شهدای خانطومان
شهید محمود رادمهر به روایت مادر
محمود 3 آذر 1359، زمانی که تنها 18 سال داشتم به دنیا آمد. محمود فرزند اولم بود و به غیر از او 3 پسر دیگر به نامهای مجتبی، مرتضی و محمدرضا دارم.
محمود در سپاه ناحیۀ ساری و لشکر 25 کربلا مشغول به کار بود، محمدرضا و مجتبی هم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی حضور دارند و مجتبی در مرکز نیروی دریایی علوم و فنون سپاه پاسداران چالوس مشغول است.
پس از بازگشایی مدارس (بعد از انقلاب فرهنگی) در حالیکه محمود را باردار بودم، مجدداً مشغول به تحصیل شدم و چون جزو شاگردان فعال مدرسه بودم، مرا در شیفت روزانه قبول کردند.
با تولد محمود در پاییز، بار دیگر درس را رها کرده و مجدداً در سال 63 به صورت متفرقه تحصیل را از سر گرفته و دیپلم گرفتم و باقی دروس مخصوصاً تفسیر آیات و روایات را خدمت پدر فرا گرفتم.
پدرم یکی از روحانیون بِنام شهر بود که در زمان آیتالله بروجردی، با کمک شهید مفتح و شهید مطهری وارد دانشگاه تهران شده و از حوزه علمیۀ قم در رشتۀ «معمول و معقول» فارغالتحصیل شد و از همان جا به مناطق اهل سنت رفت.
آن زمان رفتن به مناطق سنّینشین دستور علمای دین بود و به همین دلیل پدرم به گنبدکاووس رفت. خودم در گنبدکاووس متولد و در آنجا بزرگ شدم و بعدها به خاطر موقعیتهای شغلی پدر به ساری نقل مکان نمودیم.
پدرم یکی از مبارزان قبل از انقلاب بود که با شهید نواب صفوی ارتباط داشت؛ عمویم (محمدباقر ملازاده) هم در عملیات کربلای 4 در منطقۀ اُمالرصاص در نهر خیّن به شهادت رسید.
پدرم و برادرانش نسل در نسل از یک خانوادۀ روحانی بودند و از علمای طراز اول منطقه به حساب میآمدند و در مبارزه با ظلم و فساد آن دوران فعالیتهای بسیاری داشتند و به تبع آنان این مسائل به ما نیز منتقل میشد.
من فعالیتهای فرهنگی و سیاسیام را در حد امکان در سال 54 تحت تعالیم پدرم در سطح روستا آغاز کردم و بعد آرام آرام تا سال 56 در دبیرستان ادامه داده و در ایام انقلاب به صورت علنی حضور پیدا کردم و تا آنجایی که از دستم برمیآمد کوتاهی نمیکردم.
17 تیر 1358 با همسرم که 10 سال از من بزرگتر و کارمندی از یک خانوادۀ نسبتاً مذهبی- فرهنگی و کشاورز بود ازدواج کردم و علی رغم اختلاف سلیقههای معمول بین هر خانوادهای خیلی راحت با هم کنار آمدیم.
پدرم همیشه در ایام بارداری سفارش میکرد و میگفت: «وقتی چنین امانتی را حمل میکنی، نباید حرام و حلال را با هم بخوری»، قرآن هم در آیۀ 19 و 20 سورۀ مبارکۀ فجر میفرماید: «وَ تَأْکُلُونَ التُّرَاثَ أَکْلًا لَّمًّا وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا» و این به این دلیل است که نسل آینده خراب نشود.
من در طول بارداری هر 4 پسرم شبها سورۀ انبیاء و صبحها سورۀ صافات را میخواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده و همیشه به خودم میگفتم اینها نام پیامبران است و شما گوش کنید.
محمود فرزند بزرگ من بود و من از او توقّع بیشتری داشتم، بچههایم پشت سر هم بودند، مجتبی یک سال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریباً 4 سال از او کوچکتر بود. زمانی که مرتضی به دنیا آمد، مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به محمود میسپردم؛ دیگر نمیگفتم او بچه است و باید بازی کند. به ورزش خیلی علاقه داشت، اما من مانع شرکت او در تیمهای مسابقاتی میشدم؛ اصلا نمیخواستم فرزندانم دنبال ورزش بروند، چون عقیدهام این است که عمر هر ورزشی به صورت قهرمانی تا 35 سالگی است، اگر فرزندم علاقهاش را روی ورزش معطوف کند، باقی عمرش را میخواهد به چه مسائلی بپردازد؟
محمود بیشتر به فوتبال علاقه داشت و حتی تا قبل از شهادتش بچههای خانواده از دامادها، پسرها و نوهها را در باشگاه ادارۀ مخابرات جمع میکرد و شبهای جمعه آنجا فوتبال بازی میکردند. تمام بازی زیر نظر خودش بود و مسائل اخلاقی را متذکر میشد و هر کسی کمترین حرکتی را که نشانۀ اسائۀ ادب بود اگر مرتکب میشد از تیم اخراج میکرد و دیگر نمیگذاشت به هیچوجه بازی کند.
محمود در دوران بچگی و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود، چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانۀ آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش میانداخت و سجادهاش را پهن میکرد و دست به قنوت بلند میکرد؛ پدرم به مازندرانی از او میپرسید: «شما سرباز امام زمان میشوید؟» سرش را تکان میداد و میگفت: «بله، من سرباز امام زمان میشوم.»
مادر از کودکی فرزندانش احادیث خیلی کوچک و دو کلمهای از نهجالبلاغه را به آنان یاد میداد و در قبالش توضیحات میخواست.
احکام شرعی، حدّ و حدود مسائل مانند واجبات و مبطلات نماز، واجبات و مبطلات روزه، مطهّرات و اقسام غسلها را تا جایی که از دستم برمیآمد به آنها آموزش میدادم. حتی زمانی که محمود خواست در سپاه شرکت کند، یک دوره احکام فقه را که مخصوص پسرها بود به او یاد دادم، محمود به احکام شرعی اشراف کامل داشت و بسیار رعایت میکرد.
بعد از پایان دبیرستان در دانشگاه شرکت کرد و از ابتدا دوست داشت در نظام (ارتش یا سپاه) قبول شود؛ حتی از سوم دبیرستان میخواست وارد نظام شود، اما من مانع شدم. او را وادار کردم که به دانشگاه برود، ولی او دوست داشت حتماً نظامی شود.
در دانشگاه شهید ستّاری پذیرفته شد و اتفاقاً رتبۀ خوبی هم داشت، ولی شهریور همان سال دچار مشکل جسمی شد. در آن زمان در جوشکاری کارگر بود و زیر دستگاه جوش، اعصاب یک طرف صورتش فلج شد.
دانشگاه افسری از او تضمین یکماهه خواست تا به کلاسها برسد، اما او گفت نمیتواند چنین تضمینی بدهد و نهایتاً نتوانست به دانشگاه شهید ستّاری برود.
محمود سال بعد بورسیۀ دانشگاه امام حسین علیهالسلام شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغالتحصیل شد. دانشگاه اصفهان خیلی سعی کرد او را در همان دانشگاه مشغول به کار کند، چون رتبۀ اول رشتۀ توپخانه به دست آورده بود. با من صحبت کرد و من گفتم: «شما بورسیۀ سپاه شدید، هزینۀ شما را چه کسی پرداخت کرد؟» گفت: «لشکر25 کربلا». گفتم: «برگرد لشکر 25 کربلا.» به شوخی هم گفتم: «خرج تو را لشکر 25 کربلا میده و شما میخوای برای جای دیگه بازدهی داشته باشی؟ اصفهانیها زرنگند و نیروهای خبره را میگیرند.»
محمود برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین ساری پذیرفته شد و از آنجا لیسانس گرفت و در حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد، پس از آن به توپخانۀ نکا منتقل و بعد در خود لشکر و بعد هم در پادگان قدس خدمت میکرد.
ما تا آخر نفهمیدیم مسئولیت محمود چیست و هر وقت میپرسیدیم میگفت: «بنّا!» حتی موقع ثبتنام پسرش در مدرسه به او سفارش کرد که به معلّمت نگو من پاسدار هستم و خانمش در فرم مدرسه شغل محمودآقا را «بنا» نوشته بود و بعد به درخواست من شغل آزاد نوشت.
اصلاً دوست نداشت کسی بفهمد او یک پاسدار است و هیچ تمایلی به رفتن کلاسهای آموزشی برای کسب درجه و مقام نشان نمیداد.
سپاه تهران خیلی سعی کرد محمود را در مقام استادی به تهران منتقل کند و امکانات زیادی هم به او پیشنهاد کردند ولی او نپذیرفت، با من مشورت کرد و من به او گفتم: «هر جا میخوای بری برو، ولی پُست تو را غَرّه میکنه و یک منیّتی درآدم ایجاد میشه، به همین که هستی راضی باش». چندین بار هم پیشنهاد دورۀ دافوس به او کردند، حتی مسئول آن به ساری آمد و با او ملاقات کرد، اما محمود نپذیرفت.
من بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که او درجۀ سرگردی و معاونت عملیات سپاه ناحیه را به عهده داشت و سالها در مناطق کردستان، شمال شرق، گنبد و دشت گرگان، سیستان و بلوچستان، خوزستان، جنوب و بندرعباس فعالیت میکرد.
محمود نخستین بار آبان 94 به مدت 58 روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحلۀ دوم، 14 فروردین 95 اعزام شد.
ساعت 1:10 دقیقه شب آمدند خانۀ ما، گفتم: «ساعت چنده؟» گفت: «1:10 دقیقۀ نیمه شب!» گفتم: «اینجا چه میکنی؟» گفت: «آمدم دیدن مادرم». گفتم: «روز کمه، شب اومدی؟»، گفت: «روز آمدم مادرم جا خالی داد!»
من تعطیلات عید را به راهیان نور رفته بودم و به همین علت دید و بازدیدهای معمول عید را انجام نداده بودم. محمود ساعت 11:30 آمد و چون من نبودم، گفت که مادرم جا خالی داد.
گفتم: «شنیدم عازمی»، گفت: «بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواد.»
هیچ وقت موقع رفتن مأموریتهایش از او فیلم و عکس نگرفته بودم، اما چون از راهیان نور برگشته بودم و دوربین روی میز تلویزیون بود، ناخودآگاه آن را برداشتم و دوباره همان سوالها را پرسیدم تا محمود تکرار کند.
«با کی میری؟» گفت: «با یکسری از بچههایی مثل خودم.» گفتم: «شنیدم محمدرضا هم با شماست؟» گفت: «بله». گفتم: «زن و بچهت را به کی میسپاری؟» گفت: «به خدا»، گفتم: «بگو کجا میری؟» گفت: «اگه خدا بخواد سوریه.»
وقتی حرف میزد یک دفعه سرش را برمیگرداند و میخندید، گفت: «سوریه»، سرش را برد عقب و آورد جلو خندید و گفت: «انشاءالله از اونجا یمن و بعد بریم عربستان و حرم خدا را آزاد کنیم». به او گفتم: «برید انشاءالله خدا پشت و پناه شما باشه.»
اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ میزد، وقتی میفهمیدم تماس از سوریه است، ته دلم انگار یک انبساط خاطری ایجاد میشد و بلافاصله گوشی را برمیداشتم و اول خودم میگفتم: «سلام پسر چطوری؟ خوبی؟» و آخرش هم میگفتم: «انشاءالله با دست پر برگردی مادر.» همیشه میگفت: «مادرجان برای من دعای خیر کن، برای همه دعای خیر کن». من همیشه بین اقامه و اذان نماز (میگویند دعا بین اقامه و اذان برآورده میشود) میگویم: «خدایا گوشت و پوست و خون در رگهای من و بچههایم نسل در نسل برای توست و هر چه از تو به من برسد راضی هستم.»
ما خوشبختانه در زمان جنگ بودیم، همان زمان اگر مرد بودم امکان نداشت جنگ را رها کنم، منتها متأسفانه یا خوشبختانه خدا 4 اولاد به من داد که من را مأمور به تربیتشان کرد. من آروزیم آن زمان این بود که ای کاش من یک مرد بودم، اسلحه به دست میگرفتم و میجنگیدم.
پدر، برادر و عموهایم در جنگ شرکت کرده بودند و برادر و یکی از عموهایم به خیل شهدا پیوسته بودند، خانوادۀ من خانوادهای بود که با شهادت خو گرفته بود؛ بعد هم آدمی مانند من که از فضیلت جنگ محروم مانده باشد، دلش میخواهد خودش را اقناع کند و سعی میکند خودش و خانوادهاش را در مسیر جهاد و دفاع سوق دهد.
من اگر بخواهم با بچههای خودم مخالفت کنم که به سوریه نروند با منطق زینب کبری و اباعبدالله و خداوند مخالفت کردهام و مخالفت با خدا یعنی محاربه با خدا؛ محاربه با خدا؛ یعنی «فی الدَّرْکِ الاَسفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَن تجِدَ لَهُمْ نَصِیراً.»
مسلمان تعهد دارد و تعهد شیعه خاص است، وقتی من به عنوان مسلمان در عالم معنا به خدا تعهد دادم و خدا به من میگوید: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مّسْتَقِیم»؛ مخالفت من چه معنا دارد؟ اگر پشت پا به تعهدم بزنم منافق هستم. منافقان چه میگویند؟ ما در قرآن داریم که میفرماید: «فَمَنِ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ ﻹِثْم»؛ منافقین نه مستقیم به سوی مسلمین میروند و نه به سوی کافران، نه مومنِ مومن هستند و نه کافرِ کافر، بلکه وسط راه هستند.
وقتی قرآن میخوانیم و میگوییم: «کل نفس ذائقة الموت»؛ دیگر چه باقی میماند؟ مگر چقدر میخواهم زندگی کنم؟ عمر دنیا در برابر عمر آخرت چقدر است؟ من نه نوح نبی خدا هستم که هزار سال زندگی کنم و نه عیسی مسیح هستم که به مصلحت خدا زنده بمانم و نعوذُ بالله امام زمان هستم که خداوند برای من عمری طولانی مقدّر کرده باشد. اگر خیلی زیاد عمر کنم 80 سال است، این عدد در برابر عمر آخرت چقدر است؟ یک روز آخرت 150 هزار سال است. دنیا نسیه است، آخرت نقد است، دنیا سفال شکسته است، آخرت طلاست. امیرالمومنین علیهالسلام میفرماید: «دنیا چراگاه پیشینیان ماست، بسیاری از افراد وارد این چراگاه شدند و چریدند و رفتند و ما پسماندههای این چریده شدهها را میخوریم.»
بعد از شهادت پیغمبر ماهیت نظامی حکومت پیغمبر تغییر کرد، حضرت علی علیهالسلام در 19 ماه رمضان سال 41 هجری و امام حسین علیهالسلام در سال 61 هجری به شهادت نرسیدند، بلکه اهل بیت در سقیفه و در شب وفات پیغمبر شهید شدند. شبهه افکنی در جامعه از سقیفه شروع شد، مختص به امروز و دیروز نیست، علی را این شبهه افکنیها 25 سال خانهنشین کرد و فاطمه زهرا علیهاالسلام به دست این شبههها به شهادت رسید.
مرزهای ما حدود جغرافیایی ایران نیست، اصلا سرزمین برای ما مطرح نیست. اگر شما میگویید مدافعان حرم، مدافعان حرم خداوند بودند نه صرفاً حرم حضرت زینب و حرم حضرت رقیه علیهماالسلام. این مدافعان طبق وصیت پیغمبر که «إِنِی تَارِکٌ فِیکُمُ الثِّقْلَیْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی»؛ از قرآن و عترت حمایت کردند و مدافع حرم خدا شدند.
در ثانی اسلام مرز نمیشناسد، نه ایران، نه عراق، نه سوریه، نه ترکیه، نه عربستان، هیچ کجا برای ما مطرح نیست، آنچه برای ما مطرح است اسلام و حد و حدود مسائل شرعی دین ماست که ائمۀ ما برای به اجرا درآوردن این حد و حدود مبارزه کرده و به شهادت رسیدند.
هیچ کس نمیتواند بگوید اسلام مرزش تا کجاست، اسلام دریای بیکرانی است که اندیشمندان و پژوهشگران زیادی در این وادی پا گذاشتند و شعاعش تا بینهایت کشیده شده است. فعلاً بچههای ما در حلب، خانطومان و دمشق مأموریت دارند. یکی از خصوصیات پسرم این بود که هر فرمانی را میخواست برای شلیک گلوله بدهد، میگفت: «الله اکبر، جانم فدای رهبر.»
آن شاخههای سبز که میبینی جز شاخههای خار مغیلان نیست
آن بوتهها که مینگری الوان رنگین خس است و ریحان نیست
صدری است سازمان ملل بر ظلم وزعدل و داد هیچ نگهبان نیست
بالله که زیر این حجُب زرین جز جنگ و قتل و آتش و طوفان نیست
هدف این شبهه افکنیها ایجاد اختلاف بین مسلمانان است که خوشبختانه با درایت مقام معظم رهبری و انسجامی که بین فرقههای مختلف مسلمان چه اهل سنت و چه اهل تشیّع ایجاد شده تیر آنان به سنگ خورده است، ممکن است اختلاف نظر باشد، ولی اختلاف عقیده در توحید و معاد و نبوت نداریم و هیچ کس هم نمیتواند با این شبهه افکنیها این انسجام را از ما بگیرد.
من با افرادی که میگویند در قبال دریافت مبالغ گزاف فرزندان شما به سوریه رفتند، بحث میکنم که چرا ارزش کار بچههای ما را با پول مورد قیاس قرار میدهند؟ چرا طرز تفکرشان اینگونه است؟ با هم جر و بحث میکردیم، اما پسرهایم میگفتند: «مادر ولش کنید». محمود میگفت: «مادر ناراحت نشو، بذار بگویند، بگو به ما 100 میلیون نه، 700 میلیون نه، یک میلیارد تومان میدن، بر آتش دلشان که شعلهور شده یک سنگ یخی بذار.»
بچههایی که با عنوان «مدافعان حرم» در سوریه حضور پیدا کردند از همه لحاظ غریب هستند، نه اینکه اجساد آنها غریبانه آنجا افتاده و به پودر تبدیل شده است، نه، آنها واقعاً غریبند، حرف و حدیثها دربارۀ آنها بسیار زیاد است؛ البته بگذارید بگویند، مقام معظم رهبری در مورد این شهدا گفت: «شهدای ما قبل از اینکه شهید شوند اولیاءالله هستند، کسی که جزء اولیاءالله است، هیچ وقت دنبال پول و پست و مقام و چیزهای مادی نیست،
0 نظرات