شهید سید محمدحسین میردوستی در 13 تیر 1370 به دنیا آمد. چهارمین فرزند خانواده میردوستی بود. رزمندهای از یگان صابرین که در 1 آبان 1394 همزمان با تاسوعای حسینی در دفاع از حرم مطهر عمه سادات، حضرت زینب کبری علیهاالسلام به فیض شهادت نائل آمد.
از این شهید والامقام، «محمد یاسا» متولد 7 مهر 1393 به یادگار مانده است.
وصیتنامۀ شهید سید محمدحسین میردوستی
به نام خداوند
با سلام و صلوات خدمت آقا امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف که اگر لطف ایشان نبود، بنده در این سنگر نبودم.
سلام همسرم
از تو میخواهم فرزندمان را در راه حق و پشتیبان ولایت بزرگ کنی و به او بیاموزی که همیشه در این راه باشد. و بعد از شهادتم به خاطر من گریه نکن؛ چون من در راه خدا شهید شدم. و به پسرم بگو که پدرت برای امنیت کسانی مثل خودش در این راه رفت.
انشاءالله بتوانم جبران کنم.
سلام به پدر و مادرم؛ سلام به شما که تا بزرگ شدنم زحمات بسیاری کشیدهاید. پدرم ممنونم؛ بابت همهچیز ممنون. از اینکه به من آموختی پشتیبان ولایت باشم و همیشه من را در این راه تشویق میکردی.
مادرم ممنونم که همیشه به من لطف داشتی. و از شما پدر و مادرم میخواهم بعد از من از همسرم و پسرم مراقبت کنید. آنها را بعد از خدا به شما سپردم.
از خواهران و برادرم میخواهم که در راه ولایت و پشتیبان آن باشند و حجاب خود را نگه دارند و مراقب همدیگر باشند و با هم باشید.
فرزندم، آقا محمد یاسا، پسرم؛ نمیدانم چه زمانی این نامه را میخوانی؟ از تو میخواهم در زندگیات پشتیبان ولایت باشی و مراقب فریب دشمن باشی. شرمنده که نتوانستم باشم؛ دوستت دارم پسرم. مراقب خودت باش.
یا علی
اگر شهادت بنده بهگونهای بود که در کما یا مرگ مغزی رفتم، اعضای بدنم را اهدا کنید. به امید اینکه اینگونه باشد.
سید محمدحسین میردوستی دوزین
21/7/94
شهید سید محمدحسین میردوستی از زبان مادر
*محمدحسین یک بار از تخت به پایین افتاد و چون دندانش تازه درآمده بود زبانش را سوراخ کرد. خیلی هول شده بودیم، خون زیادی از زبانش رفته بود. از بس خونریزی داشت یک دستمال گرفته بودم روی زبانش ولی همۀ دستمال پر از خون شد. آنقدر ترسیده بودم که گفتم نکند خدایی ناکرده از دست برود. بلافاصله بعد از رسیدن به بیمارستان، او را به اتاق عمل بردند. پارچه سبزی رویش انداختند که فقط قسمت دهانش باز بود. دو سال و نیم بیشتر نداشت، برایم جالب بود که طی مدت عمل هیچ عکس العملی نشان نمیداد. حتی گریه هم نمیکرد، گاهی پارچه را بالا میزدم ببینم زنده است یا نه. زبانش را بیرون کشیده بودند و بخیه میکردند. خودش گریه نمیکرد اما گریۀ من تمام نمیشد، آخر سر دکترها گفتند اینکه آرام است شما چرا گریه میکنید؟!
علاقهاش به نام محمد
روی اسمش خیلی حساس بود. صدایش میزدم محمد، میگفت بگو محمدحسین. محمدحسین که میگفتم میگفت بگویید آقا محمدحسین. به خاطر علاقهاش به اسم محمد بود که نام پسرش را هم محمد گذاشت. میگفت هرچندتا پسر هم که داشته باشم اسمشان را محمد میگذارم و همیشه اسم پسرش را آقا محمدیاسا صدا میکرد.
استقلال مالی
دیپلم که گرفت رشتۀ نرم افزار قبول شد ولی نرفت. محمدحسین دوران دبیرستان هم کار میکرد. تابستانها از بازار با قیمت ارزان لوازم التحریر میخرید و در چهارشنبه و یکشنبه بازار نزدیک محل میفروخت. کار را عار نمیدانست. با اینکه به پول احتیاج نداشت، ولی دوست داشت روی پای خودش بایستد.
لوازم تحریر میفروخت و برای خواهرش عروسک میخرید. خیلی کم پیش میآمد پول تو جیبی به او بدهیم. همیشه محمدحسین خودش پول داشت و دستش در جیب خودش بود. تا دبیرستان فروشندگی میکرد، حساب و کتاب خرج یک هفتهاش را داشت. حتی وقتی میخواست چیزی برای خودش بخرد و پول کم داشت، نمیگفت برای من فلان چیز را بخرید، میگفت کمکم کنید خودم بخرم.
عضویت در یگان ویژه صابرین
سربازی را به خاطر اینکه پدرش جانباز بود ده ماه بیشتر طول نکشید. بعد از سربازی در آزمون یگان ویژه صابرین شرکت کرد و قبول شد.
یگان صابرین با بخشهای دیگر سپاه فرق دارد. یگانی هست که مأموریتهای خطرناک دارد. محمدحسین در درگیری پیرانشهر و زاهدان که شهدای زیادی هم دادند حضور داشت. هر لحظه آمادگی رفتن پسرهایم را به سوریه داشتم. از پیرانشهر که آمد، گفت میخواهم بروم سوریه. وقتی که اسم سوریه را آورد آدم ناآگاهی نبودم که از وضعیت آنجا خبر نداشته باشم. میدانستم اگر برود ممکن است برنگردد. با این وجود نه من و نه پدرش مخالفتی نکردیم، فقط انتظار رفتنش به این زودی را نداشتیم.
آخرین جشن تولد
13 مهر جشن تولد یک سالگی محمدیاسا بود. چند روز مانده تا تولد، یک شب به ما زنگ زد و گفت قرار است به مأموریت بروم و میخواهم جشن تولد محمد را زودتر بگیرم، میترسم تا روز تولد نباشم. 25 روز به تولد مانده بود که همه جمع شدیم و جشن را برگزار کردیم. آن شب به ما گفت فکر میکنم این اولین و آخرین جشن تولد محمدیاساست که من حضور دارم. من در مراسم دامادی پسرم نیستم.
از آنجا که هم خودش هم برادرش مدام در مأموریت بودند، به این حرفها عادت داشتم. این بار هم حرفش را به شوخی گرفتم. گوشم از این صحبتها پر بود، اما انگار خودش میدانست دیگر برنمیگردد. خیلی طول نکشید و 18 روز بعد به آرزویش یعنی شهادت رسید.
اولین و آخرین تماس
در سوریه فقط یک بار زنگ زد و گفت ببخشید که دیر تماس میگیرم، به ما یک کارت تلفن میدهند و فقط میتوانیم با یک شماره تماس بگیریم. من به همسرم زنگ میزنم حال شما را از او میپرسم. مادر ناراحت نشی، گفتم نه مادر فرقی ندارد فقط خبر سلامتیت رو بده. اتفاقا به همسرت زنگ بزن که چشم انتظار است. همان یک بار زنگ زد تا از اینکه نمیتواند تماس بگیرد دلجویی کند.
صبح تاسوعا وقتی به شهادت رسید ما در خانه بودیم. پسر خواهرم از طریق تلگرام باخبر شده بود. روز تعطیل از سمنان به سمت تهران راه میافتد و به خانواده میگوید فکر کنم محمدحسین زخمی شده. برادرم و همۀ فامیل در سمنان و شاهرود از طریق تلگرام با خبر شدند. همان روز الهه تعریف کرد دیشب خواب دیدم محمدحسین شهید شده است. گفتم خب خوبه خواب زن برعکس میشه و محمدحسین زنده است!
بدترین لحظۀ زندگی یک مادر
پای تلویزیون بودیم. همۀ فامیل به من زنگ میزدند حالم را میپرسیدند. یکهو بلند شدم به همسرم گفتم: «چطور شده همه امروز به ما زنگ میزنند؟» با اینکه همیشه تماس میگرفتند ولی انگار این زنگها خاص بود. دلشوره به دلم افتاد. زنگ زدم به همسر برادرزادهام. پرسیدم شوهرت کجاست؟ گفت: «راه افتاده بیاد تهران.» خودش از ماجرا خبر داشت. با صدای بلند پرسیدم چه اتفاقی افتاده که میخواد بیاد تهران؟ شماره برادرزادهام را گرفتم، پرسیدم کجایی؟ گفت: «مسجد سمنان هستم.» گفتم: «برای چی داری میای تهران؟» همسرم گوشی را گرفت و گفت: «به رضا بگو چی شده؟» تنها چیزی که گفت، گفت: «بیایید سپاه.»
بدترین لحظه در زندگی یک مادر همین است. انتظار میکشیدم که کی پیکر محمدحسین میآید. جمعه شهید شد و پیکر تا پنجشنبه ماند. شهید امجد با محمدحسین شهید شد و سه شهید دیگر یگان صابرین هم جای دیگر شهید شدند. سه شهید را آوردند اما پیکر محمدحسین و امجد را نتوانستند برگردانند. حتی یک شهید هم برای برگرداندن این دو داده بودند. تا پنجشنبۀ هفتۀ بعد و تشییع 9 روز طول کشید.
پسرم از طرف خدا انتخاب شد
پسرم از طرف خدا انتخاب شد. راهی نرفته که بخواهم پشیمان شوم. دلتنگی دارم و سخت است، اما فدای حضرت زینب علیهاالسلام. همیشه همه تعجب میکنند و میگویند که چقدر شما صبور هستید. نمیدانم این هم خواست خداست که فقط در خلوتم گریه میکنم و واقعاً دلتنگ میشوم. گریهام از پشیمانی نیست، میدانیم بهترین راه را رفته است. هدیهاش کردم به حضرت زینب علیهاالسلام و باعث افتخارم است. با رفتن محمدحسین او را از دست ندادم بلکه تازه به دست آوردم.
انتظار شهادتش را داشتم، وقتی حرف جنگ باشد انتظار هر چیزی را داریم. کسی شغل کارمندی را انتخاب میکند و احتمال خطرش خیلی کم است، اما پسر من نظامی بود. پسر بزرگم در همین درگیریها و آموزشها و مانورهای داخلی چشمش را از دست داد، پس انتظارش را داشتم که اتفاقی بیفتد.
در وصیت نامهاش آورده است: «ولایت را از پدرم آموختم» و به پسرش گفته بود که تو هم در راه ولایت گام بردار. همیشه میگفت از آمریکا و رژیم صهیونیستی متنفر است.
*خانوادههای شهدای افغانستان در ایران غریب هستند
یکی از کارهایی که همیشه انجام میدهم رفتن به سر مزار شهدای افغانستانی و صحبت کردن با خانواده آنهاست، چون واقعاً خانوادهها و شهدایشان غریب هستند. من در کشور خودم زندگی میکنم و برادرم در کشور خودش دفن شده، اما اینها از کشوری غریب میآیند. دوستان افغانستانی زیادی هم دارم که در همان بهشت زهرا با هم دوست شدیم.
شهید سید محمدحسین میردوستی از زبان خواهر
خواب شهادت
من و برادرم یک سال با هم تفاوت سنی داشتیم. هم برادرم و هم دوستم بود. فقط در حرف نمیگویم، در واقعیت هم مثل دو دوست صمیمی بودیم. بعضی شبها که دلمان میگرفت تا خود صبح درد و دل میکردیم. اگر اتفاقی میافتاد به اولین کسی که میگفت من بودم. شب قبلی که شهید شد رفته بودم هیئت دعا کردم و از خدا خواستم برادرم و پسرخالهام و همه دوستانشان را حفظ کند. شب خواب دیدم محمدحسین شهید شده و دارم سینه میزنم. صبح وقتی خواب را برای مادر تعریف کردم فکر کرد شاید خوابم برعکس باشد و تعبیرش این است که عمر محمدحسین طولانی است تا اینکه ظهر خبر رسید برادرم شهید شد.
مثل همیشه به اولین کسی که خبر شهادتش را داد من بودم
به یکی از دوستانم میگفتم چون من و محمدحسین با هم صمیمی بودیم و هر اتفاقی میافتاد اول به من میگفت، برای شهادتش هم اولین کسی که خبردار شد من بودم. مادر این خواب را برای یکی از دوستان محمدحسین تعریف کرده و گفته بود فکر میکردم عمر محمدحسین دراز میشود ولی شهید شد. دوست برادرم حرف قشنگی زده و گفته بود واقعاً هم عمر محمدحسین بلند شده چون شهدا زنده هستند.
من زندهام
الان چیزی که از محمدحسین میخواهم این است که ایمانم را قوی کند. میدانم زنده است و ما چون به ایمانی که باید باشد نرسیدهایم، نمیتوانیم حسش کنیم. دعا میکنم از خدا بخواهد ایمانم را آنقدر قوی کند که بتوانم حسش کنم. یک شب خوابش را دیدم که میگفت: «من زندهام.» گفتم: «پس اون جنازه چی بود؟» گفت: «اون شبیه منه، من زندهام.»
محمدحسین قبلا از همانجایی که امروز بدنش دفن شده عکس دارد. زمانی که برادرم شهید شد و مزارش را برای گذاشتن پیکر آماده میکردند مادر شهید زلفی میبیند در حال کندن دو قبر آن طرفتر از مزار پسرش هستند، با اصرار میپرسد قبر چه کسی است؟ صاحبش سید است؟ میگویند بله. مادر شهید زلفی بعداً برای ما تعریف میکند که خواب پسرش را دیده که گفته مادر خیلی کار داریم قرار است یک شهید سید بیاورند.
0 نظرات