شهید مدافع وطن؛ محمدحسین حدادیان
محمدحسین حدادیان متولد 24 دی 1374 و دانشجوی علوم سیاسی که از 7 سالگی عضو بسیج بوده و در مسجد فعالیت میکرده است. وی پیرو خط ولی فقیه بوده و تمام مستحبات و واجبات شرعی و دینی را انجام میداده است.
او با وجود اینکه به سوریه رفته و با تروریستهای داعش جنگیده بود، اما در تهران، امالقرای جهان اسلام شهید شد؛ به دست کسانی که مدعی صلح و دوستی بودند، اما با مأموران تأمین امنیت کشور همان رفتاری را کردند که داعش با مردم سوریه و عراق میکرد. رفته بود سوریه جنگیده بود تا نیاز نباشد اینجا در تهران مقابل تروریستها بایستند، اما رد خشونت جایی وسط همین پایتخت امن غرب آسیا سربرآورد؛ تهران خیابان پاسداران، گلستان هفتم، مقابل منزل نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی. مریدان تابنده آمده بودند تا بکشند و بسوزانند. در این مسیر مجهز به انواع سلاح سرد بودند و سلاحهای گرمشان هم برای استفاده آماده بود که مأموران امنیت مهلتشان ندادند. با وجود انواع سلاحی که در دست داشتند، همچون تروریستهای تکفیری ماشین را هم به عنوان یک ابزار ترور و خشونت به خدمت گرفتند. اتوبوسی را به دل مأموران ناجا زدند و سه نفر را شهید کردند و بعد با یک سمند به سوی حافظان امنیت شهر حمله کردند. محمدحسین زمین خورد، ماشین از رویش رد شد و ثانیههایی بعد باز به عقب برگشت و برای بار دوم تن زخمیاش را زیر گرفت. صبح شهادت بانوی دو عالم بود؛ ایستادگی محمدحسین حدادیان مقابل توحُّش عریان دراویش گنابادی در پاسداران تهران اقتدای عملیاش به سیرۀ حضرت زهرا علیهالسلام بود و جان دادنش هیئت روضۀ شب شهادت بانو.
پیکر او زخمی و خونآلود کنار مزار شهیدان مدافع حرم در امامزاده علیاکبر چیذر آرام گرفت تا نمادی باشد بر آنکه این سرزمین با خون همۀ شهدا ایستاده است؛ از دمشق تا تهران.
صحبتهای مادر شهید محمدحسین حدادیان
محمدحسین خیلی حسرت دوران دفاع مقدس را میخورد. با غبطه میگفت: «ای کاش من هم در آن زمان بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید.» یکی از برنامههای همیشگیاش زیارت کهفالشهدا و قطعۀ شهدای گمنام بهشت زهرا علیهاالسلام بود. وقتی پیکر دوستان شهید مدافع حرمش شهیدان کریمیان و امیر سیاوشی را آوردند و در چیذر به خاک سپردند، حال و هوای عجیبی داشت. ارتباط خاصی با شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصبالعین خودش قرار میداد. محمد عاشق شهادت بود. وقتی بحث جبهۀ مقاومت مطرح شد، همۀ تلاشش را کرد که به سوریه برود.
یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: «مامان اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت میکنید؟ نظرتان چیست؟» گفتم: «یک عمر است که به اباعبدالله علیه السلام میگویم: بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی و اسرتی؛ آقا جون همۀ زندگی من به فدایت، حالا که وقتش شده بگویم نه نرو؟ همان خدایی که در اینجا حافظ توست در سوریه هم هست. همۀ عالم محضر خداست.» گفت: «وقتی تو راضی هستی یعنی همه راضیاند.» عاشقانه تلاش کرد برای رفتن، اعزامها خیلی راحت نبود. یک روز جمعه صبح برای خواندن نماز صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: «مادر محمدحسین ساکش را بسته و میخواد بره.» رفتم و گفتم: «میری؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس با هم بندازیم.» عکسها را که انداختیم، بوسیدمش و راهیاش کردم. وقتی رفت گفتم با شهادت برمیگردد اما مصلحت خدا بر این بود که سالم برگردد.
وقتی از سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و اسلام بیشتر شده بود. میگفت: «مامان نمیدانید چه خبر است؟ خدا نکند آن ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران پیاده شود. تا زندهایم محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند.»
محمد اهل نماز اول وقت، زیارت عاشورا و هیئت بود. سینهزن امام حسین علیهالسلام بود. خیلی اخلاص داشت و بیادعا. هیچ وقت از کارهای خیری که میکرد نمیگفت. به نظرم مزد این اخلاص و بیادعا بودنهایش را با شهادت گرفت. محمد دنبال اجرایی کردن فرامین رهبری بود و دغدغۀ حفظ دستاوردهای نظام را داشت.
محمدحسین با سن کمش بصیرت داشت. جریانهای باطل را خوب میشناخت و آگاه به امور بود. محمدحسین مانند کسی که از ناموسش غیورانه دفاع میکند از انقلاب با غیرت دفاع میکرد. همۀ عمر بسیجی بود و بسیجی زندگی کرد. میگفت: «مامان بصیرتی که آقا میگویند انشاءالله خدا نصیبمان کند و اگر بصیرت داشته باشیم انشاءالله این انقلاب به انقلاب صاحبالزمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف وصل خواهد شد.
من سه فرزند داشتم. خیلیها میگفتند تو یکجور دیگر به محمدحسین نگاه میکنی. محمدحسین طوری بود که این نگاه ویژه را میطلبید. هر مادری بچههایش را دوست دارد، اما پیوند بین من و محمد یک پیوند قلبی، آسمانی بود. من و محمد خیلی به هم وابسته بودیم. حرفهایمان را به هم میزدیم. قبل رابطه مادر و فرزندی دوست هم بودیم. انگار حرفهای هم را میفهمیدیم. مثل روز برایم روشن بود که محمدحسین ماندنی نیست. دخترم الان میگوید: «مادر الان میفهمم که تو چرا به محمدحسین اینقدر توجه داشتی!» در این سالها سعی کردم تا وقتی محمدحسین هست به او خدمت کنم. میدانستم با شهادت میرود، اما نه این مدل شهادت.
من همیشه به امام حسین علیهالسلام میگفتم که آقا جان اگر اجازه میدادید که من در روز عاشورا یاریتان کنم، دوست داشتم جای آن صحابهای باشم که هنگام خواندن نماز برای حفاظت شما با صلابت ایستاد و همۀ تیرها به سر و صورتش اصابت کرد. این دعای من بود، نمیدانم اگر در آن شرایط قرار میگرفتم، میتوانستم یا نه! اما این درخواست را همیشه از امام حسین علیهالسلام داشتم که محافظ ایشان باشم و درد و بلایشان را به جان بخرم. وقتی به کربلا میرفتم در کنار مزار شهدای 72 تن میگفتم: «من به قربان شما که امام حسین علیهالسلام را یاری کردید و نگذاشتید آقای ما غریبتر از این بشوند. کاش بودیم و فدای شما میشدیم. آن روز وقتی پیکر محمدحسین را به این شکل دیدم، یاد حرفهای خودم افتادم. آن دعایی که همیشه در سجدههایم از امام حسین علیهالسلام تقاضا داشتم، اجابت شد. به محمدحسین گفتم: «قربانت بروم من آرزویش را داشتم، اما تو به توفیقش رسیدی.» خدا را شکر میکنم که لیاقتش را به محمدحسین داد. ما چیزی از خود نداریم، هر چه هست عنایت آلالله است. از وساطتت آقا امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است که ایشان واسطۀ همۀ رزقهای معنوی و روزیهای دنیایی ما هستند و محمدحسین هم رزق معنوی بود که خداوند به من داد. 22سال گلی را به من دادند و من از وجودش لذت بردم، بعد هم به سلامت و عافیت به لطف خودشان از ما گرفتند. خدا را شاکرم چه در بودن محمدحسین و چه در شهادتش.
محمدحسین شب حادثه پیش من بود. به من گفت: «مامان پاسداران شلوغ شده و تیراندازی است.» گفتم: «شما نرو در دل تیراندازی! مسئولان باید رسیدگی کنند. مامان شما بسیجی هستید، بسیجی همیشه دستش خالی است و سینهاش سپر. با عشق میروند، شما نرو.» اول حرفی نزد. اذان مغرب را که گفتند، وضو گرفت و گفت میخواهم بروم هیئت. میدانستم میرود محل درگیری، میشناختمش، محال بود برای دفاع نرود. همیشه میگفت: «همۀ ما سرباز این نظام هستیم.» وقتی میخواست از در خانه بیرون برود به من نگاه کرد و خندید. گفتم: «محمدحسین من دائم به شما زنگ میزنم.» خندید و گفت: «مامان حالا نمیخواهد تند تند زنگ بزنید.» گفتم: «مامان نرو، بعد دستش را به احترام روی سینهاش گذاشت و تعظیم کرد.» حرفی نزد، حتی یک چشم هم نگفت که با رفتنش به من دروغ گفته باشد. محمدحسین به هیئت رفت. پسرم به عزای آلالله اهمیت میداد. برای عزای اهلبیت لباس مشکی میپوشید. در ایام فاطمیه در هر دو دهه مشکی میپوشید. محرم که از راه میرسید انگار فصل بهار زندگیاش از راه رسیده باشد. همهاش میگفت دارد محرم میآید. بعد از شهادت محمدحسین جوانی که همان شب در هیئت حضرت زهرا علیهاالسلام با محمدحسین آشنا شده بود به خانۀ ما آمد و برایم تعریف کرد: «محمدحسین را در هیئت دیدم و همان شب با هم دوست شدیم. سینه زدنها و حال و هوای محمدحسین من را به خودش جذب کرد و شیفتهاش شدم. لباسش خیس عرق بود. ساعت 11 بود که دیدیم محمدحسین میخواهد از هیئت خارج شود، از محمدحسین پرسیدم: فردا شب هم میآیی؟ گفت: بله، حتماً، من هیئت حضرت زهرا علیهاالسلام را ترک نمیکنم.» امروز فهمیدم محمدحسین شهید شده است. من در هیئت با محمد دوست شده بودم، اما باورکردنی نبود که محمدحسین ظرف چند ساعت بعد از آشناییمان، شهید شده باشد. او با لباس عزای حضرت زهرا علیهاالسلام از هیئت خارج شد. میان هیئت از محمدحسین و دوستانش خواسته میشود که خودشان را به خیابان پاسداران برسانند. محمدحسین با همان عرق عزای خانم زهرا علیهاالسلام که بر جانش نشسته بود، راهی میشود و بعد هم که شهادت محمدحسین در نزدیکیهای اذان صبح اول اسفند رقم میخورد.
وقتی پیکر چاک چاک پسرم را دیدم، به عمق فاجعه پی بردم. البته نگذاشتند همۀ پیکر را ببینم. وقتی خواستم سینهاش را ببینم نگذاشتند و گفتند دست به چیزی نزنید. همۀ صورتش سوراخ سوراخ شده بود. نمیدانم با چشمانش چه کرده بودند، بینی محمدحسین شکسته بود، هر جنایتی که از دستشان برمیآمد با پسرم کرده بودند. تمام برجستگیهای بدن و صورت محمدحسین را برایم با پنبه درست کرده بودند. وقتی شنیدم محمدحسین شهید شده، خدا را شکر کردم. محمد آرزو داشت این مدلی به دیدار معبودش برود.
بعدها وقتی لحظۀ شهادتش را شنیدم یاد آن صحنۀ عاشورا افتادم که بر پیکر امام حسین علیهالسلام تاختند. شهادتش داستان کربلا را برایم تداعی کرد. ابتدا با تفنگ شکاری به محمدحسین شلیک میکنند، بعد با همان تفنگ به سر و صورتش میزنند. بعد که محمدحسین دست تنها میماند با قمه و هرچه در دست داشتند به جانش میافتند و در آخر هم با خودرو از روی بچهام رد میشوند و این کار را تکرار میکنند. اگرچه دراویش وحشی، اسبی برای تاختن به جان محمدحسین نداشتند، اما سوار بر خودرو بر بدن چاک چاکش تاختند و شهادت محمدحسین اینگونه غریبانه رقم خورد. اینها نشاندهندۀ نفرت و کینۀ دشمنان اسلام و انقلاب است. خدا را شاکرم که بعد از 1400 سال ذرهای، تنها ذرهای از آن دریای مصائب عاشورا را به ما نشان دادند.
اصلاً تصور نمیکردم در تهران این اتفاق برای محمدحسینم بیفتد. فکر شهادتش را میکردم، اما به این شکل نه، فکر نمیکردم. اگر این اتفاق برای محمدحسین در سوریه میافتاد برایم عجیب نبود. این همه صدمه و جراحت بر پیکرش اگر در سوریه و به دست داعش تکفیری اتفاق میافتاد جای تعجب نداشت.
آن روزی که من محمدحسین را به سوریه فرستادم، منتظر بودم؛ منتظر اسارت، جانبازی و شهادتش. میدانستم آنها رحم ندارند. آمدهاند که اسلام را نابود کنند و شنیده و دیده بودم که چه بلایی سر مدافعان حرم میآورند، اما اینکه یک همچین اتفاقی در ایران، در تهران، در امنترین شهر اسلامی جهان برای پسرم بیفتد، کمی غیرمنتظره بود. دراویش شقی با هر چه در دست داشتند به محمدحسین ضربه زده بودند. همه نیزه به دست به جان محمد افتادند. فکرش را نمیکردم در خود تهران داعشیها این مدلی لانه کرده باشند. البته لانه هم ندارند اینها مانند گرد هستند، مانند کاهی که با یک فوت به فنا میروند. فقط اراده میخواهد. شهادت جوانانمان را در تهران، در زمان فتنهها شاهد بودیم، اما این نوع شهادت به این وحشتناکی نداشتهایم.
«جاء الحق و ذهق الباطل، ان الباطل کان ذهوقا»؛ فقط همین یک جمله را میگویم. باطل رفتنی است. ما اینها را باطل میدانیم که نمیخواهیم از آنها صحبت کنیم. حالا هر از چند گاهی برای خودشان توهماتی ایجاد میکنند و برای این توهمات سروصدا به راه میاندازند که ماندگار نیست. ما اینها را باطل میدانیم.
محمدحسین خیلی روی حجاب تأکید داشت. غیرتی بود. ما تذکر در مورد رعایت حجاب از طرف او نداشتیم، اما اگر حتی اقوام را در بیرون از منزل میدید که حجاب درستی نداشتند، توجه نمیکرد و گاهی آنها پیش من گله میکردند که محمدحسین ما را در خیابان دید و سلام نداد و توجهی نکرد. من هم میگفتم حجابتان را رعایت کنید تا محمدحسین به شما سلام کند. تا مادامی که اینطور هستید توجه نمیکند.
به عنوان یک مادر دل شکسته از همۀ جوانان غیور کشورم عاجزانه درخواست میکنم که ای عزیزان من، فرزندان من، برای اینکه راهمان را گم نکنیم، باید به نوری گره بخوریم و چراغ راه زندگیمان قرار دهیم. حالا خودتان انتخاب کنید. یک بزرگی را، یک بصیری را، تا در این دوره که هزاران گروه انحرافی و شیطانی قارچگونه رویش میکنند، از مسیر اصلی زندگیمان خارج نشده و راه را گم نکنیم تا مثل شهدا عاقبت بخیر شویم.
برای مردم کشورم هم پیام دارم. از این اغتشاشات و فتنههای کوچک و بزرگ ترس به دل راه ندهید چون دلاوران غیوری چون فرزند شهید من در این سرزمین وجود دارند که خداوند این انقلاب را زیر سایۀ امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف از همۀ بلاها حفظ خواهد کرد و من ایمان دارم که اتفاق خواهد افتاد. همان طور که امام خامنهای فرمودند: «این انقلاب مسیرش را ادامه میدهد و کور باطلها نمیتوانند ببینند. اما این انقلاب در حال رفتن و به کمال رسیدن خودش است.»
وصیتنامۀ شهید محمدحسین حدادیان
وی چند روز پیش از به شهادت رسیدنش از سوریه برگشته بود و مدتی در سرزمین شام مشغول دفاع از حرم حضرت زینب علیهاالسلام بود و این وصیتنامه را قبل از رفتن به سوریه نوشته است.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
خوشا آنانکه شهادت قسمتشان میشود. خدا میداند که بر خود واجب دانسته که به پیروی از علیاکبر امام حسین علیهالسلام در جبهههای حق علیه باطل حضور پیدا کنم و از حرم عمۀ سادات در حد توان خود دفاع کنم که در روز قیامت شرمندۀ مادر سادات، حضرت زهرا علیهاالسلام و ارباب بیکفنم نباشم. جان ناقابلی دارم که پیشکش حضرت صاحبالزمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف و نایب بر حقش میکنم.
پدر و مادر عزیزم! دست شما را میبوسم و از شما میخواهم بابت تمام اذیتهایی که شما را کردهام، مرا حلال کنید و از حرف آنهایی که میگویند ما برای پول و مادیات دنیا رفتیم ناراحت نشوید.
پیرو خط رهبری باشید که قطعاً راه درست و راه امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف میباشد.
اگر شهید نشویم، میمیریم.
0 نظرات