شهید فهمیده
8 آبان ؛ روز نوجوان و بسیج دانشآموزی
8 آبان 1359 محمدحسین فهمیده، نوجوان بسیجی به درجه رفیع شهادت نائل آمد، بههمین مناسبت هشتم آبان تحت عنوان «روز نوجوان» و «روز بسیج دانشآموزی» نامگذاری شده است.
محمدحسین فهمیده سال ۱۳۴۶ش در قم زاده شد و در محیطی مذهبی و خانوادهای متدین پرورش یافت. در آستانه انقلاب اسلامی بهواسطه حوادث آن دوران، روح وی مانند میلیونها جوان و نوجوان دیگر کشور دچار تحولات عظیمی شد و شیفته حضرت امام خمینی رحمۀ الله علیه گردید.
هنوز مدت زیادی از حضور محمدحسین در جبهههای نور علیه ظلمت نگذشته بود که با بستن نارنجک به کمر خود، زیر تانک دشمن بعثی رفت و ضمن انهدام تانک دشمن، خود نیز به شهادت رسید. شهید فهمیده با این عمل شجاعانه، برگ سرخ دیگری بر تاریخ حماسهگونه جنگ تحمیلی افزود و نام خود را جاودانه ساخت.
ماجرا از این قرار بود که محمدحسین بهاتفاق دوست شهیدش (محمدرضا شمس) در یک سنگر قرار داشتند که طی هجوم عراقیها محاصره میشوند. محمدرضا زخمی میشود و حسین فهمیده با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط میرساند و به جایگاه قبلی خود بازگشته و مشاهده میکند که پنج تانک عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آنان هستند. محمدحسین درحالیکه تعدادی نارنجک به کمر خود بسته بود، به طرف تانکها حرکت میکند، تیری به پای او میخورد و در همان حال موفق میشود که خود را به تانک پیش رو رسانده و با استفاده از نارنجک، آن را منفجر کند. دشمن در این حال تصور میکند که حملهای صورت گرفته و با سرعت تانکها را رها کرده و فرار میکند؛ درنتیجه، حلقۀ محاصره شکسته میشود و پس از مدتی نیروهای کمکی میرسند و آن قسمت را از وجود متجاوزین پاکسازی میکنند.
رهبر معظم انقلاب اسلامی، شهید فهمیده را یک نوجوان نمونه، استثنایى و پرورشیافته در آب و هواى تحول یک ملت توصیف کردند. شهید فهمیده آنگونه بود که امام خمینی دربارۀ او فرمودند: «رهبر ما آن طفل ۱۲ سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»
رهبر معظم انقلاب در این زمینه فرمودند: «زنده نگه داشتن یاد حادثه شهادت دانش آموز بسیجی، شهید فهمیده از اصالتهای دفاع مقدس میباشد.» از اینرو، هشتم آبان، سالروز شهادت این فرزند انقلاب بهعنوان روز نوجوان و جوان و بسیج دانش آموزی نام گرفته است تا ضمن یادآوری حماسۀ این قهرمان کوچک، بهعنوان سرمشقی مناسب به همسالانش مطرح شده و راهش ادامه یابد.
خاطرهای از عطش حضور یک نوجوان بسیجی در جبهه
در یکی از روزهای سال 62، زمانی که آیت الله خامنهای رییس جمهور وقت برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری واقع در خیابان پاستور خارج میشد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده میشد. به گزارش مشرق، صدا از طرف محافظها بود که چند نفرشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم». رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو؟» پاسدار که ظاهراً مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما بایستید، من میروم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا! یه بچهاس. میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره. بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا. گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم.»
رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست.»
لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان میلرزید، به لهجۀ غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زدۀ پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
آقای خامنهای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت: «افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچۀ کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان!» رییس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». آقای خامنهای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم علیهالسلام را نخوانند!
-چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: «آقا جان! حضرت قاسم13 ساله بود که امام حسین علیهالسلام به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم. هرچه التماسش میکنم میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم. اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم علیهالسلام را چرا میخوانند؟» حالا دیگر شانههای مرحمت آشکارا میلرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است». مرحمت هیچ حرفی نزد و فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید.»
آقای خامنهای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان.»
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. میتوانست باز هم مرحمت را سر بدواند ولی مطمئن بود که میرود و این بار از خود امام خمینی حکم میآورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.
مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی» متولد شد. امام که به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایدهای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که به نحوی برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13سالهها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس دست کی هست؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه اینها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمیتوانست صحبت کند، دستش به کجا میرسید؟ مجبور بود بیخیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت.
مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفرۀ حضرت قاسم علیهالسلام گردید.
از مرحمت بالازاده، وصیتنامهای بر جای مانده که متن کامل آن را در زیر میخوانید. وصیتنامهای که نشان میدهد روحش نمیتوانست در کالبد 13 سالهاش آرام بگیرد.
وصیتنامه مرحمت بالازاده جمعی لشکر عاشورا، گردان علی اکبر
به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیتنامهام را شروع میکنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بیکران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران که همچون امام حسین علیه السلام و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی میدهند.
آری ای ملت غیور شهید پرور ایران! درود بر شما! درود بر شما که همیشه در مقابل کفر ایستادهاید و میایستید تا آخرین قطره خونتان.
درود بر شما ای ملت ایران! ای مشعل داران امام حسین! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید. و ای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده میشوید.
ای پدر و مادر عزیزم! از شما تقاضایی دارم، اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه میجنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت میکنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحهشان را نگذارید در زمین بماند.
و مادرم و پدرم چنانچه من میدانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمیدانم؛ یعنی هر کس که شهید میشود خوش به حالش که با شهدا همنشین میشود.
از تمام همسایهها و از هم روستاییهایمان میخواهم که اگر از من سخن بدی شنیدهاید و کارهای بدی دیدهاید حلال بکنید. و برادرانم اسحلهام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم میدهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.
خدایا خدایا تو را قسم میدهم به من توفیق سربازی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و نائب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.
0 نظرات