شهدای خان طومان
از زبان همسر شهید روح الله سلطانی
۱۲سال از زندگی مشترک من و آقا روح الله میگذرد. آقا روح الله پسر عمهام بود و آشنایی من و او به دوران کودکی بر میگردد. سالها گذشت و من نمیدانستم روح الله در دوران جوانیاش به مدت ۵ سال به من علاقه داشته و نگفته بود تا روزی که به خواستگاریام آمد. مادرم خیلی آقا روح الله را دوست داشت و میگفت: «روح الله همه جوره بهترین انتخاب برای ازدواجه». من هم روی حرف مادرم حرفی نزدم و چون از دوران کودکی او را میشناختم، شرط زیادی برای ازدواج نداشتم جز چند شرطی که آقا روح الله خودش گذاشته بود. روز خواستگاری با آقا روح الله حرف زدم. اولین حرفی که او زد این بود: «من عاشق رهبرم هستم، هر وقت، هر زمان و هر مکان رهبرم دستور بدهند، من جانم را فدایش میکنم و تمام زندگیام را به پایش میریزم». دومین شرط اینکه: «نظامی هستم و هر وقت مأموریتی پیش بیاید، باید بروم و احتمال شهادت در هر مأموریتی وجود دارد.» سومین شرط هم بحث مالی بود که گفت: «حقوقم زیاد نیست و باید اهل قناعت باشی». من هم واقعیتش دنبال تجملات و مادیات نبودم. بیشتر مسائل اعتقادی و مذهبی برایم مهم بود. هر سه شرطش را قبول کردم.
۱۲ سال از زندگی مشترک با آقا روح الله، خرید مایحتاج خانه با من بود. کارش طوری بود که فرصتی برای خرید و بازار نداشت. اما در هفتههای مانده به روز شهادتش، شده بود مسئول خرید مایحتاج خانه. اخلاق و رفتارش عالی بود، اما عالیتر شد. آنقدر که یکبار به آقا روح الله گفتم: «خیلی نور بالا میزنی، بوی شهادت میدی.» با ذوق و خنده میگفت: «جدی میگی؟» مدام از من میپرسید: «خواب شهادتم را ندیدی؟» در حالی که یکبار خواب شهادتش را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم، دلم نمیآمد برایش تعریف کنم. امکان نداشت خنده بر لب نداشته باشد، حتی وقتی که ناراحت بود میخندید.
اولینبار که خانوادگی به مناطق عملیاتی جنوب رفتیم پسرانم کوچک بودند، حسین ۳ ساله و ابوالفضل ۷ ساله بود. برای همین در هر منطقه بچهها را بین خودمان تقسیم میکردیم. در فکه ابوالفضل با آقا روح الله بود و حسین هم کنار من. از مسیر رملی و طولانی فکه حرکت کردیم و بعد از زیارت و نماز به سمت اتوبوس آمدیم. وقتی آقا روح الله را دیدم، پرسیدم: «ابوالفضل کجاست؟» با تعجب گفت: «مگه بچه همراه من بود؟» آنقدر توی حال خودش بود که فراموش کرده بود بچه را با خودش بیاورد. با زحمت ابوالفضل را پیدا کردیم. همین اتفاق در «شلمچه» هم افتاد. این بار حسین با آقا روح الله رفت و ابوالفضل کنار من بود. موقع برگشتن، دوباره پرسیدم: «بچه کجاست؟!» آقا روح الله با تعجب پرسید: «مگر بچه همراه من بود؟ یادم نمییاد!» گروه داخل منطقه پخش شد تا حسین را پیدا کنند.»
دو هفته قبل از شهادت آقا روح الله به خانه آمد و گفت: «خانم بچهها را آماده کن با هم بریم پارک». از تعجب دهانم باز ماند و گفتم: «خودتی واقعا؟ یعنی با هم بریم پارک؟!» آخر آقا روح الله یک جورایی معذب بود با زن و بچهاش به پارک شهر خودمان برود، اما پارکهای شهرهای دیگر را میرفتیم. در جواب تعجب و سوالم گفت: «مگه چه عیبی داره». در این مدت زندگی، کاری نبود که برایم انجام نداده یا حسرتش توی دلم مانده باشد. با اینکه غالباً در مأموریت بود و در خانه نبود.
همیشه به آقا روح الله میگفتم: «آقا اگه من مردم، من را کنار پدر و مادرم دفن کن». آقا روح الله هم در جوابم میگفت: «خدا نکنه آن روزی که من شاهد مرگ تو باشم، من باید زودتر بمیرم». آقا روح الله درست یک روز بعد از سالگرد ازدواجمان شهید شد. صبح روز قبلش زنگ زدم سالگرد ازدواج را تبریک گفتم. آن شب هم بچهها با پدرشان حرف زدند. هر ۲ پسرم شاگرد اول شده بودند که آقا روح الله قول داد برایشان جایزه بخرد. محل مأموریتش «بانه» بود، فوری به شهر رفت و جایزه خرید و داد به همکارانش که داخل ساکش بگذارند.
آقا روح الله قبل از خداحافظی گفت: «ساعت ۱۱ شب زنگ میزنم». ساعت ۱۲ شب شد، اما آقا روح الله زنگ نزد. خیلی اضطراب داشتم. دلشورهام همزمان با لحظۀ شهادتش بود، اما من که نمیدانستم. بالاخره آن شب گذشت، اما چه بر من گذشت خدا میداند. صبح شد و یکی از همکارانش زنگ زد و گفت: «حاج روح الله زخمی شده»، فهمیدم که آقا روح الله شهید شد. وقتی با پیکر آقا روح الله روبهرو شدم اولین حرفی که زدم این بود: «روح الله شهادتت مبارک، خوشا به سعادتت.»
در این چند سال که آقا روح الله شهید شده، هیچ وقت ندیدم بچهها دلتنگیشان را به زبان بیاورند. هرکسی از آنها میپرسد کدام یکی از شما دلتان بیشتر برای پدرتان تنگ شده، هر ۲ با هم جواب میدهند مادرم بیشتر دلتنگ باباست. حالا برای آنها بیشتر در جایگاه پدر هستم تا مادر، خدا کند بتوانم از پس این امانت و مسئولیت بربیایم. پسرها عضو تیپ پشتیبانی جبهۀ مقاومت علی اصغر علیهالسلام هستند. ابوالفضل فرماندۀ تیپ و حسین هم کنار دستش، بچهها پول توجیبیهایشان را برای مقاومت میدهند.
نحوۀ شهادت شهید روح الله سلطانی از زبان سردار حمیدرضا رستمیان
از نیمه شب ۲۳ خرداد ۹۴ تا صبح روز ۲۴ خرداد، چند ساعتی بیش نبود. رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا با برنامهریزی و طراحی خوب بر سر راه اشرار مسلح و قاچاقچیان عملیات کمین منطقهای را اجرا کرده بودند. در عملیات کمین اجرا شده تلفات قابل ملاحظهای به کاروان قاچاقچیان و اشرار مسلح پژاک وارد شده بود. تنها مجروح آن صحنۀ درگیری «روح الله سلطانی» بود که از ناحیۀ پهلو و کتف سخت مجروح شد و خونش بر روی خاک ارتفاعات گرده سور ریخته شد. روح الله به سرعت با آمبولانس به پایگاه شهری و بیمارستان انتقال داده شد، اما میزان جراحت، عمیق و سخت بود. همه فکر میکردیم روح الله در مقابل این جراحت مقاوم خواهد بود. ولی تقدیر بر این بود که روح الله باید به خدا میپیوست تا جاودانه بماند. در این چند ساعت به ظاهر کوتاه، به مجموع یگان به اندازه سالی گذشت تا باور کنیم روح الله سلطانی آسمانی شده است.
دیدار روح الله با حضرت آقا
حضرت آقا به گنبد آمده بودند و آقا روح الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفرۀ ناهار پهن شد. آقا روح الله آنقدر محو ابهت حضرت آقا شده بودند که حضرت آقا به آقا روح الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمیخوری؟» بعد گفتند که: «بیا و کنار من بنشین». آقا روح الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح الله پرسید: «بچۀ کجایی؟» آقا روح الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند: «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آنقدر محو جمال حضرت آقا بود که میگفت: «خدا قسمتت کنه یکبار حضرت آقا را ببینی». خیلی دوست دارم یکبار از نزدیک به دیدار آقا بروم و بچههایم او را ببینند.
0 نظرات