بین سخنرانها میگشت دنبال کسی که جوان پسند باشد و خوب حرف بزند و حرف هم برای گفتن داشته باشد. سخنرانی که بتواند محتوای صحیح و انقلابی از قیام سیدالشهدا علیهالسلام به مخاطب جوان هیئت عرضه کند.
نکته دیگری که دربارۀ رفتار شهید محمدخانی در هیئت مطرح است، این است که بر رعایت حق الناس دقت داشته است. طوری که قبل از برپایی روضه، درب منزل همسایهها میرفته و از آنها رضایت میگرفته و میگفته: «ما میخوایم اینجا روضه بگیریم؛ شاید صدای بلندگو کمی زیاد باشه یا شاید مراسم طول بکشه» و هر مسئلهای بوده مطرح میکرده و از همسایهها رضایت میگرفته است. به قول دوستانش، هیئت تفریح محمدحسین نبود؛ محلی بود که در آن رشد میکرد و بقیه را هم رشد میداد.
یکی از رویشهای انقلاب اسلامی
شهدای مدافع حرم غریبند. گواه این ادعا این است که چون در خارج از مرزهای کشور در حال جهاد هستند و از سویی ملاحظات امنیتی شدیدی نسبت به آنها و عملیاتها و نقش آفرینیشان در نبرد با تکفیریها اعمال میشود، اطلاعات چندانی از حماسه و رشادتشان منتشر نمیشود. شهید محمدخانی هم مانند سایر مدافعان حرم، با وجود اینکه نقش مهمی در جبهۀ مقاومت علیه تکفیریها داشته، اما تا قبل از شهادتش اطلاعاتی از او در اختیار کسی نبوده است. حتی خانواده و دوستان نزدیک او هم تا قبل از شهادتش نمیدانستهاند که محمدحسین فرماندۀ تیپ هجومی سیدالشهدا علیهالسلام و یکی از فرماندهان توانمند در سوریه بوده است. شهادت محمدخانی آغاز روایت رشادت و توانمندی و هوش نظامی بالای او در طول بیش از سه سال حضورش در سوریه شد و برخی از فرماندهان به صورت محدود اطلاعاتی از نقش او در راهبری جبهه مقاومت ارائه کردند.
حاج عمار!
یکی از فرماندهان که در سوریه حضور مستشاری دارد و مدتی با شهید محمدخانی ارتباط داشته است، در گفتگویی به آشنایی خود با شهید محمدخانی و اولین دیدارش با او در سوریه اشاره میکند و میگوید: «با پدر محمدحسین سال ۶۴ در منطقۀ عملیاتی والفجر۸ آشنا شدم. مدتها آنجا با هم بودیم. آن موقع محمدحسین شیرخواره بود. سالها از این آشنایی گذشت و محمدحسین در خانواده مذهبی و ولاییاش رشد کرد. جوان بسیار مودب و با اخلاقی بود. شنیده بودم که در سپاه مشغول شده، اما نمیدانستم کجا. تا اینکه برای اولین بار در حلب، ایشان را در قرارگاه عملیاتی دیدم. تصور کردم محمدحسین آنجا مسئول دفتر قرارگاه است، اما در اولین جلسهای که در قرارگاه تشکیل شد و در آن شرکت کردم متوجه شدم محمدحسین در ردیف مسئولین و فرماندهان قرارگاه نشسته و در مورد مسائلی که دربارۀ منطقه عملیاتی عنوان میشود، صحبتهایی میکند. برایم خیلی جالب بود. مانده بودم چرا و چطور محمدحسین توی این قضیه ورود کرده. از نفر بغل دستیام پرسیدم: «ایشان اینجا چه کاره هستند؟!» او هم گفت: «عمار را میگویی؟» آن موقع نمیدانستم که او بین بچهها به عمار معروف است، به او اشاره کردم و گفتم: «نمیدونم. این آقای جوون را میگم.» گفت: «ایشان عمار، فرمانده تیپ سیدالشهدا علیهالسلام هستند.» یک لحظه جا خوردم! مانده بودم چطور این جوان با این سن و سال کم به این جایگاه رسیده! اصلا با وجود رابطه نزدیک من و پدرش، چطور او از سوریه رفتن محمدحسین و فعالیتش در این زمینه چیزی به من نگفته؟! سابقه آشنایی خانوادگی که با هم داشتیم، دلیل خوبی برای باز کردن سر صحبت با او بود. تمام مدت جلسه منتظر فرصتی بودم تا با هم گپ بزنیم. تقریباً یک ساعت بعد این فرصت فراهم شد. محمدحسین به من گفت که حدود سه سال است به سوریه و مناطق مختلف درگیریاش رفت و آمد دارد. این سال آخر هم در تیپ سیدالشهدا علیهالسلام خدمت میکرده و مسئولیت عملیات تیپ بر عهدهاش است. محمدحسین خیلی باحوصله از عملیاتی که در لازقیه انجام داده بود، برایم حرف زد. به لطف خدا، آنجا پیروزیهای درخشانی هم به دست آورده بود.
این فرمانده در ادامه به توان بالای شهید محمدخانی در فرماندهی و مدیریت جنگ اشاره میکند و میگوید: «بعد از لازقیه عملیاتهایی هم در شمال شرق حلب انجام داده بودند. اما در آنجا چون تعداد نیروهای دشمن خیلی بیشتر از او و نیروهایش بود، در محاصره میافتند، اما نهایتا به لطف خدا و مقاومت او و نیروهایش توانسته بودند از محاصره در بیایند.
منطقۀ بعدی، منطقۀ عملیاتی نصر و در قسمت جنوب حلب بود. اینجا هم با توجه به اینکه فرمانده تیپ حضور نداشت، محمدحسین جای او کارها را انجام میداد. یگانی که در آن منطقه بیشتر روی آن حساب باز میکردند و هر جا که عملیات و مأموریت سختتری بود، به سراغ آن میرفتند، همین تیپ سیدالشهدا علیهالسلام بود. نیروهای این تیپ، سوری و از نیروهای حیدریون بودند. عمار، نقش فرماندهی تیپ را داشت. او در تمام مراحل عملیات، تیپ را مدیریت و هدایت میکرد. بهترین دستاوردها را در هم در طول این عملیات داشت. یعنی اگر ما بخواهیم از بین واحدهایی را که در عملیات نصر، عملیات کردند، بهترین را نام ببریم با خیال راحت میتوانیم از یگانی که میان بقیه میدرخشید و نامش سیدالشهدا علیهالسلام بود، اسم ببریم.
محبوب حاج قاسم
از جمله مطالبی که دربارۀ شهید محمدخانی نقل میشود، علاقۀ وافر شهید حاج قاسم سلیمانی به اوست. یکی از فرماندهان در این باره میگوید: «چندین بار در جلسات مختلفی که در جاهای متفاوت با سردار سلیمانی داشتیم و عمار هم حضور داشت، به خوبی متوجه توجه و علاقۀ حاج قاسم به عمار شدم. در جلسات و بازدیدها هم میدیدیم که حاج قاسم خیلی توجه به او دارد.» عمار، جوان تیز، مجرب، مدیر و صاحب نظری بود. جدا از بحثهای عاطفیای که ممکن است برای هر فرماندهای نسبت به چنین نیرویی پیش بیاید، حاج قاسم و خیلی از فرماندهان به لحاظ مدیریتی هم توجه ویژهای به عمار و نظریاتش داشتند. شاید الان مصلحت نباشد که خیلی از مسائل عنوان شود، اما خیلی وقتها حاج قاسم، عمار را در مناطق و محورهایی میگذاشت که امکان موفقیت عملیات در آ
0 نظرات