شهدای خان طومان
سردار شهيد سید جلال حبیباللهپور7 بهمن 1346 در محلۀ شهيد طالبى شهرستان بابلسر، استان مازندران به دنيا آمد. او اولين فرزند خانواده بود. پدرش سيد حسين و مادرش ربابه نام داشت. سيد جلال عضو نيروى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و داراى تحصيلات ليسانس نظامى از دانشگاه امام حسين علیهالسلام بود. ايشان فرماندۀ محور سوم ثارالله لشكر عملياتى 25 كربلا بود که در 52 عمليات مرزى و برون مرزى شركت داشت.
اوايل جنگ سوريه قرار شد حدود 30 نفر از فرماندهان لشگر و با سابقۀ جبهۀ جنگ تحميلى براى كارهاى مستشارى و آموزشى به سوريه بروند كه سيد جلال يكى از آن 30 نفر بود كه حتى ويزايش هم آماده بود. اما پس از اسارت تعدادى از همكاران سپاه در سوريه پروازشان لغو شد. از همان موقع بود كه بى قرارى مىكرد و خيلى به تهران مىرفت تا او را به سوريه اعزام كنند كه سرانجام در 18 اسفند 1393 براى دفاع از حرم آل الله با عنوان فرماندۀ گروه صابرين به سوريه اعزام شد و پس از گذشت 43 روز در 31 فروردين 1394 در منطقۀ بصرى حرير استان درعا به فيض شهادت نائل آمد و پيكرش در حوزۀ اشغالى داعش درآمد و مفقود تا اینکه در اعياد مبارك بزرگ قربان تا غدير در سال 97 هديۀ الهى به مردم شريف مازندران اينگونه رقم خورد كه پيكر سردار شهيد سید جلال حبیباللهپوربه همراه پيكر شهيد سيد سجاد خليلى پس از گذشت چند سال دورى و چشم انتظارى شناسايى و پس از طى مراحل مختلف آزمايشات متعدد؛ ابدان مطهرشان ثبت و پس از انجام سير مراحل ادارى به ميهن اسلامى انتقال داده شد.
از سردار شهيد سید جلال حبیباللهپوريك پسر به نام سيد على و يك دختر به نام سيده فاطمه زهرا به يادگار مانده است.
از زبان همسر شهید سید جلال حبیباللهپور
سید جلال یک مرد نمونه بود. گاهی در خانه راه میرفت با خود نجوا میکرد: «امان از دل زینب» و آخر هم فدایی حضرت زینب علیهاالسلام شد. یک روز به پسرم گفت: «دعا کن شهید بشم و مثل مادرم حضرت زهرا علیهاالسلام گمنام بمونم.» به همین دلیل سه سال و نیم گمنام بود. الان هم اگر آمده به خاطر بی قراری ما بوده است والا خودش خیلی دوست داشت پیش حضرت زینب علیهاالسلام بماند. گوشت و خونش را در سوریه گذاشت و استخوانش را برای ما آورد که این هم برای ما افتخار است.
روزی که میخواست برود زنگ زد و گفت: «میخوام به مأموریت برم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «همین اطراف»، اما نگفت قرار است به سوریه برود. تلفنی از سر کارش خداحافظی کرد و رفت. دخترم را یک ماه قبل از عید عروس کرده بودیم و یک ماه بعد از عید عروسی پسرم بود. لباس دامادیاش را خریده بودیم و تالار را برای مراسم آماده میکردیم که زنگ زد و گفت: «تالار را یک هفته عقب بندازید، من خودم را میرسونم.» بعد از آن به عملیات رفت و دیگر برنگشت.
پسرم را یک سال بعد از خبر شهادتش داماد کردیم. وقتی همسرم در سوریه بود، به زیارت میرفت و میآمد و تلفنی میگفت هر دو بزرگوار را زیارت کردم. از او میپرسیدم: «از جانب من هم زیارت کردی؟» میگفت: «اصل کار تو بودی.» میگفتم: «من را تنها نذاری» میگفت: «هر چی خدا بخواد همون میشه.» ولی من از صمیم قلب به او گفتم: «دعا میکنم عاقبتت ختم به شهادت بشه. تو خیلی خالصی و خالصانه کار میکنی و شهادت حق توست.» از این حرف من خیلی خوشحال شد.
دوست نداشت کسی از درجۀ نظامیاش چیزی بداند، وقتی درجه میگرفت، میگفتم: «من بلد نیستم بدوزم، بده خیاط تا برات وصلش کنه.» میگفت: «من خودم سنجاق میزنم، تو اون را بدوز، نمیخوام کسی ببینه چه درجهای گرفتم.» همیشه میگویم خدا او را به من در آسمانها نشان داد. اوایل که خبر شهادتش آمد خیلی بیقرار بودم، چون عروسی پسرم بود و لباس دامادی او را خریده بودیم، میگفتم پیکر را که آوردند پسرم را کنار جنازۀ پدرش داماد کنید. نمیدانستم پیکر ندارد. با حرف من همه گریه میکردند، اما چیزی نمیگفتند. 17 روز بعد متوجه شدیم که جنازهای وجود ندارد.
همسرم بارها با گروهک پژاک، قاچاقچیان و تروریستها درگیر شده بود، ولی آنجا شهید نشد. اما در اولین سفرش به سوریه به شهادت رسید. در سوریه میبایست بعد از 40 روز به خانه برمیگشت، اما وقتی دیده بود در منطقه نیرو کم است، داوطلب شد که به عملیات برود. به او گفته بودند تو باید به خانه برگردی، عروسی پسرت در راه است، اما گفته بود: «من غسل شهادت کردهام این موقعیت را از من نگیرید.» به عملیات رفت و شهید شد.
من همیشه میگویم هرچه دارم از شهید دارم و افتخار میکنم که همسرش هستم. بعد از شهادتش همرزمانش تعریف میکردند با اینکه اولین بارش بود به سوریه میآمد، اما وقتی نقشه را به او دادیم انگار به آن به خوبی مسلط بود و منطقه را مثل کف دستش میشناخت. سه سال فرماندۀ تکاوران بود و مهارت زیادی داشت.
وقتی بین تمام مأموریتهای کاریاش به خانه میآمد، جای همۀ نبودنهایش را پر میکرد. از بس که خوش اخلاق بود. وقتی به من گفت میخواهم بروم من راضی بودم. گفتم: «خدا به همراهت». به من نگفت میخواهم سوریه بروم اما من فهمیدم راهی سوریه است. نزدیک عروسی دخترمان وقتی یک عده از دوستانش عازم سوریه بودند، میگفت: «حیف شد من نرفتم.» دوست داشت برود. من به او گفتم: «ناراحت نباش، عروسی دختر و پسرت را برگزار کنیم و من را یک سفر کربلا ببر و بعد به سوریه برو.» اما قسمت نشد و من اولین سفر کربلا را بدون او رفتم ولی مکه را با هم رفتیم. آنقدر به مریضهای کاروان و ویلچریها کمک میکرد که هم کاروانیها فکر میکردند از مسئولین اجرایی است. اما او به خاطر علاقهاش به همسفران کمک میکرد. انگار خودش یک کاروان بود، از بس این کارها را کرده بود عادت داشت. اصلاً به مقامش نمینازید که فلان درجه را دارم پس بروم آنجا بنشینم. سنی نداشت که به جبهه رفت، ما آن موقع هنوز ازدواج نکرده بودیم. جانباز شده بود، اما دنبال درصد و مدرک نبود. با وجود این خدا او را آنجا شهید نکرد؛ زیرا خواست او را مدافع حرم کند.
وصیتنامۀ شهید مدافع حرم؛ سردار سید جلال حبیباللهپور
به نام آن که خالق هستی است و هستی برایش خلق شده است. سلام و صلوات به پیامبران الهی به ویژه پیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم و با درود و سلام به یگانه منجی عالم امکان حضرت صاحب الزمان امام مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف که از دیدگان ظاهری غایب است و در اصل زنده و جاوید است. همان امامی که تمام شیعیان جهان از فراق او نالان و در انتظار او نشستهاند تا شاید در زمان حیات ظاهری خود او را ببینند و دیدگانشان از جمال او روشنتر شود، اما افسوس که خیلی از این شیعیان در حیات ظاهری نیستند تا دیدهشان به جمال نورانی آن حضرت نورانی شود و سلام و درود بر اول مظلوم عالم حضرت علی علیهالسلام و بی بی دو عالم حضرت فاطمه الزهرا علیهاالسلام و با سلام و درود به رهبر پیر و روشن دل ما و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران امام راحل رضواناللهتعالیعلیه و با درود و سلام به رهبر عظیم الشأن انقلاب اسلامی حضرت امام خامنهای دامت افاضات که در این شرایط بسیار حساس سکاندار کشتی نجات است. ما سربازان ولایتیم و از ولایت تا آخرین قطرۀ خونمان حمایت میکنیم و با درود و سلام فراوان به شهدا، از شهدای کربلا گرفته تا شهدای صدر اسلام و شهدای جنگ تحمیلی.
جوانهای برومند و مخلصی که با نثار بهترین چیز خود؛ یعنی جان خود، درخت تنومند اسلام را آبیاری و انقلاب اسلامی را در جهان تثبیت نمودند که امام رحمتاللهعلیه در این رابطه فرموده است: «شهدا چشم و چراغ این ملتند.» اما رزمندگانی ماندند و در شرایط کنونی کشور خون و دل میخورند و به خاطر بعضی از مسائل دم برنمیآورند، چرا که زمانی بود که رزمندگان در جبهه حماسه میآفریدند و احیاناً بعضیها مجروح و جانباز شدند و جسم خود را در راه رضای دوست فدا کردند، اما متأسفانه در حال حاضر هیچ یک از مسئولین مملکتی به فکرشان نیست اینهایی که زمانی برای حفظ اسلام و این مملکت و برای حفظ نوامیس همین آقایان به جنگ رفته بودند و با قدرت لایزالی که از طریق دعا و ارتباط مستقیم با خدا با دشمن بعثی و با داشتن امکانات کم توانستند بر دشمن تا دندان مسلح فائق آیند و از وجب به وجب خاک جمهوری اسلامی ایران دفاع کنند. این بسیجیان سلحشور با رشادتها و دلیر مردمیهایی که از خود به جا گذاشتند، توانستد انقلاب اسلامی را به دیگر کشورها صادر و استقلال کامل این ملت بزرگوار را به جهانیان ثابت کنند و امام رحمتاللهعلیه فرمودند: «هر کس از بسیجیان غافل شود در آتش دوزخ خواهد شد.»
و این موضوع و مصادیقش را به عینه در این مملکت دیدم؛ چرا که در هر کجای این مملکت آشوبی برپا شد، با دست توانای این بسیجیان بی نام و نشان حل شد و اگر غفلت مسئولین مملکتی از این بسیجیان بیشتر شود، مملکت آسیب فراوانی خواهد دید؛ چرا که بسیجیان یک نیروی بسیار غنی و بی توقعی هستند که برای دادن جان با تمام وجود از ولایت و اسلام دفاع میکنند. پس باید با دیدۀ منت به آنها نگاه کرد و حتی المقدور از حال و احوال آنها مطلع بود.
من از زمانی که خود را شناختم با ولایت آشنا شده و معتقدم که هر کس از ولایت جدا باشد هلاک خواهد شد. پس همیشه مطیع ولایت و اوامر او خواهم بود و به همۀ شما که این مطلب را میشنوید وصیت میکنم که دست از ولایت برندارید و همیشه و در همه حال مطیع محض ولایت فقیه باشید تا هم خود حفظ شوید و هم مملکت ما به دست نااهلان و نامحرمان نیفتد.
و اما سخنی چند با خانوادۀ بزرگوارم؛ پدر عزیزم هر چند که شاید فرزند خوبی برایتان نبودم، اما آرزو دارم که پس از مرگ من صبور باشید و از این فرزند حقیرت راضی؛ چرا که در روز قیامت اگر پدر و مادری از فرزند خود راضی نباشند، در آتش دوزخ گرفتار خواهند شد و خیلی متأسفم که نتوانستم برای شما کاری انجام دهم، ولی خدا را شکر میکنم که در دامن پدر و مادری بزرگ شدم که مسلمان و شیعه اثنی عشری هستند و با تربیت صحیح و پاک خود مرا به راهی کشاندن که راه اسلام و پیامبران الهی بود که مرا به سمتی سوق دادند که رضای خداوند در آن بوده است. و من همیشه دست و پای شما را بوسه میزنم؛ چرا که مرا به راه راست هدایت نمودید و اگر در این چند روز زندگیام باعث مشکل و دردسر برای شماها بودم، به بزرگواری خود و با قسم به بی بی دو عالم مرا عفو نمایید تا شاید در روز واپسین خدا نیز از من راضی باشد و ای برادرها و خواهرانم امیدوارم که در طول زندگی خود موفق و سلامت باشید و در کنف خداوند منان به زندگی خود ادامه دهید و از این ناراحت نباشید که یک برادر ناقابل شما از میان شما رفته است. چرا که مرگ دست خداوند است. و از خداوند میخواهم که مرگم را شهادت در راهش قرار بدهد و امیدوارم ای برادران و خواهرانم بتوانید فرزندانی را تربیت کنید و تحویل جامعه بدهید که برای این مملکت مثمر ثمر باشد نه باعث دردسر برای جامعه.
و تو ای همسر عزیز و بزرگوارم، میدانم در دلت چه خبر است، اما مشیت الهی و تقدیر خداوند به این استوار بود که من روزی از میان شما بروم و شما را تنها بگذارم. همسرم، وفایت، صداقت و راستی کلامت همیشه زبان زد خاص و عام بوده است و میدانم من نتوانستم در این دنیا کاری برای شما انجام دهم؛ چرا که از داشتن یک خانۀ خوب، یک لباس خوب و یک سری از اموال دنیا همیشه محروم بودید، اما این موضوع نباید باعث شود که تو از تربیت صحیح بچههایم دوری کنی و بچهها را به حال خود بگذاری و میدانم که نتوانستم همسر خوبی برای شما و پدری دلسوز برای فرزندانم باشم، اما این نباید باعث شود که تو و بچههایم از من راضی نباشید. انشاءالله در آخرت زمانی که از شفاعت بی بی دو عالم و ائمه اطهار برخوردار شدم، شما را هم از این نعمت بزرگ برخوردار کنم و کلام را زیاد نمیکنم، امیدوارم خداوند منان به شما صبر و اجر جزیل عنایت فرماید و پس از مرگ که همیشه انتظار داشتم شهادت نصیبم گردد، ناله و زاری فراوان نکنید تا دشمن شاد شود.
همسرم من فرزندان دلبندم را به تو میسپارم و امیدوارم که با تربیت صحیح و اسلامی خود آنها را مفید تحویل جامعه بدهی. فرزندانم شما با الگو گرفتن از ائمه دین عترت و قرآن نبوی سعی نمایید تابع محض ولایت فقیه باشید و از ولایت در هر شرایطی حمایت نمایید. بچههای عزیزم علی و فاطمه زهرا، امیدوارم که پس از مرگم راه سعادت را در پیش گیرید تا در آخرت سعادتمند باشید و راه این حقیر را که راه شهدا است ادامه داده تا مشت محکمی بر دهان دشمنان باشد. در حق من دعا کنید تا سربلند باشم. آخر کلام اگر امکان دارد مرا در جوار شهدای شهرمان دفن نمایید تا شاید آنها وسیلهای باشند که من بتوانم از این همنشینی در جهت سعادت اخروی از آنها استفاده نمایم و از تمامی اهالی محل تقدیر و تشکر میکنم که با هدایت آنها توانستم راه سعادت را پیدا نمایم.
0 نظرات