شهید مهدی طهماسبی

به روایت مادر شهید

وقتش رسیده بود که مسافر تو راهی از راه برسد. جنگ بود و پدر یک پای دلش در میدان مبارزه و یک پای دیگرش پیش آن مسافری که قرار بود 13 آبان بیاید. ساعت 10 شب در بیمارستان پارس اهواز خبری به گوش حاج عبدالکریم می‌رسد که نوزاد و مادر حالشان خوب نیست. کاری از دست پدر برنمی‌آید جز آنکه دعا کند.

وضو می‌گیرد و به سمت نمازخانۀ بیمارستان می‌رود. تنها چیزی که در آن زمان به ذهنش می‌رسد، نماز استغاثه به درگاه امام عصر اروحنا له فداه است. دو رکعت نماز حاجت می‌خواند و به صاحب الزمان متوسل می‌شود تا نوزاد و مادرش هر دو صحیح و سالم باشند. پدر دل توی دلش نبود، مرد جنگ بود و از خدا هم خواست فرزند اولش پسر باشد تا اگر شهادت نصیبش شد، پسر مراقب خانه و خانواده‌اش باشد.

دعای پدر درآن شب دلشوره برآورده می‌شود و صدای گریۀ نوزاد پسری ساعت یک و نیم شب 14 آبان سال 62 فضای بیمارستان را پر می‌کند. حاج عبدالکریم سجدۀ شکر بجا می‌آورد و بنا به عهدی که با امام زمان بسته بود، نام پسر را مهدی می‌گذارد. پسر می‌شود نذر امام زمان اروحنا له فداه.

یک روز دست در دست عمه به سمت خانه می‌رفت که درون شهرک پدافندهای ضد هوایی را می‌بیند. با اینکه سه سال بیشتر نداشت، اما از چیزی نمی‌ترسد. می‌رود کنار خدمه و مشغول شیرین زبانی با آنها می‌شود تا اینکه غرش هواپیماهای عراقی درآسمان مسجد سلیمان به گوش می‌رسد. نه فرار می‌کند و نه اینکه به آغوش عمه برمی‌گردد. همان جا فریاد می‌زند و به خدمه‌های توپ ضد هوایی اشاره می‌کند: «بزنش بزنش...».

پدر مدام در جبهه بود و کمتر پسر کوچکش را می‌دید. مهدی هنوز چهار سالش بود و نمی‌دانست جنگ چیست. بهانه‌گیری می‌کرد و مادر هم با صبر بهانۀ فرزند خردسالش را به جان می‌خرید. مهدی یکی از شب‌ها از خواب بیدار می‌شود و با گریه تا صبح می‌گوید بابایی... اهل خانه دیگر نمی‌دانستند چطوری مهدی چهارساله را ساکت کنند. مادر به دلش برات می‌شود نکند برای همسرش در جبهه اتفاقی افتاده باشد که مهدی اینگونه تا صبح پدرش را صدا می‌زند و بی‌قراری می‌کند. تا اینکه فردای همان روز خبر مجروحیت پدر را به خانواده می‌دهند.

یک روز صبح زود از خواب بیدار می‌شود، تا می‌بیند پدر پوتینش را بسته و راهی پادگان است، خیلی سریع چکمه قرمزش را می‌پوشد و می‌گوید: «برویم من آماده‌ام.»

انگار از همان بچگی برای رفتن و جنگیدن آماده بود.

در آن زمان پدر مربی تخریب بود و در کلاس جنگی پادگان وسایل آموزشی مین‌ها و چاشنی‌ها و ماسوره‌ها به کلی جنگی بودند، مهدی جلوی صف کلاس می‌نشست و با دقت مطالب را گوش می‌داد. پسر پای کلاس جنگ پدر بزرگ شد.

شاگرد نمونه بود. نمرات درسی‌اش کمتر از 20 و 19 نبود. علاوه بر درس خواندن در برنامه‌های مدرسه هم فعالیت می‌کرد. از مسئولیت در بسیج دانش آموزی گرفته تا ورزشی و اردویی. با دوستان همکلاسی خود در قالب تیم ورزشی در مسابقات مختلف در سطح شهرستان و استان شرکت می‎کرد و مورد تشویق مسئولین قرار می‌گرفت. دوره‌های مربی‌گری فوتبال را در اهواز یاد گرفت و در شهر مسجد سلیمان و قم داور فوتبال شده بود. گاهی اوقات با دوستان همکلاسی خود برنامه اردو می‌گذاشت و به کوه‌های اطراف شهرستان مسجد سلیمان می‌رفت و بساط فوتبال و تفریح پهن می‌کرد. اما همۀ این فعالیت‌های غیر درسی‌اش را طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که به درسش لطمه نزد.

خوابی که مهدی برای تولد برادرش دید کلاس پنجم دبستان بود؛ شبی در عالم خواب امیرالمومنین علی علیه‌السلام را می‌بیند که حضرت به او می‌گوید: «خداوند به خانوادۀ شما پسری می‌دهد که اسمش محمد است. و خود حضرت هم در گوش این پسر اذان می‌گوید.»

مهدی وقتی از خواب بیدار می‌شود برای خانواده این خواب را تعریف می‌کند که خداوند قرار است به ما بچه‌ای دهد که اسمش محمد است. خواب مهدی تعبیر می‌شود  خداوند پسر دیگری به خانواده طهماسبی می‌دهد که اسمش محمد است که از دوران دبستان تا به امروز که درس طلبگی‌اش را می‌گذراند، نماز و روزه‌اش ترک نشده.

همیشه با وضو بود و نماز شبش ترک نمی‌شد. می‌گفت: «پهلوان کسی است که اعضاء و جوارح خود را کنترل کند، به زنان نامحرم نگاه نکند. آخر هر روز حسابرسی اعمال داشته باشد.»

قبل از خواب، اعمالی که در روز انجام می‌داد را محاسبه می‌کرد. «الحمدلله» برای کارهای خوب و مورد رضای خدا و برای کارهایی که ذره‌ای مورد رضایت خدا نبود «استغفار» می‌کرد.

دستم را حلقه کردم دور گردنش، پیشانی‌اش را بوسیدم خیره شدم به چشمانش و گفتم: «ان‌شاءالله این دفعه هم به سلامت می‌روی و به سلامت برمی‌گردی.»

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت دختر شهیدی که درچند قدمی ما روی صندلی نشسته بود، آمد جلو و روبروی ما ایستاد.

اشاره کرد به مهدی و گفت: «تو شهید می‌شی.» انگار آن دختر کوچک حرف دلش را زده بود، لبخندی زد و گفت: «ان‌شاءالله پیروز برمی‌گردم.»

دخترک دوباره گفت: «نه! تو حتماً شهید می‌شی.»

با همان لبخند گفت: «اگر شهید شوم، پیروزم.»

صدایی در سالن انتظار پیچید؛ مسافران پرواز سوریه به درب اصلی مراجعه کنند. مهدی رفت و نگاهم تا آنجا که کار می‌کرد به رفتنش بود. تا اینکه در نیمۀ خرداد 94 انتظار فرج شهادت به سر آمد و جواز شهادتش را از دستان عمه سادات گرفت.

خداوند متعال به مهدی افتخار پوشیدن لباس سبز سپاه را داد و با مدال افتخاری که از دستان مادر پهلو شکسته سادات گرفت و ستاره نشان‌هایی که سیدالشهدا بر دوشش گذاشت، امروز به بالاترین درجه شهادت که شهید مدافع حریم آل الله است، نائل شد.

بنده خوب خدا

پدر من و آقا مهدی هر دو پاسدار بودند. از کلاس پنجم ابتدایی رفت و آمد خانوادگی داشتیم. پدر آقا مهدی از کودکی می‌گفت باید عروسم شوی. رفت و آمدها ادامه داشت تا اینکه سال 85 ازدواج کردیم. اولین چیزی که از مهدی متوجه شدم، توجه به نماز اول وقت و انجام واجبات بود، بعد از آن احترام به خانواده مخصوصا احترام به پدر و مادر. پدر و مادر مهدی در کاشان زندگی می‌کردند. دست پدر و مادرش را می‌بوسید حتی کف پاهایشان را می‌بوسید. با پدر و مادرم هم خیلی دوست بود، واقعا آقا مهدی دوست داشتنی بود خدا مهرش را در دل همه جا کرد.

آقا مهدی، بندگی کردن را خوب بلد بود. حسن ظن قابل توجهی داشت و همین عامل آرامش من بود.

رفتار مهدی در خانه خیلی خوب بود. بعد صرف غذا دست مرا می‌بوسید و پسرم امیرمحمد را هم تشویق می‌کرد که این کار را انجام دهد. این عمل بابت قدردانی از من بابت خانه‌داری و تربیت فرزند بود. رابطه عاطفی خاصی با فرزندانش داشت. هنگام نماز خواندن، از رکعت اول تا آخر، امیرمحمد روی شانه پدرش آویزان می‌شد. مهدی در جواب این رفتار به من می‌گفت: «دوست دارم بچه‌ام به نماز و تأثیری که در اخلاق می‌گذارد پی ببرد و نسبت به نمازگزار حسن ظن داشته باشد.»

آقا مهدی شعر می‌گفت، مداحی می‎کرد، ولی دلش نمی‌خواست شعرهایی که برای مداحی یا برای اهل بیت علیهم‌السلام می‌سراید به نام خودش خوانده شود.

به او می‌گفتم: «این اشعار زمینۀ خوبی برای چاپ یک کتاب اشعار آیینی می‎تواند باشد»؛ اما آقا مهدی دلش می‌خواست شعری که برای اهل بیت  علیهم‌السلام می‌سراید در گمنامی باشد.

به دانشجوها می‌گفت: «لبخند فراموش نشه ...

ساده‌ترین کاری که می‌تونید برای همسر و یا مادرتون انجام بدید همینه!»

نهم خرداد 1395 بود که مهدی وصیت‌نامۀ خودش را نوشت. چون قرار بود مهدی 9 خرداد به سوریه اعزام شود، ولی سفرش کنسل شد. بعد از دو روز با مهدی تماس گرفتند که دوباره سفرت به عقب افتاده و احتمالا 13 خرداد به سوریه اعزام می‌شود. از نهم تا 13 خرداد که چهار روز بیشتر نبود، در این مدت مهدی خیلی ناراحت بود، اما وقتی مطمئن شد که قرار اعزامش حتمی است چهره‌اش نورانی‌تر شده بود. روز آخر دوتا پسرانش را روی پاهایش می‌نشاند و با آنها بازی می‌کرد، من داشتم مهدی را می‌دیدم و در دلم می‌گفتم: «نکند این آخرین باری باشد که مهدی را می‌بینم.»

یک شب دختر سه سالۀ شهید ابراهیم عشربه را برد شهر بازی و کلی برایش عکس و فیلم گرفت.

وقتی به خانه برگشت، گفت: «به معصومه کوچولو قول دادم این بار که رفتم هرطور شده بابا ابراهیمش را با خودم بیارم. بچه رنگی به صورت نداشت خیلی لاغر شده بود.»

رفت جلوی قاب عکس شهید ایستاد و آه بلندی کشید.

دوباره گفت: «هر وقت چشمم به سه دختر قد و نیم قد ابراهیم می‌افته، نمی‌دونی چه حالی می‌شم، جیگرم آتیش می‌گیره.»

آستین‌های دستش را بالا زد، همین طور که داشت به محاسنش دست می‌کشید، آرام گفت: «خجالت می‌کشم تو صورت دخترها نگاه کنم. »

چند روز قبل از سفر دوم مهدی به جبهۀ سوریه به خودم می‌گفتم باید تمام توانم را برای پسرانم بگذارم. از وقتی پدرشان شهید شود، بچه‌های مدافع حرم می‌شوند.

باید نبودن پدرشان را جبران کنم تا پدرشان برگردد.

این روزها به آقا مهدی می‌گفتم: «با این سفر شما، منم فرصتی پیدا می‌کنم که به خدا نزدیک‌تر بشم.»

به مهدی می‌گفتم: «پای قولی که از من گرفتی که مراقب خودم و بچه‌ها باشم، بی‌تابی نکنم، شاد باشم مثل همیشه و از خدا کمک بگیرم، خواهم موند.»

مهدی در روزهای آخر گفته بود: «این روزها خیلی حسین برایم شیرین شد. به حسین بابا گفتن را یاد بده تا من برگردم، هرچند دل کندن سخته، ولی بر خودم واجب می‌دونم که فقط به فکر بچه‌های خودم نباشم، به فکر بچه شیعه‌های محاصره شده در سوریه هم باشم.»

چند جفت جوراب دستش بود و هر عابری که از کنارش رد می‌شد با صدای لرزان و چشمان بغض آلود می‌گفت:  «این جوراب‌ها را از من بخرید.»

من و آقا مهدی تازه از زیارت حرم بی بی معصومه علیهاالسلام برگشته بودیم و این زیارت آخر آقا مهدی بود که دو روز بعد باید به سوریه اعزام می‌شد. زیارتی که عطر و بوی خداحافظی داشت.

خانم دست‌فروش نیازمند تا ما را دید که از حرم به سمت پارکینگ می‌رفتیم، جلو آمد و با گریه گفت: «بچه‌م مریضه، این جوراب‌ها را از من بخرید.»

چند قدمی از آن خانم دستفروش فاصله نگرفته بودیم که آقا مهدی بدون معطلی رفت و تمام جوراب‌ها را خرید و گفت: «خانم دیگه اینجا نایست برو پیش بچه‌ت».

خانم دست‌فروش هم در حالی که اشک چشمانش را پاک می‌کرد آقا مهدی را دعا کرد و گفت: «حاجت روا شوی، خدا هرچی می‌خوای بهت بده».

دعای آن دست‌فروش نیازمند بعد از آخرین زیارتمان مستجاب شد و مهدی جانم به حاجت دلش که شهادت بود رسید.

از سوریه رفتنش سه روز می‌گذشت.

خودش می‌گفت: «این بار که برم زود برمی‌گردم.»

8 صبح تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم مهدی بود. دو دقیقه سلام و احوالپرسی و خداحافظی.

دنیا همان یک لحظه بود، همان زمانی که آخرین بار صدایش را شنیدم. من بودم و صدایی که از پشت هزاران فرسنگ در گوشم می‌پیچید.

چه می‌دانستم این برای آخرین بار است که صدای مهدی را می‌شنوم، مهدی همان روز آسمانی شد و پر کشید.

اربعین سال 93 توفیق شد با خانوادۀ همسرم به کربلا بروم. همانجا نذر کردم که اگر بچۀ دومم پسر باشد، نامش را حسین بگذارم و عاقبتش شهادت شود. فقط در صورتی از خدا پسر خواستم که قبلش عاقبت پسرم را شهادت بنویسد، اما نمی‌دانستم عاقبت پدرش ختم به شهادت می‌شود.

همیشه جلسۀ اول کلاس درسش، آدرس خانه و تلفنش را پای تخته می‌نوشت و پذیرای همه بود.

سفارش می‌کرد جوانان ازدواج کنند، هرچند از لحاظ اقتصادی، کامل تأمین نباشند. چون خودش هم با همین شرایط ازدواج کرد و خداوند اطمینان داده که در رزق و روزی را باز می‌کند.

خدا شهید مهدی را به یک ابتلای بزرگ دچار کرد. امتحانی از جانب فرزندانش. اما شهید مهدی از این امتحان سربلند بیرون آمد. امتحانی که جز صبر و رضایت خدا در آن نبود. امتحانی که دو فرزند قبل از امیرمحمد به دنیا آمدند؛ اما نشد که در دنیا بمانند و مثل فرشته‌ها پر کشیدند سمت بهشت. همان جایی که الان شهید مهدی هست و آن دو فرزند هم بعد از چندین سال چشم انتظاری، بالاخره روی ماه بابا نصیبشان شد و با هم در بهشت هستند. صبر و رضایتی که شهید وامدارش از امام رضا علیه‌السلام بود تا اینکه امیرمحمد نور دیده بابا مهدی به دنیا آمد. امیرمحمد با بدرقه فرشتگان دوباره زندگی بابا را پر از لبخند کرد. گرچه چند سالی از دست دادن دو فرزند بر شهید مهدی سخت گذشت، اما خدا با عنایت به صبر شهید مهدی به او امیرمحمد را هدیه داد که در هفت سالگی شد مرد خانه.

وصیت‌نامۀ شهید مهدی طهماسبی

شهید طهماسبی در وصیت‌نامۀ خویش که حدودا 10 روز قبل از شهادت نوشته است، با ذکر نام و یاد خدای متعال، اقرار به شهادتین، یادی از کربلای معلی و معرفی خود چنین می‌نویسد:

بسم الله الرحمن الرحیم

حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است، چگونه از جان نگذرد، آنکه می‌داند جان بهای دیدار است. «شهید آوینی»

اینجانب عبدالحقیر العاصی مهدی طهماسبی فرزند عبدالکریم با یقین کامل و از عمق وجودم اقرار می‌کنم: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمّدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله».

با شهادت به یگانگی خداوند متعال و با شهادت به نبوت حضرت خاتم محمّد بن عبدالله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و با شهادت به امامت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام و فرزندان طاهرینش تا مهدی موعود روحی فداه وصیت‌نامۀ خویش را آغاز می‌کنم.

خداوند حکیم را هزاران مرتبه شکر که در خانواده‌ای شیعه و دوازده امامی متولد شده‌ام. هزار و هزاران شکر که توفیق پوشیدن لباس مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به من عطا شد و خدا را هزاران شکر که توفیق خدمت در کسوت مربی و خدمت به سربازان امام زمان روحی فداه در قالب دانشجو به من عطا شد.

خدا را هزاران مرتبه شکر و سپاس که مجاور و همسایة بی بی فاطمه معصومه علیهاالسلام شدم و در آخر خداوند متعال را هزاران شکر که در عصر انقلاب و خمینی کبیر رحمةالله‌علیه و زعامت امام سید علی خامنه‌ای زندگی می‌کنم.

نوشتن وصیت‌نامه هر چند بوی مرگ و جدایی می‌دهد ولی در واقع آماده شدن جهت زندگی ابدی است. لذا بوی زندگی واقعی دارد نه زندگی کاذب. همچنین انسان را یاد خدای رحمان و مرگ و معاد می‌اندازد تا ذره‌ای به فکر اعمال و رفتار، گفتار و نیات خویش باشد و دقیقاَ به خاطر همین علت‌ها است که در آیات قرآن کریم و روایات ائمه معصومین علیهم‌السلام توصیه به نوشتن وصیت‌نامه شده است. انگیزه اصلی‌ام در نوشتن وصیت‌نامه سفر دوباره‌ام به سمت خانم زینب کبری علیهاالسلام و قرار گرفتن در زمرة مدافعین حرم است. هر چند به خوبی واضح است که مثل منی لیاقت این مدال افتخارآمیز را ندارد، ولی چه می‌شود کرد که عادت این خانواده احسان و کرم است. «و عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم...».

در این فاصله دو ماه و نیم از پایان سفر اول به سوریه تا این سفر سعی کردم بعضی از اعمالی که به نظرم مانع لطف و نظر خاص خدای متعال و حضرت زینب کبری علیهاالسلام و رسیدن به مقام شهادت باشد را جبران کرده و در جهت رضای حضرت حق بیشتر بکوشم.

البته هدف اصلی این نبرد برای من اول پیروزی، دوم پیروزی، سوم پیروزی و چهارم شهادت در راه خداست که در حقیقت پیروزی نهایی در هدف چهارم است. به فرموده خدای متعال چه کشته شویم و چه بکشیم پیروزیم و این بزرگترین لطف حضرت حق است که ما در همه حال پیروزیم و شکست برای ما بی معنی است.

بنا به فرمایش امام حسین علیه‌السلام انسان‌ها بندة دنیا هستند و دین لقلقه زبانشان. اما وقتی حوادث و امتحانات جدی پیش می‌آید آن وقت «قلّت دیانا»؛ دین‌داران اندک می‌شوند. لذا به نظر بندة حقیر امروز هر کس به بهانه‌های مختلف نمی‌خواهد در این راه قدم بگذارد و جزو مدافعین حرم باشد، داوطلب نمی‌شود، دلش نمی‌تپد، تلاش نمی‌کند، خواب ندارد و دغدغه ندارد (حال آن بهانه هر چه می‌خواهد باشد اعم از زن، فرزند، پدر و مادر، زندگی، پول، درس و دانشگاه و...). یقیناً اگر صحنه کربلا هم بود، دقیقاً با همین بهانه‌ها کمکی به حسین علیه‌السلام نمی‌کرد.

این اعتقاد من است اگر چه ممکن است اشتباه کنم، ولی این طور فهمیده‌ام. زیرا فریاد هل من ناصر ینصرنی ارباب متعلق به همة زمان‌ها است و کهنه نمی‌شود.

در این مسیر شبهات و تهمت‌های فراوانی به مدافعین حرم زده می‌شود اعم از گرفتن پول، مبارزه در راه بشار اسد، مبارزه در راه اعراب یا اینکه اگر وطن بود ما هم می‌رفتیم و... خیالی نیست وعده ما با همة این تهمت زنندگان و شایعه‌سازان باشد با حضرت زهرا علیهاالسلام. اگر چه همة این شبهات و تهمت‌ها جواب‌های بسیار واضحی دارند که تا الآن بارها و بارها گفته شده‌اند. اگر من سراپا تقصیر را فاکتور بگیرید، به نظرم مدافعان حرم از با بصیرت‌ترین افراد زمان حال ما هستند. زیاد شنیده‌ام که می‌گویند دو تا بچه داری

0 نظرات

ارسال نظرات