شهید اکبر شهریاری

اکبر شهریاری

شهید اکبر شهریاری اول فرروردین 1363 در محلۀ کیانشهر تهران به دنیا آمد. او از همان دوران نوجوانی با توجه به علاقه‌ای که به بسیج داشت، فعالیت خود را در پایگاه مقاومت شروع کرد. تمام دعاهایش ختم به آرزوی شهادت می‌شد. اکبر قاری و مداح هیئت پایگاه بود و صوت زیبای قرآنش آغازگر محافل بسیجیان بود. در آن مدت 2 بار توفیق زیارت عتبات عالیات نصیبش شد. اکبر از لحاظ مادی هیچ مشکلی در زندگی‌اش نداشت، پدرش یکی از بازاری‌ها و تاجران بزرگ کشور بود و اگر می‌خواست در تهران پیش پدرش بماند می‌توانست غرق در امکانات و رفاه باشد، اما دفاع از حرم عمه سادات را انتخاب کرد و در اول بهمن 1392 در حوالی حرم حضرت زینب علیهاالسلام به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر مطهرش در قطعۀ 26 بهشت زهرا آرام گرفت.

از زبان همسر شهید

برادر من با اکبر در بسیج دوست بودند و دورادور ایشان و خانواده‌شان را می‌شناختم. اما وقتی سال 89 در یک اردوی مشهد شرکت کردیم، بحث خواستگاری خانوادۀ ایشان از من پیش آمد و چون سن کمی داشتم، در ابتدا قبول نکردم. چند ماهی گذشت تا اینکه دوباره بحث خواستگاری مطرح شد و این بار پذیرفتم و سال 90 با هم ازدواج کردیم.

صبر اکبر نکته بارزی بود که همه به آن اذعان دارند. تواضع و آرامش ذاتی که داشت آدم را جذب می‌کرد. همیشه با وضو بود و با قرآن انس زیادی داشت. طوری که سعی می‌کرد هر روز حداقل یک صفحه از کلام‌الله‌مجید را تلاوت کند. نماز اول وقت و رعایت امور مذهبی توسط ایشان همراه با لطافتی که روحش داشت، مجذوب‌کننده بود.

از روزی که با همسرم آشنا شدم، مرتب از شهادت حرف می‌‌زد. رمان‌های دفاع مقدس می‌خواند و مرا هم به خواندن آنها تشویق می‌کرد. از دوران نامزدی تا پس از ازدواج با هم به گلزار شهدا می‌رفتیم و حداقل هفته‌ای یک روز برنامه زیارت مزار مطهر شهدا را داشتیم. به جرئت می‌توانم بگویم که زندگی ما با شهادت عجین شده بود. با هم به بهشت زهرا می‌رفتیم و عجیب بود که به قطعه 26 خیلی علاقه داشت. همانجا که اکنون پیکر خودش دفن شده است.

همسرم را از صمیم قلب دوست داشتم و هر چیزی که ایشان را خوشحال می‌کرد، خواسته من هم بود. هرچند خودم با مقوله شهادت و اینطور مسائل خیلی بیگانه نبودم، اما حرف‌های همسرم مرا علاقه‌مندتر کرده بود و با هم عاشقانه به مزار شهدا می‌رفتیم و از ارتباط با شهدا لذت می‌بردم.

بار اولی که می‌خواست برود سوریه ‌فرزندمان محمدباقر را چهار ماهه باردار بودم. طبیعی است که در آن شرایط استرس و نگرانی آدم را فرا می‌گیرد. ولی اکبر با حرف‌هایش آرامم می‌کرد و از طرفی با دیدن میل و اشتیاق او برای دفاع از حرم حضرت زینب علیهاالسلام نمی‌توانستم با تصمیمش مخالفت کنم. لطافت روحی و آرامشش، نگرانی را از وجودم می‌گرفت و انگار از صبری که داشت به من هم می‌بخشید و صبوری می‌کردم. بار اول که رفت، یک ماه بعد برگشت. طور دیگری شده بود. می‌‌گفت شاید قبل از به دنیا آمدن فرزندمان دوباره برود. اما من گفتم بمان تا تکلیف مسافر توی راهمان مشخص شود. به هر ترتیبی که بود ماند و وقتی که محمدباقر دنیا آمد و دو ماهه شد، همسرم دوباره راهی شد و این بار به شهادت رسید.

از جانب خودم بگویم که خیلی سخت بود دل کندن از زندگی نوپایمان. ما سال 90 ازدواج کردیم و اکبر اول بهمن 92 به شهادت رسید. هنوز مراحل زیادی از زندگی بود که باید با هم تجربه می‌کردیم. فرزندم که به دنیا آمد، مسیری پیش روی زندگی‌مان آغاز شد که باید دو نفری طی می‌کردیم، اما اکبر خیلی زود رفت. او عاشق اهل‌بیت بود و عشق به شهادت همه وجودش را فراگرفته بود. وقتی که بار اول از سوریه آمد کلیپ‌هایی از دوستان شهیدش را به من نشان داد و به قول معروف حسابی آماده‌ام کرد. با این وجود الان که محمدباقر زبان باز کرده و کلمه بابا را می‌گوید، دلم آتش می‌گیرد. اما می‌دانم که باید صبر کنم و این صبر جمیل را از خود اکبر به یادگار دارم. از طرف او هم مطمئنم که برایش سخت بوده، ولی امثال اکبرها دل از تمامی لذات دنیا کنده‌اند. آنها راهی را انتخاب کردند که فراتر از تصور اهل زمین است و اکبر هم سعی می‌کرد رفته رفته تعلقاتش را نسبت به ما کم کند. وقتی فرزندمان به دنیا آمد خودش نام محمدباقر را رویش گذاشت. باقر اسم مستعار اکبر بود و محمد را هم به خاطر علاقه‌ای که به رسول گرامی اسلام داشت همراه اسم باقر کرد. ماه اول تولد محمدباقر، همسرم خیلی به او ابراز علاقه می‌کرد. اما از ماه دوم و هرچه به زمان رفتن و شهادتش نزدیک می‌شدیم، کمتر علاقه‌اش را نشان می‌داد و می‌خواست بگوید که باید دل از تعلقات کند و راهی شد.

اکبر همیشه می‌گفت: «آدم وقتی جوان است باید با امام زمان خود ملاقات کند و از این دنیا برود.» همینطور هم شد و با شهادتش برات ملاقات با امام زمان را گرفت و آسمانی شد.

از زبان برادر شهید

شهید اکبر از کودکی به ائمه علیهم‌السلام و قرآن علاقه داشت و در هیئت و مسجد بسیار فعالیت می‌کرد. با وجود اینکه انسان بسیار آگاه و متفکری بود، اما همیشه خود را بسیار پایین نشان می‌داد، به او می‌گفتم: «ما را راهنمایی کن» اما می‌گفت: «من به نصیحت شما نیاز دارم.» در واقع تواضع یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیتی او بود.

احترام زیادی برای پدر و مادر قائل بود و هیچ‌گاه با آنها بلند صحبت نمی‌کرد. همیشه در پاسخ به درخواست‌های اعضای خانواده از کلمۀ چشم استفاده می‌کرد، همیشه جوانان را به ورزش، درس خواندن و احترام به پدر و مادر توصیه می‌کرد. آرزویش شهادت در راه اسلام و قرآن بود و در آخرین سفری که به کربلا داشت، می‌گفت: «من حاجتم را از آقا گرفتم.»

از زبان دوست شهید

من و اکبر سال 74 هر دو عضو بسیج دانش‌آموزی پایگاه شهید یونس دهقانیان مسجد امام رضا علیه‌السلام در محله کیانشهر بودیم. ایشان پای ثابت مسجد بود و اگر فرصتی به دست می‌آورد حتماً در پایگاه حضور می‌یافت. مدتی مسئول بسیج دانش‌آموزی بود و می‌توانم بگویم که من و خیلی از بسیجیان کنونی پایگاه از شاگردانش بودیم. قبل از شهادت جانشین پایگاه شده بود که به دلیل حضور در جمع مدافعان حرم از این سمت کناره گرفت و به سوریه رفت. اکبر قاری و مداح هیئت پایگاهمان بود و هر بار که مراسمی داشتیم صوت قرآنش آغازگر محفلمان می‌شد و آوای حزین و دوست داشتنی‌ مداحی‌هایش جلسات را گرم می‌کرد. شهید شهریاری عشق به اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام داشت و به هیئت لثارات‌الحسین علیه‌السلام که توسط بچه‌های پایگاهمان راه‌اندازی شده بود، علاقه زیادی داشت. از سال 90 در هیئت کاروان زیارت کربلا را راه‌اندازی کردیم که توفیق داشتم دو بار همراه ایشان به زیارت عتبات عالیات بروم.

صبر و آرامش اکبر زبانزد عام و خاص بود. یادم هست یک بار قرار بود استاد سعید طوسی برای قرائت قرآن به مسجد بیاید، جمعیت زیادی حضور یافته بودند و آقای طوسی هم دیر کرده بود. همه ما کلافه بودیم و بیقراری می‌کردیم. اما شهید شهریاری آرام در گوشه‌ای نشسته بود و می‌گفت چرا ناراحتید، سوره توحید را بخوانید و آرام باشید. کمی بعد استاد آمد و همه چیز ختم به خیر شد.

اکبر روحیه شهادت‌طلبی داشت. تمامی دعاهایش در مراسم‌ها و مداحی‌ها به طلب شهادت ختم می‌شد و همواره پای ثابت یادواره‌های شهدا و کاروان راهیان نور بود. بنابراین همیشه احساس می‌کردیم که او روزی شهید خواهد شد. بار اول که رفت و آمد واقعاً تغییر کرده بود. می‌‌گفت وقتی در فضای جهاد قرار گرفتم تازه سختی‌های آن را دریافتم. منظورش هم سختی‌های ظاهری جنگ نبود، می‌گفت دیدن شهادت دوستان و جا ماندن از قافله شهدا برایش خیلی سخت است. اتفاقاً شهادت اسماعیل حیدری از همرزمانش او را خیلی بی‌تاب کرده بود. شب آخری که می‌خواست برود، آمد مرا در آغوش گرفت و با تضرع خواست که دعا کنم به شهادت برسد. گفتم: «دعا می‌کنم عاقبت بخیر بشی» و تنها هفت یا هشت روز پس از رفتنش به شهادت رسید.

در نوشته‌ای که از اکبر بر جای مانده آورده است: «دوست دارم پیکرم در کنار مزار شهدای گمنام دفن شود.» اکنون مزار شهید شهریاری در قطعه 26 بهشت زهرا علیهاالسلام، ردیف 72، شماره 16 درست ما بین دو شهید گمنام قرار دارد.

خاطرات

دلسوختۀ حضرت زینب علیهاالسلام

آخرین باری که به کربلا رفته بود مصادف با اربعین بود، هرچه اصرار کردیم بیا حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام نیامد. چون احساس خجالت می‌کرد که وقتی حرم بی بی در محاصره است به زیارت حضرت عباس علیه‌السلام بیاید، 10 روز بعد به سوریه رفت و به شهادت رسید.

اولین بار که با هم به کربلا رفتیم زمان برگشت گفت: «اگر خدا بخواهد هر موقع اردوی کربلا راه بیندازید من هم می‌آیم. قرار بود 2 ماه بعد از شهادتش هم برویم، خودش، همسر و مادرش را ثبت نام کرد و گفت: «محمودرضای بیضایی هم امسال می‌آید.» اکبر و محمودرضا بیضایی در سال 84 هم دوره بودند، ولی قسمت نشد همسفر این دو شهید شویم. بار اول که کربلا رفته بودیم مصادف با ایام فاطمیه بود، در مسیر حرم مرا روی تل زینبیه برد و زیر لب زمزمه می‌کرد: «دامن کشان رفتی، دلم زیر و رو شد...» آمد روی تل زینبیه ایستاد و گفت: «فاصلۀ اینجا تا گودی قتلگاه را ببین».

خوشا آن روز که نوبت بر من آید

در محلۀ ما دو تا شهید گمنام دفن هستند. ما سر مزار این شهدا مجلس می‌گرفتیم و در هفتۀ دفاع مقدس نمایشگاه می‌زدیم. چند چادر برای برپایی نمایشگاه احتیاج داشتیم، اکبر هم از سر کارش چند تا چادر آورد. چون خط خوبی داشت، روی چفیه‌ها و با خط خوب برای بچه‌ها یادگاری می‌نوشت. روی چادرها هم نوشت: «رفیقان می‌روند نوبت به نوبت/خوشا روزی که نوبت بر من آید» وقتی حاج اسماعیل حیدری شهید شد خیلی بی‌تاب شده بود، می‌گفت: «استاد ما رفته و ما جا مانده‌ایم...».

عروسی امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف پسند

مراسم جشن عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود. چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیۀ بچه‌های فامیل عروسی بگیرد، اما اکبر برایش فقط این مهم بود که عروسی‌اش مورد نظر عنایت امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشد. یک عروسی بدون گناه! که البته به همه هم خیلی خوش گذشت. هنگام نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادی‌اش را روی دوشش انداخت و وضو گرفت و برای نماز جماعت به نمازخانه رفت.

دعای خیر مادر

اکبر و مادرش بسیار به هم وابسته بودند. در مأموریت‌ها بچه‌ها اکثراً هفته‌ای یکی، دوبار با خانواده تماس می‌گرفتند ولی اکبر هر روز با مادرش تماس می‌گرفت. همین توجهات و خدمات اکبر به مادرش بود که دعای خیر مادرش را برایش به دنبال داشت. او دقیقاً مصداق آن آیه است که می فرماید: «و باالوالدین احسانا».

بین الحرمین

قبل از آخرین سفرمان به کربلا یک اتفاقاتی افتاده بود که نیاز بود نیروهای بیشتری اعزام شوند. به من گفت: «خوش به حالت تو دستت خوب می‌شه و دوباره به منطقه برمی‌گرد، اما اسم من تو لیست نیست.» من با فرمانده صحبت کردم و با آمدن اکبر موافقت کردند. اکبر به من پیامک داد و بابت هماهنگی تشکر کرده بود. من گفتم: «من وسیله بودم آمدن رزق خودت بود .»

در بین الحرمین نشسته بودیم که از اکبر خواستم زیارت اربعین و بعد روضه را برایم بخواند. بعد از زیارت شروع کرد به گریه کردن و صدای هق هق‌اش بلند شد. در تمام این سال‌ها صدای گریۀ اکبر را نشنیده بودم. همیشه آرام گریه می‌کرد. واقعاً از این حالتش دلم لرزید.

اولین اعزام

اکبر برای اولین بار سال 92 اعزام شد. هنوز فرزندش به دنیا نیامده بود. در اولین حضور اکبر در جبهه 2 اتفاق مهم افتاد. یکی شهادت امیر کاظم‌زاده از خدمه‌های تانک بود که تکه‌های پیکرش بین مواضع خودی و دشمن مانده بود، که اکبر پیکر شهدا را برگرداند. و اتفاق دیگر شهادت همرزم عراقی‌اش که در عملیات کنارش به شهادت رسید. در مورد شهادت دوست عراقی‌اش می‌گفت: «یک لحظه دیدم بر اثر اصابت گلوله تانک به دیوار کناریمان خاک روی سر ما می‌ریزد. من به فکر این افتادم که اگر شهید شوم بچه چه می‌شود؟ در همین فکرها بودم که دیدم تیر به سر رفیقم اصابت کرد و به شهادت رسید.» به خاطر این 2 اتفاق خیلی به هم ریخته بود. می‌گفت: «هرشب خواب عملیات و... می‌بینم.» خیلی حسرت آن لحظه را می‌خورد. وقتی خبر شهادت بچه‌ها را می‌آوردند حالش بدتر می‌شد و به حال شهدا و رفقای مجروح غبطه می‌خورد.

تعبیر خواب

اکبر یکی از همرزمانش که در سوریه مجروح شده بود را به بیمارستان برد. همان جا از شهادت محمودرضا بیضایی مطلع شد. بی‌تاب می‌شود و شروع می‌کند به گریه کردن. دوست مجروحش وقتی متوجه می‌شود به اکبر می‌گوید: «محمودرضا یک خوابی دیده بود که چون تعبیرش را نمی‌دانست به تو نگفت، ولی من الان به تو می‌گویم، محمود خواب دیده بود که در یک باغ سبز با تو راه می‌رود و می‌خندید.» یک روز بعد از شهادت محمودرضا، اکبر هم به شهادت رسید.

حاج تروایی

وقتی بعد از اربعین از کربلا برگشتیم، به مناسبت 28 صفر سه شب مراسم داشتیم. اکبر هر شب آخر هیئت یک شعر را با دل سوخته می‌خواند. شب آخر وسط شعرش گفت: «ما که امسال حاجتمون را گرفتیم.» فکر کردم منظورش زیارت اربعین است. توی دلم گفتم: «خب! من هم الحمدلله کربلا رفتم.» 28  صفر این حرف را زد و 20 روز بعد به شهادت رسید.

شهادت با لباس دوست شهید

وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضایی به اکبر رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برش گردونم». آن روز خیلی بی‌تاب شده بود. صبح فردای شهادت محمودرضا بیضایی به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدید من لباس‌های رزم بیضایی را بپوشم.» فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم شهید می‌شی!» گفت: «هر چی خدا بخواهد همون می‌شه.» بعد از صبحانه زد به خط. وقتی یک مقدار از مقر فاصله گرفت یک خمپاره 60 او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافت. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس‌های آخرش بود. ساعت 10 صبح شهید شد و همان روز به ایران برگشت.

خبر شهادت

شب ولادت حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم بود که خبر شهادت محمودرضا را دادند. فردای آن روز برای تشییع جنازه شهید بیضایی رفتیم. وقتی از مراسم تشییع برگشتیم خیلی دلم برای اکبر شور می‌زد. ظهر همان روز بود که یکی از رفقا زنگ زد و گفت: «همه بچه‌های هیئت را یک جا جمع کن. فقط مواظب باش خانواده اکبر چیزی نفهمند.» یک لحظه خشکم زد، گفتم: «اکبر؟» گفت: «بله، اکبر پر کشید.» اصلا نمی‌توانستیم رفتنش را باور کنیم. زانوهایم سست شد و به زمین خوردم.

لحظۀ آخر

یک بار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیئت هستیم و صحبت می‌کنیم. از اکبر پرسیدم: «چی اون طرف به درد می‌خوره؟» گفت: «قرآن خیلی این طرف به درد می‌خوره.» اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیک‌تر می‌شد انسش با قرآن بیشتر می‌شد. شب‌های آخر هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی‌اش می‌رفت. پرسیدم: «اون لحظه آخر که شهید شدی چی شد؟» گفت: «اون لحظه آخر شیطان می‌خواست من را نسبت به بهشت ناامید کنه.»

تدفین

درست اول بهمن در روز شهادتش پیکر مطهرش به میهن اسلامی بازگشت. بچه‌های هیئت و محل و مسجد و... همه آمده بودند، غوغایی بود. محمدباقر دو ماهه را برای وداع روی تابوت پدر گذاشتند. روز قبل محمودرضا، رفیق صمیمی روزهای جهادش تشییع شد و امروز اکبر به دیدار محمودرضا رفت. گویا یک روز هم طاقت دوری نداشتند. پاتوق هفتگی‌اش بهشت زهرا بود. همیشه می‌گفت: «ای کاش کنار شهدای گمنام شهید شوم و حالا بین 2 شهید گمنام دفن شده است!»

مادر شهید اکبر شهریاری می‌گوید: «پس از شهادت او فهمیدم که مداح اهل‌بیت علیهم‌السلام، حافظ و قاری قرآن است. در واقع من فرزندم را پس از شهادتش شناختم.»

0 نظرات

ارسال نظرات