شهدای خانطومان
هادی جعغری در سومین روز از بهار سال 65 در یکی از روستاهای بخش دابو دشت آمل به نام رئیس آباد دیده به جهان گشود و در سومین روز از بهار سال 94 در سن 29 سالگی در عراق به فیض شهادت رسید.
دوران ابتدایی و راهنمایی را در همان روستا و روستای کلیکسر که نزدیک همان روستا است گذراند و برای گذراندن مقطع دبیرستان به هنرستان چهل شهید آمل رفت و در رشتۀ جوشکاری به تحصیل پرداخت. بعد از آن به شهر شیراز رفت و در دانشگاه شهید باهنر شیراز به تحصیل در مقطع کاردانی در رشتۀ جوشکاری پرداخت و بعد از اتمام مقطع کاردانی، پس از دو سال وقفه در مقطع کارشناسی دانشگاه بلدالامین کرمان قبول شد و به کرمان رفت و بعد از اتمام درس به دنبال کار رفت که در سال 91 همزمان با ورود به قرارگاه خاتم الانبیا تهران در مقطع کارشناسی ارشد مهندسی مواد، گرایش جوشکاری در دانشگاه علوم وتحقیقات تهران قبول شد، ولی به علت مشغلۀ کاری ترم اول را مرخصی گرفت و برای ترم بهمن علیرغم سختی کار، همزمان با کار به درس و دانشگاه پرداخت. در کار خود بسیار کوشا بود، به طوری که در مدت اندکی که از خدمتش گذشته بود، موفق به طراحی نوعی سلاح شد.
این شهید در سال 89 بعد از اصرار بسیار خانواده مبنی بر ازدواج و تشکیل خانواده با دختر یکی از همکاران پدر خود عقد و در اسفند 92 ازدواج کرد و زندگی مشترک خود را در شهر تهران آغاز کردند. رابطۀ شهید با همسرشان بسیار خوب بود و در خانه در همۀ کارها به همسرشان کمک میکرد و مشوق خوبی برای همسر خود در تحصیل بود.
شهید بسیار دلسوز، مهربان، راستگو و قلب پاکی داشت. از وقتی که وارد این شغل شد همیشه از شهید شدن خود میگفت و چون روستایشان شهید نداشت، همیشه میگفت که من شهید رئیس آباد هستم.
بسیارشوخ و مردمی بود، به طوری که وقتی در جمعی بود همه از حضورش لذت میبردند.
به روایت همسر
وقتی آقا هادی به خواستگاری من آمد شغلی نداشت و همه مخالف بودند. بعد که با او صحبت کردم صداقت و رفتار شایستۀ او به دلم نشست و جواب مثبت دادم. آقا هادی به خاطر رشتهای که تحصیل کرده بود (مهندسی جوش) ضمانت کرد که برای اشتغال به راحتی جذب میشود. در کل ازدواج من و آقا هادی خواست خدا بود و وقتی خدا بخواهد انگار انسان دیگر قادر به صحبت نیست.
بعد از پیگیریهای آقا هادی نهایتاً در قرارگاه خاتم الانبیا تهران جذب شد. این قرارگاه زیرشاخۀ وزارت دفاع بود. آقا هادی دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی جوشکاری کرمان بود و همانجا بورسیه بود و میتوانست مشغول به کار شود، اما به خاطر من و سختیهایی که احتمال میداد متوجه من باشد، صرف نظر کرد. او جزء سه نفری بود که برای کشور استرالیا بورسیه شده بود، ولی ترجیح داد در کشور خودش خدمت کند. آقا هادی جایگاه ستوان یکم داشت و لباس نظامی نداشت و برحسب شرایط کاری و با میل و ارادۀ خودش و بدون هیچ اجباری به عنوان مدافع حرم رهسپارعراق شد.
شهریور با آقا هادی تماس گرفتند مبنی بر اینکه یک مأموریت در عراق دارند و اگر خودش تمایل دارد و من راضی هستم، میتواند اعزام شود. آقا هادی همان جا بدون سوال از من جواب مثبت داد. بعد ماجرا را با من در میان گذاشت، من هم کمی گلایه کردم که این مدت خیلی از هم دور بودیم و فقط پنج شنبه و جمعه با هم بودیم. به من گفت: «فاطمه مانند زنان کوفی نباش، امام حسین علیهالسلام تنهاست و من باید بروم.» آقا هادی بسیار اهل شوخی بود و ادامه داد: «من از شرایط جنگ و شهادت هیچ ترسی ندارم، من از هواپیماهای خودمان میترسم که هیچ اعتباری ندارند.»
در عراق آقا هادی و یکی از همکارانش به مهندس فاروق معروف بودند. کار آقا هادی تخصصی بود و نظامی نبود، من خیلی نگران بودم، چون آقا هادی فقط ۴۵ روز آموزش نظامی دیده بود و شناخت کاملی از اسلحه و استفاده از آن نداشت. در این مأموریت آقا هادی به طرز معجزهآسایی جان سالم به در برد و شکر خدا با وجود تمام نگرانیهایی که داشتم سالم بازگشت.
سوم فروردین تولد آقا هادی بود و من به اتفاق خانواده به شلمچه رفته بودم. آقا هادی دو هفتهای بود که برای انجام مأموریت به عراق اعزام شده بود. شب با آقا هادی تماس گرفتم و تولدش را تبریک گفتم. بعدازظهر فردا حوالی ساعت ۲ الی ۳ بود که مجدداً با آقا هادی تماس گرفتم و جواب نداد. این اتفاق کمتر پیش آمده بود، معمولاً آقا هادی اگر قرار بود جایی برود که امکان تماس نبود، قبلش به من اطلاع میداد. مجدداً تماس گرفتم و چندین بار تکرار کردم، ولی جواب نداد.
هر بار که تماس میگرفتم خودم را قانع میکردم که شاید به ایران آمده باشد. من و مادرم نشسته بودیم و مشغول گوش کردن سخنرانی بودیم که ناگهان برادرم آمد و گفت: «بلند بشید باید بریم.» دلم لرزید و زیر لب گفتم: «خونه خراب شدم.» به برادرم گفتم: «برای هادی اتفاقی افتاده؟» برادرم گفت: «نه، مادرجون حالش زیاد خوب نیست، باید بریم.» با برادر آقا هادی تماس گرفتم و در حالی که صدای بسیار گرفتهای داشت ایشان هم منکر داستان شد.
مسیر بازگشت از سختترین لحظات بود. از شلمچه که به سمت فرودگاه اهواز میآمدیم، مدام و مکرر تلفن پدرم زنگ میخورد و من مدام در دلم میگفتم: «همه اشتباه میکنن و هادی دوباره به من زنگ میزنه.»
در فرودگاه با تماس یکی از دوستانم مطمئن شدم که هادی را برای همیشه از دست دادم، ولی چون قبول این ماجرا برایم سخت بود با پدرشوهرم تماس گرفتم و دیگر حجت بر من تمام شد. از پدر شوهرم خواستم ابتدا پیکر آقا هادی را به منزل تهران بیاورند، سپس به آمل ببرند. وقتی به نزدیکی آمل رسیدیم تمام وجودم پر از استرس بود که نکند بنری از هادی ببینم و در تمام طول راه خودم را دلداری میدادم که اگر دو هفته هادی را ندیدم، حالا با پیکرش وداع میکنم.
وقتی آمل آمدیم همه در منزل ما بودند و از همه خواهش میکردم که به خاطر پدر و مادرم گریه نکنند. در همین حین یکی از بستگانم به من گفت: «خبر شهادت آقا هادی تو سایتهای خبری رفته.» سریع به اتاقم رفتم و دیدم که نوشته هادی جعفری شهید شده و پیکرش سوخته و چیزی باقی نمانده است. تحمل این شرایط برایم بسیار سخت بود. تمام دل خوشی من این بود تا با پیکر هادی وداع کنم ولی با این اوصاف دیگر نمیتوانستم. ۳ فرودین آقا هادی شهید شد و روز بعد بخشی از پیکرش وارد ایران شد.
شب قبل از شهادتش، آقا هادی و دوستانش به خاطر تولدش تا دیر وقت بیدار بودند. روز بعد هم عدهای از همکاران برای زیارت به نجف میروند و آقا هادی در محل کارش میماند تا کار را به اتمام برساند و سپس به منزل و زیارت برود. آن روز رفت و آمد پهبادها بسیار زیاد شده بوده و در نهایت هم یک موشک به قرارگاه آنها پرتاب کردند که شهید یزدانی در لحظه به شهادت میرسند و کل پیکرشان میسوزد و در مورد آقا هادی روایت متفاوت است؛ برخی میگویند ابتدا دست و پای آقا هادی قطع شده و بعد پرت میشود و برخی هم میگویند در حالی که مشغول گفتن یا ابوالفضل و در حالت اغما بوده، همه از قرارگاه بیرون رفتند و در نهایت انفجار مهیبی در آن منطقه رخ داده و ساعتها در آتش سوخته است.
بعد از تشخیص هویت پیکر اول و تشییع آن در ۸ فروردین، مجدداً مطلع شدیم که بخشی از پیکر را در ۲ کیلومتری آن منطقه پیدا کردهاند. ابتدا تصمیم برآن بود که پیکر در منطقۀ وادی السلام دفن شود، ولی نهایتاً وارد ایران شد. ۱۶ فروردین تکۀ دیگری از پیکر وارد ایران شد و ۲۲ فروردین هویت پیکر تشخیص داده شد که متعلق به آقا هادی است. من تهران بودم و از این قضیه مطلع شدم، گفتم: «خدایا چقدر من را دوست داری که اینطوری امتحانم میکنی» و این قضیه را به فال نیک گرفتم، چون ۲۳ فروردین تولدم بود و گفتم: «هادی میخواد به من هدیه بده.» بنیاد شهید از ما خواست تا مراسم تدفین شبانه انجام شود که با مخالفت خانوادهها مواجه شد و در نهایت با حضور عدۀ کثیری از مردم دفن شد.
قسمتی از وصیتنامۀ شهید هادی جعفری خطاب به همسرش
همسر عزیزم فاطمه جان
زبان کوچک و گنهکار من از وصف تو ناتوان، از خوبیهای بی کرانت عاجز و از مهربانیهایت قاصر است که بتواند تشکر بی مقدار کند. حلال کن شوهر بی مقدارت را.
فاطمۀ عزیزم دوستت دارم، داشتم و خواهم داشت، چیزی که شاید هیچ وقت درک نکنی، چون رفتارم با گلی مثل تو خوب نبود. از تو راضی هستم و امیدوارم در قیامت هم اگر دوست داشتی، همنشینت باشم. غصه نخور و به زندگیات ادامه بده. از طرف من خودمختاری که هر طور دوست داری زندگی کنی. دوستت دارم زندگیام.
0 نظرات