شهید محمد اینانلو

شهید اینانلو به روایت همسر

محمد متولد 18 فروردین 1367 بود. آشنایی ما به صورت کاملاً سنتی و با معرفی خانواده‌ها‌یمان صورت گرفت. محمد همۀ برنامۀ زندگی و آینده‌اش را بر پایۀ قرب الهی چیده بود. ایشان از من خواستند که در این هدف همراهی‌شان کنم. در نهایت هم 29 مرداد سال 88 عقد کردیم.

در بسیاری از مواقع حتی در دوران نامزدی وقتی ما به مهمانی یا مراسمی دعوت می‌شدیم، ایشان من را به دلایل کار جهادی یا مسائل فرهنگی یا اردو‌های آموزشی و... همراهی نمی‌کردند. از محمد دلخور می‌شدم و به ایشان اعتراض می‌کردم که محمدجان در حال حاضر که ما جنگی نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟

محمد هم با یک لبخند زیبایی پاسخ می‌داد که سرباز امام زمان ارواحنا له الفداه باید همیشه حاضر و آماده باشد تا وقتی صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را شنید لبیک بگوید.

همسرم فوق‌العاده مهربان و رئوف بود. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال زندگی عاشقانه مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم. بسیار احترام بزرگ‌ترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت، طوری که من غبطه می‌خوردم. به امور دینی مثل نماز اول وقت و... اهمیت می‌داد و بیشتر تأکیدش بر رزق حلال بود. محمدم اجازه نمی‌داد مال شبهه‌دار وارد زندگی‌مان شود. هر زمانی که از سر کار بر‌می‌گشت، با وجود تمام خستگی با دخترمان حلما بازی می‌کرد. گاهی من می‌ماندم که این همه انرژی را از کجا می‌آورد. به جرأت می‌توانم بگویم توسل به اهل بیت و ارادت آقا محمد به آنها عاقبتی چون شهید مدافع حرم شدن را برای ایشان رقم زد. محمد آرزوی شهادت داشت. باتوجه به شناختی که من از ایشان داشتم می‌دانستم که یک روزی به آرزویش می‌رسد، اما تصور نمی‌کردم به این زودی این اتفاق بیفتد.

من و آقا محمد پنج سال در کنار هم زندگی عاشقانه داشتیم که حاصل این همراهی فرزند دختری به نام حلما شد. حلما متولد 6 بهمن سال93 است. حلما یکی از القاب حضرت زینب علیهاالسلام بود که همسرم به خاطر ارادت قلبی به خانم حضرت زینب علیهاالسلام این نام را برایش انتخاب کرد. حلما یعنی بردبار و صبور.

آقا محمد از همان ابتدای جنگ عراق و سوریه و زمانی که بحث تجاوز و تعدی به حرمین شریفین پیش آمد، به فکر رفتن بود. چند سالی بود که پیگیر رفتن شده بود. من هم به رفتن آقا محمد رضایت دادم.

روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش آمد، من مخالفتی نکردم. چون نمی‌خواستم شرمندۀ اهل بیت شوم. من همیشه با خودم می‌گفتم که اگر در روز عاشورا و زمان امام حسین علیه‌السلام بودم ایشان را یاری می‌کردم. روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود، باید ثابت می‌کردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم. من همسرم را با جان و دل و با دست‌های خودم برای دفاع از اسلام و دفاع از عقیله بنی‌هاشم راهی سوریه کردم. محمد 15 دی سال 94 راهی شد.

آن روز قرار بود آقا محمد صبح ساعت 8 برود، اما ساعت 5 عصر بود که با ایشان تماس گرفتند و هماهنگی لازم انجام شد. چون عجله‌ای شد، من همۀ وسایلش را خیلی سریع حاضر کردم و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد. خانواده‌هایمان آمده بودند برای بدرقه. محمد در حیاط با همه خداحافظی کرد. حلما را در آغوش گرفت و مرتب می‌بوسید. بعد من را صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاری‌مان را انداختیم. بعد دستانم را گرفت و گفت: «حواست به همه چی باشه.»

محمدم شانزده روز در سوریه بود. در 21 دی در خان طومان سوریه به شهادت رسید و هنوز هم پیکرش باز نگشته است. تیر به پای آقا محمد اصابت می‌کند و مجروح می‌شود. همرزمانش ایشان را داخل ماشین می‌گذارند تا به عقب بیاورند، اما موشک کورنت اسرائیلی به ماشین‌شان اصابت می‌کند و ایشان به شهادت می‌رسد.

خبر شهادتش را از طریق یکی از دوستان در شبکه‌های اجتماعی متوجه شدم. عکسی از محمد که متعلق به سه سال پیش بود منتشر شده بود، اما همسرم به من گفته بود: «اگر اتفاقی برای من افتاد یکی از دوستانم با شما تماس می‌گیرد. هر خبری غیر از این به شما رسید باور نکنید.»

در همین اثنا برادرم به خانۀ ما آمد. گوشی آقا محمد که در خانه مانده بود زنگ خورد. یکی از دوستانش بود. تلفن را دادم به برادرم که صحبت کند و بعد هم خداحافظی کردند. گوشی را که گرفتم پیامکی از طرف دوست محمد به برادرم آمد که «بیا همدیگه را ببینیم تا بگم چه اتفاقی برای محمد افتاده». آنجا بود که بند دلم پاره شد. متوجه شدم اتفاقی افتاده و برادرم را قسم دادم، اما ایشان گفتند: «آقا محمد مجروح شده».

تا فردا ظهر به هر جایی که فکرمان می‌رسید زنگ زدیم تا خبری از محمد بگیریم. یک بار گفتند مجروح شده، یک بار گفتند اسیر شده، یک بار گفتند به کما رفته. ظهر بود که پدر محمد با یکی از دوستانش تماس گرفت. ایشان عادت داشتند که صدای تلفن را همیشه روی بلندگو می‌گذاشتند، آن طرف خط یکی از همرزمان همسرم بود که گفت: «آقای اینانلو، پسرتون مجروح شد. بچه‌ها اونو داخل خودرو گذاشتند تا به عقب بیارن که متأسفانه ماشین را می‌زنن. پسرتون آسمونی شد.» دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. اصلاً انگار زمان برای من ایستاده بود. انگار دنیا تمام شده بود.

آقا محمد وصیت کرده بود که پشتیبان بی‌قید و شرط ولایت فقیه باشیم. توسل به ائمه و خواندن نماز اول وقت را بسیار مهم می‌دانست. من برای دخترمان حلما هم برنامه‌هایی دارم. امیدوارم بتوانم آن طور که پدرش دوست داشت او را فاطمه‌گونه و زینب‌وار تربیت و بزرگ کنم و امیدوارم خدا کمک کند تا رسالت زینبی‌مان را به نحو احسنت انجام بدهیم. محمد می‌گفت ما قبل از اینکه مدافع حرم بشویم مدافع اسلام و جبهه مقاومت هستیم. به فرموده آقا دفاع از اسلام مرز ندارد. اگر من شهید شدم در بنرها قبل از شهید مدافع حرم بنویسید شهید جبهه مقاومت.

طبق فرموده امام خامنه‌ای عزیز، سوریه خط مقدم ما است. اگر سربازان ما در سوریه و عراق نبودند، ما باید در همدان و کرمانشاه با تکفیری‌ها مبارزه می‌کردیم. سربازان حضرت زینب علیهاالسلام جنگ را به کیلومترها دورتر از مرز ایران کشاندند تا خدشه‌ای به مملکت امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف وارد نشود. خب در این میان عده‌ای هم نشسته‌اند و حرف‌هایی و زخم زبان‌هایی می‌زنند که مطمئناً از نا‌آگاهی آنها نسبت به وضعیت موجود است. محمد من کارمند بود. او هیچ اجباری برای حضور در جبهه مقاومت اسلامی نداشت. اما به عشق اهل بیت و دفاع از اسلام و به شکلی داوطلبانه و بسیجی اعزام شد. مرد می‌خواهد کسی از آرزوهایش، از همسرش، از فرزند یک ساله‌اش بگذرد. پا گذاشتن روی نفس اماره مرد می‌خواهد. پس خیلی عاقلانه به نظر نمی‌رسد انسان برای پول و برای عشق به دنیا از همۀ داشته‌هایش بگذرد. گذشتن از همۀ تعلقات دنیایی نظیر زن، فرزند، عشق همسر و... حب بالاتری می‌خواهد، عشقی بزرگ‌تر می‌خواهد. من امروز افتخار می‌کنم و احساس غرور می‌کنم که بزرگ‌ترین دارایی‌ام، همۀ زندگی‌ام، عشقم را، تکیه‌گاهم را به حضرت زینب علیهاالسلام تقدیم کردم. هر چند ناچیز. خوشحالم که خانم حضرت زینب علیهاالسلام این هدیۀ ناقابل را از من پذیرفتند.

من برای خانوادۀ شهدای زمان جنگ و دفاع مقدس هشت ساله‌مان خیلی احترام قائل هستم، اما به نظر من کار آنها در آن زمان راحت‌تر بود. چون آن زمان مسیر فکری مردم نزدیک به هم و شهادت مسئله‌ای جا افتاده بود. اما در حال حاضر با این خط فکری و مشکلاتی که وجود دارد کار ما سخت‌تر است و هجمه حرف‌هایی که دربارۀ شهدای مدافع حرم زده می‌شود کار را سخت‌تر می‌کند. امیدوارم با تداوم راه شهدایمان ابعاد شخصیتی آنها را نشان دهیم و آرمان‌ها و عقایدشان را برای مردم از طریق همین رسانه‌ها بازگو کنیم و اجازه ندهیم خون‌شان پایمال شود.

محمد خیلی به ائمه ارادت داشت ولی چهارتن از این بزرگواران همۀ زندگی محمد بودند؛ حضرت زهرا علیهاالسلام، امام حسین، امام رضا و علی اکبر علیهم‌السلام. امروز که به شهادت محمدم نگاه می‌کنم، می‌بینم ارادت او کار خودش را کرد و آنها با محمد معامله کردند. محمد در رکاب امام حسین علیه‌السلام و در صحرای کرب و بلای سوریه شهید شد، چون حضرت زهرا علیهاالسلام بی‌نام و نشان و مانند امام رضا علیه‌السلام در کشوری غریب و چون علی‌اکبر علیه‌السلام در سن 27 سالگی آسمانی شد. او به هر آنچه دوست داشت رسید. روزهای بی محمد بر من سخت می‌گذرد، همۀ دلتنگی‌های همسرانه‌ام را گذاشته‌ام پیش مادرمان حضرت زهرا و زینب علیهماالسلام تا در قیامت سرمان را بالا بگیریم و بگوییم اللهم تقبل منا هذا القلیل.

 

0 نظرات

ارسال نظرات