شهید سید احسان حاجی حتم‌لو

سید احسان حاجی حتملو

شهید مدافع حرم سید احسان حاجی حتم‌لو اول فروردین ۱۳۶۳، مصادف با هفدهم جمادی الثانی ۱۴۰۴ در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود. پدرش از سادات حسینی تربت حیدریه و مادرش اهل گرگان است. سید احسان عضو گروه تخریب تیپ ۴۵ جوادالائمه بارها به مناطق مرزی کشور و مبارزه با گروه‌های انحرافی پژاک و اشرار و نیز مناطق برون مرزی از جمله سوریه و لبنان انجام وظیفه نموده بود.

شهید حتم‎لو از کودکی پسری مومن بود و همیشه سعی می‎کرد حق کسی را پایمال نکند. این شهید مدافع حرم همواره زیارت عاشورا می‎خواند و نمازش ترک نمی‎شد و در طول زندگی به افراد بی‎‌بضاعت کمک می‎کرد.

وی سرانجام عصر روز دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳، مصادف با دهۀ فجر انقلاب اسلامی همراه با دیگر همرزمانش با شعار «کلنا عباسک یا زینب» در حومۀ شهر حلب سوریه به آرزوی دیرینه‌اش رسید و جامه فاخر شهادت را بر تن کرد. پیکر این شهید مدافع حرم شنبه ۱۸ بهمن به گرگان منتقل و مراسم استقبال از شهید سید احسان حاجی حتم‌لو ساعت ۱۶ در میدان بسیج شهر با حضور عموم مردم شهیدپرور شهر گرگان برگزار و مراسم وداع با پیکر مطهر شهید بعد از نماز مغرب و عشا در آستان مبارک امامزاده عبدالله گرگان برپا شد.

 همسر شهید مدافع حرم حاجی حتم‌لو دربارۀ او گفته بود: «مراسم عقدمان را در جوار مزار شهدای گمنام برگزار کردیم و نام فرزندمان را احسان قبل از تولد فرزندش انتخاب کرد. اگرچه چشمان پدر نتوانست تولد پسرش سیدمحمدطاها را نظاره‌‎گر باشد و شیرینی پدر شدن را لمس کند و پرتاب خمپاره و اصابت ترکش در سوریه موجب شهادتش شد. بزرگ‌ترین آرزوی همسرم شهادت بود که این آرزو بعد از پنج سال و دو ماه از زندگی مشترک به اجابت رسید.»

خاطراتی به روایت همسر همسر شهید

 مذهبی شیک‌پوش

روی نظافت طرف مقابلم حساس بودم. دوست داشتم لباس‌هایش اتو زده و مرتب باشد. خدا را شکر احسان خودش خیلی مراقب بود، خیلی تمیز بود. همیشه می‌گفت: «ما مذهبی‌ها باید پوششمان خیلی خوب باشد. دیگران که نگاه می‌کنند لذت ببرند از اینکه یک شخص مذهبی پوشش قشنگ دارد. پوشش مذهبی‌ها باید آنقدر تمیز و منظم و شیک باشد که همه جذبش شوند.» خودش هم آنقدر مرتب و شیک‌پوش بود که غیر از باطن، از صورت ظاهرش هم لذت می‌بردم و وقتی در کنارش بودم به او افتخار می‌کردم.

خوشحالی یک روز خاص

سال 92 که احسان برای مأموریت به سوریه رفته بود، دقیقاً اوج درگیری‌های آنجا بود. پنج، شش روز بعد از رفتنش یک روز برای خرید رفتم سوپرمارکت سر کوچه که دیدم تلویزیون مغازه دارد شلوغی‌ها و درگیری‌های سوریه را نشان می‌دهد. یک دفعه تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. می‌خواستم بپرسم: «آقا یوسف! چی شده؟ سوریه اتفاقی افتاده؟» یادم افتاد که احسان تأکید کرده بود به خاطر مسائل امنیتی از مأموریتش حرفی نزنم. نفهمیدم چطور خرید کردم و همانطور با دلهره خودم را رساندم به خانه و تا شب همۀ اخبار سوریه را نگاه کردم و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.

 از اضطراب آرام و قرار نداشتم. مخصوصاً وقتی به این فکر می‌کردم که قرار است مأموریت احسان یک ماه طول بکشد و خیلی هم نمی‌تواند با من تماس بگیرد. تا آن روز هم هنوز تماسی نگرفته بود. تازه فردا یا پس فردای آن روز خانه دایی‌ام بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. به دلم افتاده بود احسان است، اما از روی شماره نمی‌شد تشخیص داد. سلام کردم. گفت: «سلام، خوبی خانومی؟» با ذوق و شوق گفتم: «خوبم. کجایی؟ چقدر صدات نزدیکه؟» گفت: «آره، خیلی بهت نزدیکم، تهرانم، خدا بخواد هفت هشت ساعت دیگه کنارت هستم.» این را که گفت از خوشحالی جیغ کشیدم. فکر کنید یک ماه می‌خواستم منتظر احسان باشم و حالا یک هفته‌ای برگشته بود. خوشحالی آن روز را فراموش نمی‌کنم.

 آخرین نماز استغاثه

به زیارت عاشورا علاقه عجیبی داشت. همیشه توی جیبش بود و می‌خواند. دو رکعت نماز استغاثه به حضرت فاطمه علیهاالسلام را هم برای خودش واجب کرده بود که هر روز بعد از نماز مغرب می‌خواند. همرزمش در سوریه، آقای احدی تعریف می‌کرد که احسان صبح همان روز شهادتش می‌خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه‌اش را پهن کرد روی زمین و بر عکس همیشه همان صبح نماز استغاثه‌اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می‌خواست نمازش را ادا کند. یک تسبیح تربت هم داشت که همیشه توی دستش بود و ذکر می‌گفت. همیشه به من می‌گفت: «با تسبیح تربت وقتی ذکر نگی این توی دستت هم که باشه ملائکه خودشون به جای شما ذکر می‌گن.» این تسبیحش را از روزهای اول بعد از شهادتش در دستم گرفته بودم و ذکر می‌گفتم تا آرام شوم.

احسان! شهادتت مبارک

یک مدت بود که شب‌ها کتاب «دا» را می‌خواندم و احسان سریال شوق پرواز را می‌دید. من اصلا با این کتاب زندگی می‌کردم. شاید روزی 100 یا 120 صفحه از کتاب را می‌خواندم. خیلی هم زود تمامش کردم. یک شب به قسمتی از کتاب دا رسیده بودم که هم برادرش شهید شده بود و هم پدرش. همین طور می‌خواندم و اشک می‌ریختم. جالب است که آن شب قسمت آخر شوق پرواز پخش می‌شد. همان قسمتی که ملیحه همسر شهید بابایی توی هلی‌کوپتر پارچه را از روی صورت همسرش کنار می‌زند و می‌گوید: «عباس. شهادتت مبارک» احسان با دیدن این صحنه حسابی به هم ریخته بود.

 فردایش که تکرار سریال پخش شد احسان گوشی‌اش را گرفت جلوی تلویزیون و از همان تکه‌اش که داخل هلی‌کوپتر بود فیلم گرفت. پرسیدم: «چرا داری این را ضبط می‌کنی؟»، گفت: «این تیکه‌ش را خیلی دوست دارم». گفتم: «ولی من می‌بینم دلم یک جوری می‌شه. تو را به خدا پاکش کن». احسان دوباره گفت: «نه خیلی قشنگه». گفتم: «ولی من یواشکی از توی گوشیت پاک می‌کنم». تا آخر هم یادم رفت این کار را بکنم. بعد از شهادتش وسایلش را از سوریه فرستادند، دیدم هنوز فیلم آن صحنه داخل گوشیش هست. حالا می‌گویم شاید آن وقت احسان می خواست حرف دلش را غیر مستقیم به من بزند.

 بعد از شهادت وقتی احسان را آوردند برای مراسم استقبال، ما فلکه بسیج ایستاده بودیم. همان لحظه اول وقتی تابوت احسان را دیدم گفتم: «احسان شهادتت مبارک. به چیزی که دوست داشتی رسیدی.» شاید احسان دلش می‌خواست یا اصلا می‌دید من را که بالای سرش نشسته‌ام و شهادتش را تبریک می‌گویم. گفتم: «دیدی احسان. درست همون صحنه برای ما هم تکرار شد. من نشستم بالای سر تو و شهادتت را به تو تبریک گفتم.»

خلوت‌های بی‌آلایش با خدا

خلوت‌هایش با خدا ساده و بی‌آلایش بود. روزی دو سه صفحه قرآنش بعد از نماز صبح ترک نمی‌شد. اگر فرصت داشت بیشتر هم می‌خواند. به من هم آن را توصیه می‌کرد. در یگان خودشان آموزش تجوید می‌داد. صدایش هم قشنگ بود. من خیلی صدایش را دوست داشتم. ولی خودش می‌گفت: «صدایم خوب نیست». اتفاقا یک روز تازه از خواب بیدار شده بود، ولی هنوز سرجایش دراز کشیده بود. به او گفتم: «احسان! یه چیزی بخون، می‌خوام فیلم بگیرم» گفت: «نه، الان نگیر، تازه بیدار شدم صدام کلفته» گفتم: «اشکالی نداره، بخون». با همان صدای کلفت این شعر را خواند: «زینب زینب زینب؛ کانون وفا زینب ...».

 

شعری که همسر شهید سید احسان حاجی حتم‌لو به شهید تقدیم کرده

قرار بود که عمری کنار هم باشیم

که بی قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان به هم ریزد

باز من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم

غریبه نیست بیا سوگوار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار

مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

مگر ز چه رو گرفته‌ای از من

مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته تو دست خسته‌ام نرسید

نشد که مثل همیشه در کنار هم باشیم

 

0 نظرات

ارسال نظرات