شهید حامد کوچک زاده

حامد (مهدی) کوچک‌زاده از پاسداران شهرستان رشت و یکی از شهدای فاتح شهرک‌های شیعه نشین نبل و الزهرا که 4 سال در محاصره گروهک تروریستی النصره بود، در نبرد با تروریست‌های تکفیری در سوریه در 12 بهمن 94 به فیض شهادت نائل آمد. کوچک‌زاده هفتمین شهید مدافع حرم گیلان است. وی متولد ۲۸ شهریور ۱۳۶۱ در شهرستان رشت و دارای تحصیلات کارشناسی علوم سیاسی بود. از این شهید ۳ فرزند به یادگار مانده است که فرزند سوم بعد از شهادتش به دنیا آمده است.

به روایت همسر

آشنایی من با حامد به سال 86 بر می‌گردد.

ما23 اردیبهشت 86 به همدیگر محرم و در 14 تیر 86 روز میلاد حضرت زهرا علیهاالسلام عقد کردیم.

حامد به قدری بزرگوار بود که همیشه در صحبت‌ها خودش را از شهادت دور می‌دید و می‌گفت: «ماها شهید نمی‌شویم.» حتی قبل از رفتن به سوریه هم از شهادت حرفی نمی‌زد، بیشتر از دغدغه‌مندی‌اش صحبت می‌کرد که چکار باید بکنیم و وضع جامعه نامناسب است.

بزرگترین خصوصیت حامد اخلاق و رفتار خوبش بود. ما 8 سال کنار هم زندگی کردیم، شاید در این مدت 8 بار عصبانیتش را ندیدم، همیشه خودش را کنترل می‌کرد و موقع عصبانیت تند صحبت نمی‌کرد و سکوت می‌کرد.

خیلی سخت است که انسان همیشه خوش اخلاق و شاد باشد، در این چند سال که از رفتن حامد می‌گذرد، خیلی تلاش کردم که شبیه او شوم، اما متاسفانه اصلا موفق نبوده‌ام.

گفتن این چیزها در سخن آسان است اما در عمل بسیار سخت است، به نظرم یکی از دلایلی که خدا حامد را انتخاب کرد به دلیل اخلاق و رفتار خوب او بود.

اگر روزی حامد کمی ناراحت بود همه دنبال این بودند که علت ناراحتی حامد را بدانند، اینقدر که شهید حامد خوش اخلاق و خوش برخورد و شاد بود، هیچ کس دوست نداشت ناراحتی‌اش را ببیند.

حامد بر اساس دغدغه فرهنگی که داشت، هر کاری که از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد؛ مراسم برای شهدا و اهل بیت علیهم‌السلام، هیئت داری و برگزاری نمایشگاه کتاب و.. .

برای شهید قلی‌پور یادواره‌ای برگزار کردند که شاید دو هفته برای آماده‌سازی آن وقت گذاشته بود و در آن مدت به منزل نمی‌آمد و یا اگر می‌آمد خیلی دیر وقت بود، این نبودن‌هایش و کار کردن‌هایش شاید از نظر جسمی خسته‌اش می‌کرد، اما وقتی در حال انجام دادن کار مفیدی بود، آن روز نسبت به روزهای قبل خوش اخلاق‎تر بود.

شب‌هایی که هیئات مراسم می‌گرفتند، شب آخر که می‌شد و می‌خواستند وسایل‌ را جمع‌آوری کنند، یک فضای شادی داشتند.

همیشه از این ناراحت بود که روزهای تکراری داشته باشد و اگر روزی می‌گذشت و او هیچ خدمتی نمی‌کرد، آن شبش حتما این گله را داشت که امروز تمام شد و ما هیچ کاری نکردیم.

در کل هدفش خدمت بود، نوع کار زیاد مهم نبود، فقط می‌خواست کاری کند که مفید واقع شود.

در زمان رفتن حامد با اشک‌هایم او را بدرقه کردم، می‌دانستم اگر حامد بماند و به سوریه نرود بیشتر اذیت می‌شود و دلیل رضایتمم همین بود.

حامد چون اعتقاد داشت کاری از دستش بر نمی‌آید و باید تفنگ به دست بگیرد، به سوریه رفت. همیشه تفنگ به دست گرفتن را جزء کارهای آسان زندگی می‌دانست. معتقد بود که اینجا بمانی و کار فرهنگی انجام بدهی خیلی اهمیتش بیشتر است و همیشه این موضوع را به دوستانش که نتوانسته بودند اعزام شوند خاطرنشان می‌کرد.

حامد 4 دی 94 به سوریه اعزام شد و پس از 37 روز، 12 بهمن 94 به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

سخت‌ترین روز زندگی‌ام شنیدن خبر شهادت حامد بود، چون حامد با دامادمان در سوریه بود، به همین دلیل من و خواهرم همیشه در کنار هم بودیم، کمی من به منزل آنها می‌رفتم و کمی آنها به منزل ما می‌آمدند.

روزی که خبر شهادت حامد را دادند ما منزل خودمان بودیم، از صبح همان روز تلفن‎های مشکوک شروع شد و هر کسی به بهانه‌های مختلف به من و خواهرم زنگ می‌زد.

پدر حامد با من تماس گرفت و صدای غمگینش را شنیدم، اما نمی‌خواستم باور کنم اتفاقی افتاده است، چند روز قبل از شهادت حامد، دامادمان تماس گرفته بود و می‌گفت: «تا چند روز آینده خبرهای خوش از آزادسازی نبل و الزهرا را به شما خواهیم داد.»

از تماس‌ها دلشوره گرفتم و با خواهر دیگرم تماس گرفتم که بعد از چند دقیقه خواهرم به خانۀ ما آمد و موضوع شهادت حامد را بیان کرد، در این موقع پشت درب منزل ما پر از جمعیت بود و همه منتظر این بودند که خانوادۀ من خبر شهادت حامد را به من بدهند و وارد منزلمان شوند که بعد از ورود خواهرم، خانه‌مان پر از جمعیت شد.

بعد از شهادت حامد، دفتر خاطراتش را که مرور می‌کردم، به خودم می‌گفتم چقدر خوب شد این مرد این گونه از دنیا رفت وگرنه از دغدغه فرهنگی از دنیا می‌رفت. صفحه‌ای نبود که در آن از دغدغه‌های فرهنگی‌اش نگفته باشد.

یکی از دغدغه‌های حامد، مطالعه و کتابخوانی بود؛ حتی در سوریه دوستانش را مجبور می‌کرده که کتاب بخوانند.

ما که وجهۀ مذهبی داریم باید خوش اخلاق‌تر باشیم؛ زیرا حامد با این اخلاقش توانسته بود اطرافیان خود را چه مذهبی و چه غیرمذهبی جذب کند. برای همین دوستان حامد همیشه دوست داشتند کنار حامد باشند و می‌دانستند روحیۀ خنده‌رویی و خوش برخوردی در او وجود دارد.

همیشه با وجود حامد، محیط، محیط شادی بود و دوستانش همیشه از همنشینی با حامد لذت می‌بردند.

در این چند سال وقتی سختی‌های زندگی مرا چیره می‌کند به خود حامد می‌گویم که مشکل را حل کن و بعد از چند روز واقعاً آن مشکل حل می‌شود.

متدسفانه فرزند کوچکم خیلی بی قرار پدر است و من هم همیشه به حامد می‌گویم کاری از دست من برای ساکت کردنش بر نمی‌آید و خودت حلش کن.

حامد حسینی زیست و زینبی پر کشید

از ویژگی‌های بارز شهید، خوش‌رویی و متواضع بودن، آراستگی ظاهری و پرداختن به مسائل فرهنگی بود و همین امر در تواضع و اخلاص، ایشان را محبوب دل اطرافیان کرده بود. زیستن با او مساوی بود با تعطیلی غم و غصه؛ چراکه انفجار روحیه بود. پرهیز از ریا، شاخصۀ دیگر ایشان بود؛ ارادت خاص نسبت به اهل بیت علیهم‌السلام و تداوم ارتباطش با قرآن، روح بی‌کرانه‌اش را زلال‌تر کرده بود. بارها دیده بودیم در مجالس عزاداری سرور و سالار شهیدان در مساجد و هیئات هرگاه مداح شروع به خواندن می‌کرد، خیلی زود اشکش روان می‌شد و در سینه زنی‌ها فریادش بلند و سینه‌اش از ضربات سنگین دست‌های لاغرش آزرده می‌شد. اشک به پهنای صورتش جاری بود، دَم گرفتن‌های پرسوز و گداز او در هیئت‌ها هیچ وقت از صفحه ذهنم پاک ‌نمی‌شود. اخلاص و ایمان حامد کم نظیر بود. اگر چه داغ او برای هر کس که او را می‌شناخت طاقت‌فرسا و سنگین و برای اعضای خانواده بسیار جان کاه است، ولی به جرأت می‌توان گفت این حق حامد بود که ره صد ساله را یک شبه طی کند و به جایگاهی عروج نماید که لایقش بود، راهی که تمام بزرگان دین آرزوی آن را دارند. شهادت در راه خدا.

معرفی کتاب‌های مذهبی و احیای کتاب‌خوانی در شهرستان از دیگر برنامه‌های جاری زندگی شهید بزرگوار بود. به کرات اقدام به برگزاری نمایشگاه کتاب در حوزه‌های مختلف می‌نمود. از حضور پررنگ او در معرکه‌های مختلف فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و از غیرتش در مقابل فتنه‌گران سال ۸۸ به اشاره‌ای بسنده کنیم؛ او نه فقط مدافع حرم زینبی، بلکه سالیانی مدافع حریم فرهنگ عاشورایی در وطن مادری‌اش بود. باید راه آن عاشق رندانه را زنده نگه داشت.
روایتی از نحوۀ به شهادت رسیدن حامد کوچک‌زاده از زبان هم‌رزم شهیدش

اسم و رمز عملیات هر دو متبرک به نام حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام بود. در همان ابتدا تلفات زیادی به دشمن وارد کردیم، به طوری که حدود ۳۰۰ کشته و ۴۰ اسیر از آنان گرفتیم.

بچه‌ها حال و هوای معنوی و عجیبی داشتند. آن شب نماز مغرب را که خواندیم از شدت کم‌خوابی زیادمان به حامد گفتم شامت را که خوردی برو کمی استراحت کن و بخواب. ساعت ۱۰ شب که شد رفتم بیدارش کردم تا کمی هم خودم بخوابم. نصفه‌های شب با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم. در آن وضعیت نگرانی از سلامتی حامد وجودم را گرفت.

0 نظرات

ارسال نظرات