سردار شهید مهدی نعمایی

شهدای خان‌طومان

از زبان همسر شهید

پدرم در دوران جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت. در خانواده و اقوام، جانباز و چند پاسدار داشتیم. برای همین با فضای زندگی با یک نظامی تا حدودی آشنایی داشتم. از طرفی موقعی با شهید ازدواج کردم که مدت‌ها از اتمام جنگ تحمیلی می‌گذشت. مهدی متولد ۲۹ شهریور 1363 بود و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و قبولی در کنکور وارد دانشگاه افسری شد. پاسداری شغل مقدسی است. کسی که وارد این شغل می‌شود باید با تمام وجود به آن علاقه داشته باشد تا بتواند سختی‌ها و مشکلاتش را به خوبی تحمل کند. عاشق که باشی همۀ داشته‌های معشوق در نظرت زیباست. آقا مهدی همیشه می‌گفت: «من کارم را خیلی دوست دارم»، مهدی عاشق کارش بود و همۀ سختی و دشواری‌های کارش را با جان و دل می‌پذیرفت. من می‌دانستم که با یک نظامی زندگی کردن صبوری خاصی می‌خواهد، اما چون عاشقش بودم به خواستۀ او احترام می‌گذاشتم و همراهی‌اش می‌کردم. به گفتۀ آقا مهدی شما انتخاب شدی که همسر پاسدار باشید. نگرانی‌ها و استرسم بسیار زیاد بود، اما می‌دانستم که این سختی‌ها اجر خودش را دارد.

قبل از ازدواج خانواده‌هایمان با هم آشنا بودند، ولی رفت و آمدی نداشتیم. برادرم قصد ازدواج داشت و ما می‌دانستیم که خانوادۀ نعمایی دختر خانمی دارند، از این رو برای آشنایی بیشتر برادرم با خواهر شهید به خانۀ آنها رفتیم و بعد ماجرای خواستگاری برادرم از خواهر شهید و متعاقباً عقدشان پیش آمد. بعد از شش ماه آقا مهدی و خانواده به خواستگاری من آمدند. به خواست خدا ما با هم عقد کردیم. بعدها آقا مهدی برایم تعریف کرد: «پیشتر من از شما خوشم آمده بود و می‌خواستیم به منزل شما بیاییم که شما زودتر آمدید و خواهرم را برای برادرتان گرفتید. به همین خاطر من کمی صبر کردم و بعد از شما خواستگاری کردم.» مهدی من بسیار متواضع، صبور، توانا، خوش قلب و مهربان و بسیار باهوش بود. من و آقا مهدی هر دو در خانواده‌ای ساده و به دور از تجملات و مادی‌گرایی، معتقد، مذهبی، مقید به امور مذهبی و ولایی بار آمده بودیم.

ما 8 خرداد 1388 به عقد هم درآمدیم و 22 مهر 1389 هم وارد زندگی مشترک شدیم. ما هفت سال و 8 ماه و 21 روز با هم زندگی کردیم. آقا مهدی می‌گفت: «اگر بودن‌های من را جمع‌بندی کنید فکر کنم بیشتر از سه سال پیشتان نبودم.» الحمدلله زندگی کوتاه ولی پرباری داشتیم. زندگی ما بر مبنای ساده‌زیستی و صداقت و عشق بنا شده بود. به هم سخت نمی‌گرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت می‌کردیم. ایثار و از خودگذشتگی زیادی در زندگی‌مان به خرج می‌دادیم. هیچ چیز موجب نمی‌شد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش می‌آمد، سریع یک زمان گفت‌وگو معین می‌کردیم. این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگی‌مان بیشتر می‌شد. حاصل ازدواج ما دو دختر به نام‌های ریحانه خانم و مهرانه خانم است.

ریحانه را باردار بودم که از محل کار آقا مهدی به موبایلش زنگ زدند. گوشی را برداشت و رفت داخل اتاق صحبت کرد. وقتی آمد بیرون کنجکاو شده بودم. پرسیدم «چیزی شده؟ کجا می‌خوای بری؟» اول انکار کرد، بعد از اصرار من، با خنده گفت: «جایی نمی‌رم. یه سر می‌رم سوریه و برمی‌گردم.» به خواست خدا آن مرتبه یک نفر دیگر جای ایشان رفت و رفتن آقا مهدی کنسل شد. قسمت شد برای تولد ریحانه (13 مرداد1391) کنارمان بماند. من سپردم به خدا و از ریحانه خواستم که بابا را دعا کند و از حضرت زینب علیهاالسلام خواستم که به من توان تحمل بدهد. ولی ته دلم می‌خواست که برای تولد ریحانه پیشمان باشد و بعد برود. لطف خدا شامل حالمان شد. آقا مهدی زمان تولد دختر دوممان (مرداد1393) هم بود و 23 روز بعد از تولد مهرانه اعزام شد.

من سعی کردم هیچ وقت گلایه‌ای نداشته باشم. برای آقا مهدی سؤال بود که چرا من حرفی نمی‌زنم و اعتراضی نمی‌کنم. در جواب گفتم: «نمی‌خوام شرمندۀ حضرت زینب علیهاالسلام بشم. نمی‌خوام روبه‌روی شما بایستم و مانع رفتنت بشم. می‌خوام پشتت باشم و حمایتت کنم و اجر ببرم.» مهدی با توجه به شغلش مأموریت‌های برون‌مرزی هم داشت، ولی می‌توانست کمتر برود و بیشتر کنارمان باشد، اما خودش را وقف نظام کرده بود و از خدمت دست برنمی‌داشت.
از اوایل جنگ سوریه در منطقه حضور داشتند و تاریخ‌های اعزام‌هایشان خیلی زیاد است. اواخر هم که من و ریحانه و مهرانه به سوریه رفتیم تا کنار آقا مهدی باشیم و از دوری‌ها کم کنیم. مواقعی که ما ایران بودیم، مهدی هر شب تماس می‌گرفت. خیلی کم پیش می‌آمد که تماس نگیرد. به علت مشغلۀ کاری که داشت گاهی اوقات ساعت 4 یا 5 صبح تماس می‌گرفت و عذرخواهی می‌کرد که دیر زنگ زده است. می‌گفت: «همین الان رسیدم، تا الان کار داشتم. خیلی خسته بودم ولی الان که صدات را شنیدم سرحال شدم.» البته زمانی که ما سوریه بودیم اکثر شب‌ها به منزل می‌آمد، ولی دیر وقت، کمتر اتفاق می‌افتاد که طی روز تماس بگیرد. زمانی که از مأموریت می‌آمد مدت کمی پیش ما بود. 50 روز مأموریت و دو هفته خانه. سعی می‌کردیم در این مدت کوتاه به همه‌مان خوش بگذرد. من از اتفاقات و اوضاع اینجا برایش می‌گفتم و توقع داشتم ایشان هم از اوضاع آنجا برایم بگوید. ولی تنها می‌گفت همه چیز خوبه خوب است و با دعای شما بهتر هم می‌شود.

اوایل از نحوۀ کار در سوریه و شهادت هیچ صحبتی نمی‌کرد. نمی‌خواست نگران شوم، ولی رفته رفته شروع شد؛ از منطقه، از شهادت رفقا، از اجر شهید و اجر همسر شهید و خانواده شهید بودن و... برایم می‌گفت. مهدی می‌خواست آماده‌ام کند. می‌گفت: «خانم من انتخاب شده‌ای که همسر پاسدار باشی، همسر جانباز که شده‌ای و احتمالاً همسر شهید هم بشوی.»

۱۷ مرداد ۹۵ درحالی‌که به خانواده نگفتم برای مدت طولانی به سوریه می‌رویم، عازم سوریه شدیم و در یکی از شهرهای لاذقیه در یک آپارتمان شش‌واحدی که دو واحد آن اتباع ایرانی بودند، مستقر شدیم. آقامهدی گفت: «اینجا جای امنیه و از تروریست‌ها و منطقۀ جنگی فاصله داره»، به اطمینان او آنجا زندگی کردیم، درحالی‌که شب اول از شدت نگرانی تا صبح نخوابیدم و صبح که آقامهدی از من تلفنی در این‌باره پرسید، برای اینکه ناراحت نشود به او نگفتم که ترسیده بودم. تا اینکه چند شب بعد آقامهدی پیش ما آمد و گفت شب اول برایتان صلوات فرستادم تا احساس آرامش کنید.

مُحرم با بچه‌ها به ایران بازگشتیم، اما زمان بازگشت به‌دلیل انجام عملیات‌هایی ما را همراه خود نبرد، چراکه می‌گفت ممکن است در این سفر در تنهایی و دوری از من به شما سخت بگذرد. ۱۸ آذر رفت و ما نیز ۲۸ آذر برای آنکه شب یلدا کنار آقامهدی باشیم به سوریه رفتیم. هنوز یک‌دل سیر او را ندیده بودیم که ۲۳ بهمن خبر شهادتش را که همیشه آرزو می‌کرد شنیدیم.

آخرین وداع ما صبح روز شنبه 23 بهمن 1395 بود. عصر همان روز ایشان به شهادت رسید. خدا را شکر می‌کنم که تا آخر عمر دنیایی آقا مهدی کنارش بودم و از این بابت خوشحالم. همیشه آقا مهدی دیر به خانه می‌آمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهره‌اش می‌بارید. به بچه‌ها گفت خسته‌ام و نمی‌توانم با شما بازی کنم. بچه‌ها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچه‌ها را نمی‌دیدم، ولی صدای بلند خنده‌شان را می‌شنیدم. خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگی‌ای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازی‌شان شده است. یعنی آخرین بازی بچه‌ها با بابا مهدی‌شان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.

مهدی روز شنبه 23 بهمن 1395 مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام به شهادت رسید. ایشان به همراه دو نفر از همکارانشان با ماشین به سمت منطقه می‌روند. آقامهدی جلو، یک نفر پشت فرمان و دیگری عقب نشسته بوده که انفجار از سمت آقا مهدی اتفاق می‌افتد. ایشان شهید می‌شود و دو نفر دیگر به شدت مجروح می‌شوند. موج انفجار آن قدر شدید و سنگین بوده که ماشین را پرتاب می‌کند. دقیقاً  دو سال پیش هم نظیر همین اتفاق افتاده بود که باعث مجروحیت آقا مهدی شده بود.

خبر شهادت را کسی نداد، قلبم به من گفت و با اتفاق‌هایی که آن روز دور و برم افتاد، از تماس همکار ایشان که گفت امشب آقا مهدی منزل نمی‌آیند متوجه شدم و گفتم چرا با خودم تماس نگرفت. گفت با من هم تماس نگرفت از طریق بیسیم خبر داد و حرف‌های ریحانه و مهرانه که می‌گفتند: «مامان چرا نگرانی؟ ما دیگه بابا نداریم!؟» بارها شهادتش بر من گواه شده بود، چند بار هم خواب شهادت همسرم را دیده بودم. می‌دانستم خدا می‌خواهد من را نسبت به این موضوع مطلع و آگاه کند. مراسم خیلی باشکوهی برگزار شد و الحمدلله در شأن ایشان بود، درحقیقت شهید فقط برای ما نیست، متعلق به این کشور و اسلام و این مرز و بوم است.

از آقا مهدی وصیت‌نامه‌ای به دست ما نرسیده است. اما طبق وصیت شفاهی‌اش از من خواست که در امامزاده محمد کرج بین شهدای دفاع مقدس دفن بشوند. من گفتم: «چرا شهدای دفاع مقدس؟» گفت: «همۀ شهدای مدافع از دوستانم هستند، همیشه با آنها بوده‌ام، این بار می‌خوام در کنار شهیدان جنگ تحمیلی دفن بشم.»

از آقا مهدی می‌خواهم کمکم کند تا بتوانم بچه‌ها را آن طوری که دوست دارد و در شأن پدرشان است تربیت کنم. وقتی می‌روم مزار می‌گویم من تنهایی نمی‌توانم بزرگشان کنم، کنارم باش، مثل قبل دوتایی با هم دخترهایمان را بزرگ کنیم. مهدی هم در کنار من بودنش را ثابت کرده است.

عیدی ویژۀ شهید نعمایی به خانواده‌اش

در زمان تحویل سال ۹۸ به همراه بچه‌ها سر مزار آقامهدی رفته بودیم؛ به آقا مهدی گفتم: «زمانی که شما در کنار ما بودید هر سال یک عیدی خوب به من و بچه‌ها می‌دادید؛ عیدی امسال ما فراموش نشه.»

از ابتدای عید نوروز تا هفت فروردین به مسافرت رفته بودیم و تا آن روز هیچ مهمانی به منزل ما نیامده بود؛ همان شب که به منزل رسیدیم با ما تماس گرفته شد و گفتند: «سردارسلیمانی قرار است فردا به دیدن خانواده شهدای ساکن در البرز بیایند و اگر آمدن به منزل شما قطعی شد، فردا اطلاع می‌دهیم.»

صبح روز هشت فروردین منتظر تماس بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند: «سردار سلیمانی حدود ساعت ۱۰ به منزلتان می‌آیند.» من بچه‌ها را بیدار نکردم و با مادر آقامهدی تماس گرفتم و گفتم که: «قراره سردار سلیمانی به منزل ما بیان.» در حال آماده کردن منزل بودم که زنگ منزلمان زده شد؛ سراغ بچه‌ها رفتم و گفتم: «بچه‌ها بیدار بشید، مهمون عزیزی به منزلمون میاد.»

در را باز کردم. سردار و یکی از محافظان به منزلمان آمدند. ایشان بعد از احوالپرسی سراغ بچه‌ها را گرفتند؛ به ایشان گفتم: «بچه‌ها دارن آماده میشن تا خدمت برسن.» سراغ بچه‌ها رفتم؛ آنها چادرشان را سر کردند و با اینکه خواب‌آلود بودند، با دیدن سردار شاد شدند؛ سردار روی ریحانه و مهرانه را بوسیدند و بچه‌ها کنار ایشان نشستند. روی میز پذیرایی تبلت ریحانه را آماده گذاشته بودم تا از سردار عکس بگیرم؛ ایشان بعد از احوالپرسی به تبلت روی میز اشاره کردند و گفتند: «این تبلت برا کیه؟» من گفتم: «برای ریحانه خانم». سردار گفتند: «خب، با تبلت ریحانه خانم یه عکس یادگاری بندازید.» با تبلت عکس گرفتم، اما کیفیت عکس‌ها پایین بود؛ بعد با گوشی خودم تعدادی عکس گرفتم.

برای پذیرایی از مهمان‌ها در حال رفتن به آشپزخانه بودم تا چای بیاورم؛ سردار گفتند: «دخترم زحمت نکش، بیا کنار ما بنشین.» من هم نشستم و سردار از مسائل و اوضاع و احوال زندگی پرسیدند. وقتی که با سردار سلیمانی صحبت می‌کردیم، یاد قرار سال تحویل افتادم که از آقامهدی عیدی خواسته بودم؛ همان موقع داستان را برای سردار تعریف کردم و به ایشان گفتم: «دیدن شما در منزلمان عیدی من و بچه‌ها بود.» سردار فرمودند: «ان‌شاءالله عیدی شما دیدن روی حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشه.»

بعد سردار پرسیدند: «شما به دیدن رهبر انقلاب رفتید؟» من هم گفتم: «سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی اولین مهمان عید امسال ما شما هستید، ان‌شاءالله تا پایان سال دیدار با رهبر انقلاب هم نصیب ما میشه.» ایشان هم گفتند: «ان‌شاءالله».

روی مبل نشسته بودیم، سردار به محافظی که در منزلمان بودند گفتند: «جعبۀ انگشترها را بدید که می‌خوام به دخترانم انگشتر هدیه بدم». ایشان یک انگشتر به مهرانه و ریحانه دادند و جعبه را روبروی من نگه داشتند و گفتند: «دخترم یک انگشتر به انتخاب خودت بردار». من هم گفتم: «سردار خودتان لطف کنید یک انگشتر به من بدهید» که یک انگشتر به من دادند و گفتم: «این هدیه خیلی ارزشمند است.»

بعد از گفت‌وگوی خودمانی سردار با بچه‌ها، بچه‌ها به ایشان گفتند: «ما یک اتاق داریم که تمام وسایل بابا اونجاست.» سردار گفتند: «بسیار خوب، برویم به اتاق بابا.» به همراه سردار به اتاق آقامهدی رفتیم؛ سردار به در و دیوار اتاق آقامهدی که قاب عکس‌هایی از شهید بود نگاه می‌کردند؛ عکسی از سردار و آقامهدی بود. من در کمد را بازکردم تا سردار کفش و پوتین و لباس‌های آقامهدی را ببینند؛ سردار گفتند: «احسنت، احسنت به شما که موزه درست کردید، خیلی کار قشنگی بود.»

بعد هم من در ویترین را باز کردم و انگشتر آقا مهدی را که سردار به شهید داده بود، نشان دادم. دوستان آقا مهدی از خاک محل شهادتش چند عدد مهر درست کرده بودند؛ من این مهرها را به سردار نشان دادم و ایشان گفتند: «من می‌خوام با مهر تربت شهید در این اتاق نماز بخونم.» سردار اجازه ندادند برایشان سجاده بگذارم و با همان مهر تربت نماز خواندند.

بعد از اینکه نماز سردار تمام شد، مهرانه و ریحانه کنار ایشان ایستادند تا عکس یادگاری بگیرند؛ سردار به من گفتند: «دخترم خودت هم بیا یک عکس بگیریم». من هم رفتم کنار بچه‌ها با سردار عکس گرفتیم.

قاب عکسی از سردار و آقامهدی روی دیوار بود؛ من آن قاب عکس را به ریحانه و مهرانه دادم و گفتم: «سردار به شما هدیه دادند، شما هم این قاب عکس را به ایشان هدیه بدهید.» بچه ها این قاب عکس را به سردار هدیه دادند و گفتند: «این قاب عکس را به اتاقتان بزنید.»

زمان رفتن حاج قاسم فرا رسید؛ اصلا دلمان نمی‌خواست سردار از منزلمان بروند؛ موقع خداحافظی به سردار گفتم: «برای من و بچه‌ها دعا بفرمایید.» سردار گفتند: «شما باید ما را دعا بفرمایید. دعا بفرمایید که من شهید شوم.» با این جملۀ سردار جا خوردم و گفتم: «سردار الان زود است؛ ان‌شاءالله سال‌های سال سایه‌تان بالای سر ما باشد و آخر عمرتان به شهادت.» ایشان خم شدند و بچه‌ها را بوسیدند. چندین بار از سردار خواهش کردم که باز هم در کنار ما بمانند، اما حیف که دل کندن از سردار دلها خیلی سخت بود.

سردار رفتند، من از پشت پنجره ایشان را دیدم که خودشان در را باز کردند و سوار ماشین شدند. در آن لحظه فقط اشکم جاری بود. خانوادۀ آقامهدی هم چند دقیقه بعد از رفتن سردار به منزلمان رسیدند و ایشان را ندیدند.

صبح جمعه ۱۳ دی هوا خوب بود؛ پرده‌ها را کنار زدم و تلویزیون را روشن کردم؛ دیدم عکس سردار سلیمانی روی شبکۀ رادیویی صفحۀ تلویزیون است؛ پیش خودم گفتم چه آدم‌های بامعرفتی عکس سردار را به این شبکه ارسال کرده‌اند؛ وقتی دقیق‌تر نگاه کردم، دیدم زیرنویس شده... فوری... حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. با دو دست به سرم زدم. حالم خیلی بد شد. می‌گفتم: «نه، این اتفاق نیفتاده، این دروغه...، این چیه از تلویزیون پخش می‌کنن؟!» همین طور اشک‌هایم جاری بود؛ من تا چهلمین روز شهادت آقامهدی این طور گریه نکرده بودم؛ بچه‌ها از خواب بیدار شدند و من را نگاه می‌کردند و با هم آرام حرف می‌زدند؛ هر دوشان به اتاقشان رفتند؛ لباس مشکی پوشیدند و انگشترهایی که سردار به آنها هدیه داده بودند را انگشتشان کردند به آغوش من آمدند و سه نفرمان خیلی گریه کردیم.

اقوام برای تسلیت با منزلمان تماس می‌گرفتند و من نمی‌توانستم صحبت کنم و فقط زار زار گریه می‌کردم. ریحانه و مهرانه بعد از شهادت سردار خیلی ناراحت شدند و حتی چند روز بعد از شهادت سردار نتوانستند به مدرسه بروند. حرف سردار هر روز در خانه‌مان است؛ وقتی مهمان به منزل ما می‌آید دخترانم انگشترهای یادگاری سردار را به آنها نشان می‌دهند. بچه‌ها خیلی دلتنگ سردار هستند. وقتی در طول روز عکس‌ها و فیلم‌های سردار را نگاه می‌کنم، بچه‌ها می‌آیند و می‌گویند: «صدای سردار می‌آید» و با هم می‌نشینیم نگاه می‌کنیم. بعد بچه‌ها می‌پرسند: «مامان سردار دیگه رفت؟ دیگه برنمی‌گرده؟» من هم می‌گویم: «سردار رفت پیش بابا.» چند وقت پیش ریحانه برای پدرش در نامه‌ای نوشته بود «بابا! مامان رفته تشییع سردار و ما را با خودش نبرده. بابا! سردار آمده پیش تو؟ دیگر جمع‌تان جمع است! فرمانده‌تان هم آمد!»

 

0 نظرات

ارسال نظرات