شهید علی عابدینی

شهدای خان طومان

شهید علی عابدینی سحرگاه 25 مرداد 67 در خانواده‌ای مذهبی و متدین در روستای فرم از توابع بخش مرکزی شهرستان فریدونکنار دیده به جهان گشود. مصادف شدن لحظۀ تولد آن شهید در فجر صادق و اذان صبح سبب شد تا مادربزرگ شهید او را صادقعلی نام نهد و مادر شهید به سبب خوابی که در طول بارداری دیده بود، نام علی را برای او انتخاب کرد. بدین ترتیب در شناسنامه نام او را علی و در بین اقوام، بستگان و آشنایان به صادق‌علی مشهور بود.

تحصیلات ابتدایی‌اش را در مدرسۀ شهید عباس‌زاده به اتمام رساند و براساس نذری که مادرش داشت و او را نذر حضرت عباس علیه‌السلام کرده بود، از همان دوران کودکی و در ایام محرم بر تن او لباس سفید می‌پوشاندند و با سربند یا زهرا و یا زینب علیهماالسلام در مراسم عزاداری امام حسین علیه‌السلام حاضر می‌شد و در بین عزاداران حسینی شیر پخش می‌کرد.

اخلاق شهید علی عابدینی تأثیر گرفته از عموی شهیدش علی اصغر عابدینی بود. در بسیاری از موارد از خانواده در رابطه با اخلاق عمویش سوال می‌پرسید و قبل از اینکه به سن بلوغ برسد به نیت عمویش نماز می‌خواند. بسیار آدم با روحیه‌ای بود و حتی وقتی که مجروح شده بود روحیۀ خود را از دست نداد، به طوری که حتی از گذاشتن آتل بر روی دستان خود ممانعت می‌کرد.

شهيد علی عابدینی برای اولین بار سال 94 جهت دفاع از حرم عقیلۀ اهل بیت علیهم‌السلام راهی دیار شام بلا شد و مجدداً با وجود مجروحیتى که داشت، فروردین 1395 ندای هل من ناصر ینصرنی عمه جان حضرت زینب علیهاالسلام را لبیک گفت و راهی سوریه و دفاع از حرم شد. و در 17 اردیبهشت 1395 در شهر خان طومان از توابع حلب سوریه به همراه 12 نفر از دوستانش به فیض شهادت نائل گردید.

از زبان مادر شهید

16 سالم بود که خدا علی را به من داد. خیلی نگران سلامتی‌اش بودم و اینکه نکند هنگام زایمان اتفاقی برایش بیفتد. شاید چون سن کمی داشتم بر نگرانی‌ام افزوده می‌شد. یک ماه قبل از تولدش پهلو درد شدیدی داشتم، دکترهای زیادی رفتم و هر کدام چیزی می‌گفتند تا اینکه شبی آقای قد بلند کمر بسته‌ای را در عالم رویا دیدم که لباس سبزی به تن داشت، از من پرسید: «دخترم چرا ناراحتی؟» گفتم: «پهلو درد دارم.» گفت: «نگران نباش، بچه‌ات سالم است.» الحمدالله همین طور هم شد.

علی بچۀ با محبت و دلسوزی بود. درسش را بدون اذیت کردن ما تمام کرد و بعد از دیپلم سال 85 وارد سپاه پاسداران شد. در خانواده پاسدار زیاد داشتیم از جمله برادرهای من و علی به خوبی با این فضا آشنا بود. خودم هم دوست داشتم پسرم سپاهی شود. او حین کار تحصیلات عالیه را هم شروع کرد و وارد دانشگاه شد.

سال 88 پیشنهاد دادیم زن بگیرد، گفتیم الان درآمد برای ادارۀ یک زندگی داری و به سنی رسیدی که نیاز به هم‌صحبت داری. می‌خواستم قبل از اینکه شیطان او را از من بگیرد، خودم زمینۀ ازدواج را برای پسرم فراهم کنم. خواهر شوهرم همسر علی را معرفی کرد و یک روز با علی و خواهر شوهرم رفتیم منزل پدری عروسم.

قبل از آن چند بار دیگر خواستگاری رفته بودیم اما در کل بچۀ سخت پسندی بود؛ مثلاً یک لباس را که می‌خواست بخرد از صبح که می‌رفت بازار تا غروب طول می‌کشید یکی را انتخاب کند، اما وقتی همسرش را دید، همان اول پسندید و خوشش آمد.

وقتی درگیری‌های سوریه شروع شد، من از خطرات و اوضاع آنجا با خبر بودم. یک روز آمد و گفت: «اسمم را برای رفتن به سوریه نوشته بودم و حالا قراره اعزام بشم.» اصلا مخالفت نکردم و می‌گفتم او بیمۀ امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است و تا وقتی که برای اسلام خدمت می‌کند هر کجا هست برود.

راستش اینقدر خالصانه کار می‌کرد که خودم می‌گفتم: «خدایا حالا که این بچه این طور زحمت می‌کشه، اگه قراره اینجا از مریضی و تصادف طوریش بشه، همون شهید بشه بهتره.»

زمستان 94 که از مأموریت آمد از ناحیۀ دست مجروح شده بود و هنوز بهبود پیدا نکرده بود که مجدداً 15 فروردین به خواست خودش اعزام شد. با اینکه مجروح بود دل ماندن نداشت. بار اول که می‌رفت اینقدر اشتیاق به رفتن نداشت، اما دفعۀ دوم اشتیاقش بیشتر شده بود.

آخرین بار چهارشنبه روز قبل از شهادتش با او صحبت کردیم. این بار که داشت می‌رفت حس کردم حالش طور دیگری است. می‌گفت: «دارم می‌رم بچه‌ها را آموزش بدم»، چون دستش بالا نمی‌رفت و در کمرش ترکش بود، وقتی این حرف را زد خیالم راحت شد که جلو نمی‌رود، اما با این حال نگران بودم، چون وصیت می‌کرد، بی‌جهت خوشحال بود و انگار داشت پرواز می‌کرد.

برایم سخت بود رفتنش، اما اگر بچه‌های ما نمی‌رفتند چه کسی باید می‌رفت؟ یک عمر همیشه در عزاداری‌ها می‌گفتیم کاش زمان امام حسین علیه‌السلام بودیم و ایشان را یاری می‌کردیم، حالا که وقت عمل رسیده بگوییم نه، بچه‌هایمان را نگه داریم در خانه چون که خطرناک است؟ الان هم که علی به شهادت رسیده، اگر همسرم و دو پسر دیگرم بخواهند بروند مخالفتی نمی‌کنم.

فردای شهادت علی همسایه‌‌مان عروسی پسرش بود. به عروسم گفتم بیا برویم منزلشان برای کمک و چیدمان اتاق عقد. گفت: «نه مامان، حال ندارم.» بعدازظهر که برگشتم، دیدم گریه می‌کند. پرسیدم چه شده؟ گفت: «عکس علی را همه جا پخش کردند که به شهادت رسیده.» این طوری متوجه خبر شهادت علی شدیم و علی به همراه چند نفر دیگر از دوستانش در 17 اردیبهشت پر کشید و رفت.

 

0 نظرات

ارسال نظرات