زندگینامه
شهید محمدرضا دهقان امیری در خانوادهای مذهبی، در سال 74 در تهران به دنیا آمد. حضور در خانوادهای متدین و معتقد باعث شد تعصب و غیرت خاصی نسبت به اهل بیت علیهمالسلام و سیدالشهدا علیهالسلام پیدا کند. نمیتوانست ببیند خواهر و مادرش در امنیت زندگی کنند، اما حرم خواهر سیدالشهدا علیهالسلام مورد حملۀ دشمنان و متجاوزان قرار بگیرد و به همین خاطر راهی سوریه شد. او از پایان دوره ابتدایی وارد بسیج شد و با پدر خود در مجالس مذهبی و هیئتهای عزاداری و اردوهای راهیان نور شرکت میکرد. علاقه به معارف و تحصیلات حوزوی باعث شد رشته معارف را انتخاب کرده و در دانشگاه عالی شهید مطهری ادامه تحصیل دهد و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق دانشگاه بود که عازم سوریه شد.
محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علی اکبر علیهالسلام چیذر دفن کنند. از صفات بارز اخلاقی او میتوان به خوش خلقی و خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر اشاره کرد. ایشان در بیست و یکم آبان 94 به عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روزهای ماه محرم در نبرد با تروریستهای تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم به شهادت رسید.
مادر شهید
شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر. پدرش گفت: «خودت از اونجا بیار». محمدرضا گفت: «پس دوتا میآرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما، اگر میخوای برای محسن هم بیارم؟» در همان صحبتها آنقدر با شوخی و ساده حرف میزد و صحنهها را برای ما عادی جلوه میداد که ما فکر میکردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتم. به محمدرضا گفتم: «آنجا چه کار میکنید؟» میگفت: «میخوریم، میخوابیم، فوتبال بازی میکنیم.» جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزمهایش را که میگرفتم باز هم همین حرفها را میزد و حتی در حرفهایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت.
روز سهشنبه که آخرین بار با او صحبت کردم، تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعدازظهر زنگ زد. من و دخترم با هم بودیم، محمد داشت با دخترم صحبت میکرد و من همزمان صحبتهایشان را گوش میکردم که به دخترم گفت: «به مامان بگو برام زن بگیره» که من وسط حرفهایش آمدم و گفتم: «تو هنوز بچهای!» به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش میدهم یکدفعه گفت که: «مامان گوشی را بگیر میخوام با شما صحبت کنم.» بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: «دعا کن شهید بشم.» من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم: «نیتت را خالص کن» و او همیشه در جواب به من میگفت: «باشه! نیتم را خالص میکنم»، ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود نداره» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که: «پس شهید میشی.»
بعد گفت: «جان من!» گفتم: «آره محمدرضا حتماً شهید میشی» تا این را گفتم یک صدای قهقهه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت: «مامان راضیام ازت.» بهش گفتم: «حالا خودت را اینقدر لوس نکن.» بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعا میکنی؟ دعا کن که پیکرم بدون سر برگرده» وقتی این را گفت: «من داد زدم سرش و گفتم: «اصلا محمدرضا اینجوری برات دعا نمیکنم شهید بشی.» گفت: «نه! پس همون دعا کن که شهید بشم.» بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. همان شب هم با داییاش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: «دایی دعا کن که شهید بشم.» بعد داییاش در جواب گفته بود: «تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی.» محمدرضا گفته بود: «به نظر شما کار من اینقدر مهمه که باعث افتخار خانواده شدم؟» داییاش در جواب میگوید: «آره!» و این کلمه محمدرضا را خیلی تحت تأثیر قرار داده بود.
از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم: «منتظر محمدرضا نباشید، محمدرضا برنمیگرده.» من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم، ولی اصلا دلم نبود. به خودم میگفتم من این را میبافم، ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: «محمدرضا زودتر از بقیه برمیگرده.» پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم، این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم.
صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعد از 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم. ساعت 2 بعدازظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخودآگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم: «خدایا راضیام به رضای تو، آنچه از دوست رسد نیکوست» و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
از حدود سهونیم بعدازظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد، ساعت 7 بعدازظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم. آن شب، شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتد، اخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن را به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم خانۀ ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکسشان منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم: «بلند شید از خونه برید بیرون» و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتند این موقع صبح کجا بریم؟ دخترم همان لحظه گفت: «برای شهید عبدالله باقری در بهشتزهرا مراسمی گرفتند، بریم اونجا.» تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود، گفت: «شما هم بیا.» گفتم: «نمیآم، شما خودتون برید، میخوام خونه را مرتب کنم» و احساس میکردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت. خانواده حدود 9 صبح به بهشت زهرا رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود، همان گونه بود. احساس میکردم که باید خانه را خلوت کنیم، حتی یادم هست که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است، با دیدن کارت ملیاش به محمدرضا گفتم: «تو دیگه نیستی، برای چی بهت نگاه کنم.»
برای اینکه بهتر بتوانم دوریاش را تحمل کنم، یکی از پیراهنهایش را روی چوبلباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم که شوهرم و دخترم میگفتند: «مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو میکنی!» ولی من با این چیزها 45 روز را طاقت آوردم، اما آن روز همۀ اینها را جمع کردم. اتفاقاً در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ میزد، میخواستم آن خبری را که میدانستم به آنها بگویم، اما میگفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند. برگشت خانواده خیلی طول کشید، حدود ساعت 2 بعدازظهر برگشتند، سریع سفره ناهار را پهن و بعد هم جمع کردم، چون به خودم میگفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.
در حین جمع کردن وسایل، تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمهای به او گفتم: «کیه؟» گفت: «آقا مصطفیست» تا این را گفت، گفتم: «علی! خبر شهادت محمدرضا را میخواد بهت بده» شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت: «این چه حرفیه میزنی؟» و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که: «علیآقا لباست را بپوش و جلوی در خونه بیا.» وقتی صحبتش تمام شد، لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم: «قوی باش، خبر شهادت محمدرضا را میخوان بدن، حالت تو کوچه بد نشه.» چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم: «آماده بشید!» وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم: «چی شد؟» گفت: «چیزی نشده، محمدرضا پاش تیر خورده و قراره به ملاقاتش بریم» و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند. من گفتم: «اصلا این کارها مهم نیست، محمدرضا شهید شده، مگه نه؟» شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: «بله» و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت.
همۀ دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانۀ ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتماً غش کرده، ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم، شروع به شیون و گریه و زاری کرد. گفتم: «برای چی گریه میکنی؟ محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتره، محمدرضا به آرزوش رسید.» اما همسایه به ما میگفت: «شما کوهی! گریه کن، داد بزن، شما چرا مثل کوه میمونی؟» و من اصلا گریه نمیکردم. قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود. وقتی که نماز تمام شد و از اتاق بیرون آمدم، دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود. آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا را تأیید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: «این وصیتنامۀ شهید است و میخواهیم خوانده شود.»
من گفتم: «اجازه دهید وصیتنامهش را اول ما بخونیم» و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیتنامهاش را خواندیم. وصیتنامه حاوی 5،6 صفحه بود که 3 صفحهاش عمومی بود و بقیهاش به صورت خصوصی است که مثلاً گفته نماز و روزههایم را این شکلی بخوانید و مراسمهایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما 3 صفحه اصلی وصیتنامه را خواندیم، محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشتههای محمدرضا خندهمان گرفت. آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید، خبر شهادت را برادرم به من داد.
آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم، برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود و برای من خیلی جذاب بود و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا میگشتیم و همش دوست داشتم آنها را ببینم و آمادهشان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم، دوست داشتم عکسالعمل دوستانش را ببینم. ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج میرفتیم و هر شهیدی را که میآوردند میرفتیم و میدیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود، وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستادهاند و حالتهای خیلی ناراحتی دارند که من احساس میکردم همۀ آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند.
پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بیسر باشد و به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بیسر برگردم افتادم و به خودم میگفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم، خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم: «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوۀ شهادت محمدرضا را توضیح دادند، فهمیدیم که محمدرضا واقعاً بیسر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده و همانطوری که خودش میخواسته شهید شده و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش پیدا کنیم.
تمام نگرانی من در آن لحظه این بود که حضرت زینب علیهاالسلام این هدیه را از ما نپذیرد و در آن لحظه به یاد مصیبتهای حضرت زینب علیهاالسلام در حادثۀ کربلا بودم. به محمدرضا گفتم: «پاشو بشین، چرا خوابیدی؟ تو که اینقدر بیادب نبودی؟»
من به آن یک دیدار بسنده نکردم و فردا هم رفتم و پیکر محمدرضا را دیدم، چون محمدرضا دو امانت نزد ما گذاشته بود و دوست داشتم حتماً امانتیهایش را به او بدهم. به همراه دخترم امانتهایی را که گفته بود دستش کردیم. محمدرضا سفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویش کلمۀ یا زهرا حک شده است را بگیریم که ما این کار را کردیم و رفتیم کفنش را باز کردیم و انگشتر را دستش کردیم و شال عزایش را که از کودکی برایش خریده بودم و سفارش کرده بود که من به این شال عزا نیاز دارم، برایش بردم و دور سرش پیچیدم.
جدای اینکه آیۀ قرآن میفرماید شهدا زندهاند، ولی من حضورش را با تمام وجودم احساس میکنم. آنقدر عشق و علاقه بین من و محمدرضا بود که اگر محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا میرفت، به خانواده گفته بودم که من را هم باید همراه محمدرضا دفن کنید و کسی بودم که شاید به مراسم هفتم محمدرضا هم نمیرسیدم، اما حالا این مقام شهادت یک مقام عظیمی است که باعث شده ما آرامش داشته باشیم.
هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است. حتی یک بار من از سر کار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم، وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر میدهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم، من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم، یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانههایش را احساس کردم.
در خانه مدام احساسش میکنیم و با او حرف میزنیم. صبح که دلم برایش تنگ میشود و گریه میکنم، شب به خوابم میآید و من را دعوا میکند و میگوید: «برای چی ناراحتی؟»
از نحوۀ شهادتش هیچ کس چیزی به من نمیگفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود که در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم، همین که سرم را روی بالش گذاشتم، محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح میگفت: «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن، وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره، دوست داری نحوه شهادت من را بدونی من بهت میگم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظۀ شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب، نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همۀ جزئیات با خبر هستید.
موضوعی که برایم عجیب بود و برای دیدنش به شیراز رفتم جوانی بود که در یادوارهای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند، دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برای محمدرضا افتاده بود میگذشت، ولی وقتی من را دید فقط گریه میکرد. او تعریف میکرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچهای پاک و طاهر بودم و قرآنخوان و نمازخوان و اهل مسجد. به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه بهدر شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است.
اسم من مصطفی بود، بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده و از خانه بیرون کرده بودند. یک شب نزدیک اذان صبح دیدم جوانی مرا صدا میزند: «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است»، من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم، دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت: «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده، پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهرهاش به دلم نشست.
0 نظرات