شهید مهدی ثامنی‌راد

زندگی نامه شهید مدافع حرم مهدی ثامنی‌راد

شهید مهدی ثامنی‌راد، فرزند داود در 23 بهمن 1361 در شهر ری متولد شد و ساکن ورامین بود. تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ادامه داد و در هفتم آذر 1388 ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک فرزند دختر به نام «فاطمه سلما» بود. شهید ثامنی‌راد یکی از رزمندگان فاتحین لشکر 27 محمد رسول الله تهران بود. او در 22 بهمن 1394 در سن 33 سالگی در جنوب حلب در سوریه به شهادت رسید، اما پیکر مطهرش در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقودالاثر جای گرفت. تا اینکه بعد از گذشت سه سال و اندی از شهادتش پیکر مطهر این شهید مدافع حرم در یکم تیر 1398 به میهن بازگشت.

شهید مهدی ثامنی‌راد همواره در اردوهای جهادی حضوری فعال داشت. همواره تلاش داشت تا خانواده‌های معظم شهدا را به سفر راهیان نور ببرد؛ زیرا می‌گفت که پدران و مادران شهدا علاقه دارند تا محل شهادت فرزندان خود را ببینند.

در عیدها و تابستان‌ها به همراه جمعی از دوستان، گروه‌های جهادی تشکیل می‌داد و به مناطق مختلف برای خدمت‌رسانی به مردم محروم می‌رفت.

سیستان و بلوچستان، اهواز و مناطق غرب کشور از جمله نواحی بود که شهید ثامنی‌راد در آن حضور پیدا می‌کرد و حتی در زلزله ورزقان نیز حضور داشت و به همراه همسرشان به مردم خدمت می‌رساند.

روایتی از زبان همسر شهید مدافع حرم مهدی ثامنی‌راد

آقا مهدی دانشجوی کاردانی مربی جنگ افزار دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بود. وقتی به خواستگاری آمد، گفت از نظر مادی هیچ چیز ندارم، من چون به لحاظ اعتقادی ایشان را خیلی قبول داشتم گفتم: «مادیات برایم مهم نیست، در زندگی چیزهای دیگری می‌خواهم که در وجود شما می‌بینم.» در همان جلسه اول خواستگاری طی 20 دقیقه‌ای که با هم صحبت کردیم حدود یک ربعش دربارۀ شهدا حرف زدیم. ایشان تأکید داشت که من دوست دارم شما به اعتقادات من احترام بگذارید.

آدم متدین، دین‌دار، خوش اخلاق و مردمی‌ای بود. خیلی به ایتام اهمیت می‌داد. همیشه تأکید داشت و در وصیتنامه‌اش نیز آورده است که دست بر سر یتیم کشیدن عاقبت به خیری دارد.

زندگی‌اش در اردوی جهادی، سفر زیارتی برای ایتام و کمک‌رسانی خلاصه می‌شد. بارها افرادی را برای اولین بار به سفرهای زیارتی برده بود.

هر شب 2 رکعت نماز می‌خواند، وقتی جواب خواستگاری مثبت شد از من هم خواست این 2 رکعت نماز را بخوانم. گفت این نماز به نیابت از حضرت زهرا علیهاالسلام برای سلامتی حضرت صاحب الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است که اگر این را بخوانی شبت را با آرامش به صبح می‌رسانی.

خیلی شغلش را دوست داشت. زمانی که در سوریه جنگ شد کاملا در جریان اوضاع آنجا بود و خیلی دوست داشت سوریه برود. زمانی هم که تصمیمش را برای رفتن قطعی کرده بود، همۀ اطرافیان و دوستانش گفته بودند که تو یک دختر هفت ماهه داری، حتی فرمانده‌اش نیز گفته بود که با وجود دخترت نرو، اما مهدی در جواب گفته بود برای مواظبت از بچۀ من، مادرم و همسرم هستند ولی مثل بچۀ من در سوریه زیاد هستند.

عاشق شهدا و شهادت بود. می‌گفت: «دوست دارم تا می‌تونم خدمت کنم و بعدش خدا مرگم رو در شهادت قرار بده.» واقعاً لایق شهادت بود. تنها چیزی که می‌توانست مزد آن همه خوبی باشد شهادت بود.

رابطه‌اش با شهدا و خانواده‌های آنها عالی بود. هر جا خانواده شهیدی می‌دید بسیار تکریم می‌کرد و برایشان ارزش احترام زیادی قائل بود. پدربزرگ و مادربزرگم که پدر و مادر شهید بودند، آنقدر این سال‌ها از مهدی محبت دیده بودند که الان می‌گویند داغ مهدی برای ما خیلی سنگین‌تر از داغ پسر خودمان است.

وقتی گلزار شهدا می‌رفتیم، اول شهدای گمنام را زیارت می‌کرد. بعد سر مزار سایر شهدا می‌رفت. ارتباط خاصی با شهدای گمنام داشت. کتاب زندگی نامۀ شهدا را زیاد مطالعه می‌کرد. همیشه می‌گفت: «اگه من شهید شدم برای من مراسم سوم، هفتم و چهلم نگیرید؛ برای من یادواره شهدا بگیرید تا از همۀ شهدا یاد بشه.»

بعد تولد فاطمه سلما به حدی درگیر کارها بودم که حتی تلویزیون تماشا نمی‌کردم. اهل تلفن همراه و فضای مجازی هم نبودم و از اوضاع و احوال سوریه بی‌خبر بودم. چون نمی‌خواست اضطراب و استرس داشته باشم، از وضعیت آنجا چیزی برایم نمی‌گفت.

محل کارش به هیچ عنوان اجازه حضور در سوریه را به ایشان نمی‌داد و با توجه به نوع مأموریت یگانش، هرگز حضور در سوریه برایش امکان پذیر نبود. با کلی از افراد در یگان‌های مختلف صحبت کرده بود. با سختی تمام و هزار دردسر توانست از محل کارش آزاد شده و عازم سوریه شود.

تقریباً شهریور 94 بود که صحبت از سوریه کرد. من با اینکه خیلی روی او حساس بودم و همه چیز را می‌پرسیدم، خیلی در این خصوص از او سوال نپرسیدم و فکر می‌کردم یک مأموریت است مثل بقیۀ مأموریت‌هایش. مهدی به خاطر اینکه من حساس نشوم، اصرار و پافشاری از خود نشان نداد و خیلی ساده و راحت رفت.

خیلی‌ها می‌گفتند: «اجازه نده بره سوریه.» من جواب می‌دادم: «دلیلی نداره اجازه ندم، دوست داره بره و می‌ره.» او اگر برای انجام کاری مصمم بود حتماً انجام می‌داد. آن طور نبود که اگر من بگویم نرو ایشان قبول کند و نرود.

می‌گفت: «بیست هزار شیعه، چهار ساله که در محاصره‌ان، ما باید بریم و نجاتشون بدیم.» وقتی ساکش را می‌بست چیزی نگفتم و سخت‌گیری نکردم.

اولین باری که اعزام شد دوازدهم مهر بود. نیمه‌های شب رفته بود و روی درب کاغذی چسبانده بود و تنها یک وصیت کرده بود: «مسجد یادتان نرود.»

تماس که می‌گرفت طوری وانمود می‌کرد که هیچ خبری نیست! همیشه می‌گفت: «ما از میدان نبرد و جنگ فاصلۀ زیادی داریم، تو خودت رو ناراحت نکن.»

چهل و پنج روز آنجا بود. وقتی بار اول برگشت ساکش را جلوی آشپزخانه، کنار درب ورودی گذاشت. من می‌دانستم معنی این کارش این است که باز هم می‌خواهد برود.

گفتم: «آقا خیلی هم دستور قاطعی برای سوریه رفتن نداده؟!» جواب داد: «من به فرمان رهبرم رفتم و تا آخر هم می‌مونم.»

پایش بر اثر عبور یک گلوله خراش دیده و زخم شده بود. من با آن همه حساسیت نمی‌دانم چرا نپرسیدم: «اونجا چه خبره که تو زخمی شدی، مگه نگفتی خبری نیست.» قبل از اینکه بار دوم برود شهید نجفی به شهادت رسید.

مهدی در لحظه لحظۀ تشییع ایشان حضور داشت. ولی من با وجود شهادت ایشام، باز هم نپرسیدم: «مگه شما نگفتید سوریه خبری نیست؟» گویی خداوند چشم و گوش مرا بسته بود. نه چیزی می‌دیدم و نه چیزی می‌شنیدم!

از تشییع شهید نجفی برگشته بود، از من پرسید: «اگه من شهید بشم گریه می‌کنی؟» من در حالی که گریه می‌کردم، گفتم: «چرا این حرف رو می‌زنی؟» ادامه داد: «اگه من شهید شدم؛ شلوغ بازی در نیاری!» خواسته‌اش این بود که صبور باشم و گریه نکنم و دیگر حرفی در این زمینه بین ما رد و بدل نشد.

مهدی به ادوات نظامی اِشراف کامل داشت. دورۀ تخصصی تک تیراندازی هم دیده بود. به خاطر تخصصش بار دوم از طریق ارتباط و سفارش یکی از فرماندهان میدانی در سوریه اعزام شد.

فرمانده‌ای که با او هماهنگ کرده بود، برایش نامه درخواست نوشت و به راحتی اعزام شد. چون هماهنگی‌ها از بالا انجام شده بود، خودش این بار خیلی زحمتی نکشید.

با خودم می‌گفتم مهدی آنقدر قوی و زرنگ است که اگر قرار باشد اتفاقی برای او بیفتد، حتی اگر شده با دندان زمین را بِکند، خودش را نجات خواهد داد. من هرگز به شهادت فکر نکرده بودم و خودش هم در این مدت درباره شهادت اصلاً صحبتی نکرده تا من حساس نشوم به همین دلیل من اصلاً خودم را برای شهادتش آماده نکرده بودم.

اما تقدیر نه به فکر من وابسته بود و نه به آمادگی‌ام. تقدیر برای مهدی شهادت را رقم زده بود و حضرت زینب علیهاالسلام او را برای خود انتخاب کرده بود. نمی‌دانستم این بار که می‌رود آخرین دیدار من با او خواهد بود. چهلمین روز از اعزام دوم، آخرین روز زندگی دنیایی مهدی بود و او از همۀ آنچه که من نامشان را زرنگی گذاشته بودم، گذشت و زرنگی را با جلوه‌ای دیگر معنی کرد و مزد زحمات و مجاهدت‌های خود را گرفت و به شهادت که نهایت زرنگی است رسید.

مهدی متولد بیست و سوم بهمن بود ولی چون روز بیست و دوم بهمن روز خاصی بود و همۀ ایران غرق در شادی و جشن بودند و یک روز بیاد ماندنی بود، همیشه می‌گفت: «متولد بیست و دوم بهمن هستم.» و عروجش هم به آسمان‌ها که همان تولد دوباره و ورود به دنیای دیگر است، بیست و دوم بهمن ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح اتفاق افتاد.

اما من نمی‌دانستم آن کوهی که برای یک عمر قرار بود به آن تکیه کنم را از دست داده‌ام. هجده روز بعد خبر شهادت مهدی را به من دادند.

همۀ وجودم با این خبر فرو ریخت. فاطمه سلما بی قراری می‌کرد و من که خیلی ناراحت بودم و اعصابم به هم ریخته بود، با اشک و گریه خوابم برد. مهدی را در خواب دیدم که لباس رزم به تن داشت و کنارم نشست و با لبخندی زیبا به من نگاه می‌کرد. با من حرف نمی‌زد، اما در نگاهش آرامش موج می‌زد. مهدی آمده بود که به من بگوید در کنار من است و من را تنها نخواهد گذاشت.

ته دلم خیالم راحت بود که برمی‌گردد و پیکری هست که با آن وداع کنم. چون در وصیتش نوشته است: «فاطمه سلما را روی پیکرم بیندازید.» اما وقتی خبر دادند که پیکر دست داعش است و باز نخواهد گشت، آن امید را هم از دست دادم، اما خدا را شکر کردم که با شهادت رفت و واقعاً لیاقتش این بود. چون بالاخره هر کس روزی خواهد رفت، چه بهتر که با شهادت مرگش رقم بخورد.

نحوۀ شهادت از زبان دوستان و هم‌رزمان شهید

شب عملیات چشمانش خیلی زیبا شده بود. در ساختمانی منتظر شروع عملیات بودیم، گفتند: «نماز بخوانید تا حرکت کنیم.» وقتی وضو گرفت پرسیدم: «چشمات خیلی قشنگ شده مهدی، چه کار کردی؟» لبخند زد و گفت: «سرمه کشیدم.» عملیاتی که قرار بود انجام دهیم سه محور داشت. محوری که مهدی در آن حضور داشت موفق شده بود، ولی چون عملیات از قبل لو رفته بود، داعش ما را دور زده و در محاصره افتاده بودیم، کار گره خورده بود و موفقیت ما در آن محور بی ثمر شده بود.

در محور کناری درگیری شدید شد، با مهدی برای کمک به آنها رفتیم. در یک ساختمان زمین‌گیر شدیم که حجم آتش زیادی تهیه کنیم تا بچه‌ها بتوانند برگردند. تک تیرانداز ملعون داعشی، بچه‌ها را از ساختمان‌های روبرو می‌زد. مهدی عرض ساختمان را دوبار رفت و برگشت تا محل اختفای تک تیرانداز را پیدا کرد.

آر پی جی را آماده کرد؛ بلند شد و نشانه رفت. در چشمان زیبایِ سرمه کشیده‌اش نفرت و کینۀ دشمنان اهل بیت علیهم‌السلام را می‌دیدم. دستش را روی ماشه برد تا بزند، اما غافل از اینکه آن تکفیری ملعون، مهدی را زودتر دیده و نشانه رفته است. قبل از اینکه مهدی شلیک کند، یک گلوله بالای پیشانی‌اش خورد و پیکر تنومندش چون سروی که تبر خورده باشد افتاد.

گلوله مجال پلک زدن هم به او نداد و همان لحظه به شهادت رسید و دعای ایتام سوری که همیشه مورد عنایت مهدی بودند در حقش به اجابت رسید. خواستیم او را به عقب بیاوریم که دوباره شلیک کرد و یک تیر هم به پایش خورد. حجم آتش خیلی زیاد شد. به دلیل شرایط منطقه دستور عقب‌نشینی صادر شد و توان برگرداندن او را نداشتیم.

خود را به سختی به عقب رساندیم و مهدی و تعدادی دیگر از شهدا همانجا ماندند و به رسم تأسی گمنامان پیوستند و دشمن تکفیری پیکرهای آن را مبادله نکرد و تحویل نداد.

دلنوشته‌ای زیبا از همسر شهید مدافع حرم مهدی ثامنی‌راد

به نام خدایی که مرگ را همچون زندگی حق انسان قرار داد و با شهادت مرگ را زیبا ساخت.

شهادت هدیه‌ایست زیبا و ارزشمند از جانب خدا به بهترین و برگزیده‌ترین بنده‌اش

مهدی عزیزم!

درود خدا بر تو که لایق بهترین و زیباترین هدیه خداوند بودی!

زمانی که برای سفری که بازگشت نداشت آماده می‌شدی انتظار چنین روزی را داشتم.

روزی که خدا تو را به من هدیه داد شاید نمی‌دانستم که روزی اینگونه چنین تاجی بر سرم بگذارد، ولی وقتی ثانیه ثانیه با تو بودن را تجربه کردم، اینکه با چشمان خودم خوبی‌هایت را دیدم، اینکه با تمام نداری‌هایت باز هم سرپرست ایتامی بودی که محتاج یک نگاه پر مهر هستند، اینکه سعی می‌کردی با شاد کردن دل خانواده‌های شهدا خون ریخته شدۀ فرزندشان را ارج نهی، اینکه وقتی صدای اذان را می‎شنیدی دست از زندگی می‌کشیدی برای رسیدن به معبود، اینکه باتمام مشغله‌های کاری نماز به نیت حضرت زهرا و امام زمان در هر شب فراموشت نمی‌شد، هر روز به اینکه روزی شما به جایگاهی خواهید رسید که همه در حسرت چنین جایگاهی خواهند بود مطمئن‌تر می‌شدم.

خدا را شکر می‌کنم که بهترین بنده‌اش را 8 سال به من امانت داد، 8 سالی که برایم از بهترین و زیباترین روزهای زندگی‌ام بود.

با تو بهترین‌ها را تجربه کردم و حالا با شهادتت باز هم بهترین بودی برایم. قطعاً روزی که شنیدم دیگر حضور فیزیکی تو را در کنارم ندارم، اینکه پیکر بی‌جانت در کدامین صحرا افتاده است، همۀ اینها برایم از صد بار جان دادن هم سخت‌تر بود، ولی تنها چیزی که هنوز من را سرپا نگه داشته است مرگ زیبای توست، اینکه شهدا زنده‌اند برایم کمی، فقط کمی آرامش قلبی است.

چه بگویم از میوۀ عشقمان؛ فاطمه سلمای عزیزم، اینکه می‌گویند دخترا بابایی‌اند، راست می‌گویند ولی عشق به پدر دختر و پسر ندارد.

چه بگویم از بی‌تابی‌هایش، از بابا بابا صدا کردن‌هایش!

اینکه آنقدر کوچک است که حتی مفهوم شهادت را نمی‌فهمد تا مثل من برایش آرامش قلب باشد.

ولی مهدی جانم!

دردناک‌ترین لحظه‌ها زمانی‌ست که بچه‌ای با پدرش بازی می‌کند و دُردانه‌ام با نگاه حسرت بار به آنها نگاه می‌کند.

اولین روزی که دردانه‌ام به مدرسه می‌رود و او در حسرت دست‌های گرم پدر است تا اولین روز تحصیلی‌اش را شروع کند!

وقتی از دلتنگی‌هایش شب تا صبح در کوره می‌سوزد، وقتی دخترمان با بهترین نمرات کارنامۀ خود را برای امضای پدر می‌آورد؛ یا آن زمان که بر سرسفرۀ عقد اجازۀ پدر را می‌خواهند ولی ایمان دارم که در تمام آن لحظه‌های دشوار در کنارم هستی، اینکه تو از هر پدر زنده‌ای هم برای دختر یکی یکدانۀمان زنده‌تری و من به همین حضورت قانع هستم و خدا را بخاطر این امتحان سخت شکر می‌کنم و اینکه در تمام لحظه‌های دشوار این مصیبت حضور خدا را در تمام وجودم حس کردم. اینکه می‌گویندخدا در دل‌های شکسته است برایم بهترین صبر است.

مهدی عزیزم!

امیدوارم من و یادگارت فاطمه سلمای عزیزمان با راهنمایی‌های تو در راه اسلام و ولایت قدم برداریم و ادامه دهندۀ راه تو باشیم تا تو به ما افتخار کنی و همنشینت در بهشت باشیم.

مهدی جانم!

پیش سالار شهیدان از من و یادگارت هم یادکن.

وصیت‌نامۀ شهید مدافع حرم مهدی ثامنی‌راد

بسم الله الرحمن الرحیم

با عرض سلام محضر مبارک حضرت ولی عصر امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف و روح پرفتوح حضرت امام خمینی رحمةالله‌علیه و شهدای صدر اسلام تا به حال و رهبر معظم انقلاب و فرمانده کل قوا حضرت امام خامنه‌ای و خانواده و دوستان عزیزم. حضور و توفیق اینجانب به این سرزمین امام زمان و خدمت کردن در این راه مقدس که یک اعلام حکم جهاد از جانب ولی امر مسلمین اعلام شده است بسیار خوشایند است. تقدیر چگونه باشد خدا می‌داند. ولی وظیفه و شرع را باید عمل نمود و این چند جمله را که در موضوعات مختلفی آن را بیان می‌دارم و به این مصحف می‌نگارم:

1- دوستان و همرزمان من سلام: آنچه از این خلقت به این حقیر اثبات شده این بود که هیچ چیز را بهتر از این ندیدم که دوستان، صداقت دینی داشته باشند و کاری به این ناملایماتی که اتفاق می‌افتد در بین افراد، سازمان و جامعه نداشته باشند. ما باید سعی کنیم کار و وظیفه خود را به نحو احسن و آن طوری که وظیفۀ ما است انجام دهیم و سعی کنیم در حیطۀ کاری خود پیشرفت کنیم و یک فردی دارای معلومات عالی باشیم و بدانید که ما باید با کسب تجربه افرادی مفید باشیم برای حفظ و حراست و نگهداری اسلام. برادران من خود را دست کم نگیرید. دنیا و ابرقدرت‌های دنیا از لباس سبز ما و اسم ما می‌ترسند و آن هم به خاطر ایمان درون قلب شما دوستان است. خود را کوچک نشمارید. بدانید که ما الگویی همچون اباعبدالله‌الحسین و ابوالفضل‌العباس داریم. ما علی اکبر و علی اصغر داریم. این خاندان عصمت و طهارت از کودک شش‌ماهه برای ما الگو قرار دادند تا پیرمردی همچون حبیب بن مظاهر. پس بدانید که ادامه دادن راهی همچون این بزرگواران راه به شهادت و رسیدن به معبود حقیقی است. براستی که صحبت و درد دل زیاد است، ولی نه این حقیر مجال نوشتن دارم و نه اینجا دل و جان فرصتی می‌دهد که از کربلایی بودن دل کَند و آن را توصیف کرد. چند خواهش دارم: یکی اینکه نماز اول وقت که گشایش از مشکلات است. دوم: صبر و تحمل. سوم: به یاد امام زمان باشیم. در آخر از همه دوستان درخواست دارم که بنده را حلال کنند و اگر در فرصتی باعث آزرده شدن دل شما شدم از من بگذرید.

 2- چند کلامی با دوستان و مسجدی‌های عزیز؛ با عرض سلام حضور شما بزرگواران. شب عملیات است، همه دارند مهیا می‌شوند به نوع‌های مختلف، یکی سلاح تمیز می‌کند، یکی خشاب پر می‌کند و دیگر کارها که فرصت بسیار کم است که خدمت شما بخواهم توضیح دهم. حاج آق

0 نظرات

ارسال نظرات