شهید حجت الله رحیمی

شهید رحیمی

 حجت الله رحیمی 24 اسفند 68 مطابق با 17 شعبان 1411، در روستای زیرمورد دهستان هپرو از توابع شهرستان باغملک، در خانوادۀ مذهبی دیده به جهان گشود .وی پس از پایان تحصیلات دبیرستان راهی دانشگاه شد و در دانشگاه آزاد واحد شهرستان باغملک در رشتۀ کامپیوتر مشغول تحصیل شد و پس از مدتی به عنوان مسئول بسیج دانشجویی این دانشگاه فعالیت خود را در این سمت آغاز کرد.

این شهید عزیز، همیشه کارهایش را برای رضای خدا انجام می‌داد و اخلاص در عمل سرلوحۀ کارش بود، به اهل بیت علیهم‌السلام به ویژه حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام عشق می‌ورزید و همیشه ذکر یا زهرا بر لب داشت و دوستان خود را با این ذکر نورانی بدرقه می‌کرد.

از کارهای بزرگ و ماندگار این شهید والامقام: راه اندازی هیئت نورالائمه علیهم‌السلام در تابستان 88 بود که با این حرکت فرهنگی، گام بلندی در ترویج فرهنگ اهل بیت عصمت و طهارت علیه‌السلام در سطح شهرستان باغملک به ویژه در بین جوانان و نوجوانان منطقه برداشته شد.

از کارهای دیگر شهید رحیمی در منطقۀ باغملک این بود که علاوه بر عزاداری در دهۀ اول ماه محرم که در بین عموم مردم مرسوم بود، مراسمات گوناگون مذهبی دیگری نیز در ایام موالید و عزاداری در حسینیۀ حضرت ابالفضل العباس علیه‌السلام در خیابان امام خمینی رحمۀالله‌علیه باغملک که محل ثابت هیئت نورالائمه علیهم‌السلام بود، برگزار می‌کرد و بنیان‌گذار این قبیل مراسمات در سطح شهرستان شد.

این مداح بسیجی علاوه بر برگزاری جشن و سرور در ایام ولادت و مراسم سوگواری در ایام شهادت ائمۀ اطهار علیهم‌السلام، به بزرگداشت ایامی چون وفات حضرت خدیجه علیهاالسلام، شهادت حضرت مسلم بن عقیل و شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام نیز توجه ویژه‌ای داشت.

عشق به ولایت فقیه و مطیع امر رهبر بودن از خصوصیات بارز این بسیجی شهید بود؛ به طوری که هیچ‌گاه آن را کتمان نمی‌کرد؛ همیشه نام مقتدای خود، حضرت امام خامنه‌ای را بر زبان داشت و خود را سرباز جان برکف ولایت می‌دانست.

از ویژگی‌های دیگر این شهید نسل سومی، انس با شهدا بود. همیشه و در همه حال عشق سبکبار و سبکبال شدن در سر داشت که این را همۀ اطرافیان به ویژه دوستان و پدر و مادرش اذعان دارند.

این دانشجوی شهید، همه ساله به عنوان خادم الشهدا راهی مناطق عملیاتی جنوب می‌شد تا بتواند به کاروان‌های راهیان نور که از نقاط مختلف کشور به زیارت کربلای ایران و مشهد شهیدان گلگون کفن دفاع مقدس به خوزستان می‌آمدند، خدمت کند و دین خود را به شهدای والامقام ادا نماید .

سال ۱۳۹۰ نیز چون سال‌های گذشته از اواخر بهمن لباس خادمی شهدا بر تن کرد تا راه آنها را که همان راه سیدالشهدا علیه السلام است ادامه دهد، ولی این بار با دفعات قبل خیلی فرق داشت؛ زیرا شهدا حجت الله را به جمع خود پذیرفتند و او چون هزاران شهید والامقام این مرز و بوم تنها 6 روز مانده تا تولد 23 سالگی‌اش در ساعت 7:45 صبح پنج شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰، در خرمشهر مقابل پادگان دژ، رندانه شهد شیرین شهادت را نوشید و به آرزوی دیرینه خود رسید و در رضوان الهی میهمان عمو و شوهر عمۀ خود یعنی شهید جعفر رحیمی و شهید غلام‌عباس شریفی شد و ستاره‌ای در آسمان ایران اسلامی شد تا در تاریکی و ظلمت دنیای امروز راه راست را به جوانان و نوجوانان این مرز و بوم نشان دهد.

پیکر پاک این بسیجی خادم الشهدا و سرباز جان برکف ولایت توسط هزاران نفر از مردم قدرشناس و شهید پرور استان خوزستان تا دروازه‌های بهشت بدرقه شد و در زادگاهش روستای زیرمورد و در کنار عموی شهیدش، شهید جعفر رحیمی آرام گرفت.

نحوه شهادت شهید حجت الله رحیمی به نقل از هم کاروانیان

چه می‌فهمیم شهادت چیست مردم؟ شهید و همنشینش کیست مردم؟ تمام جستجومان حاصلش بود شهادت اتفاقی نیست مردم!

در مرز جنون ایستاده‌ام. از پنج شنبه تا به امروز، تا بدین لحظه، نمی‌دانم خوابم یا که نه تازه از خواب بیدار شده‌ام. این اردو، این سفر راهیان، چقدر عجیب بود؟ چرا میان آن همه کاروان باید ما و کاروان دانشگاه لرستان در سالروز شهادت حاج محمدابراهیم همت در طلاییه باشیم؟ در طلاییه که فاصله اندکی تا جزیره مجنون؛ محل عروج حاج ابراهیم دارد. چرا باید ما شهید بدهیم؟ چرا باید ما شهید ببینیم؟ ما شهید ندیده‌ها...

چرا میان آن همه اتوبوس باید اتوبوسی که آن روز صبح، منی که برای اولین بار به آنجا رفتم تا به عنوان راوی در آن اتوبوس باشم، باید آن اتوبوس با شهید حجت الله رحیمی برخورد کند و... . چرا باید میان آن همه دختر من باید خانم‌ها را آرام می‌کردم و تسلی‌شان می‌دادم؟ چرا من؟؟؟؟؟ چرا باید درست چند ثانیه قبل از تصادف، من او را از پشت شیشۀ اتوبوس ببینم و بعد از دیدن آن لبخند و چهره نورانی و نگاهی که معلوم نبود به کجا خیره شده و چه را دارد می‌بیند، با خودم بگویم: «خدایا چقدر چهره بعضی‌ها نورانی است و شبیه به شهدایند»! دارم دیوانه می‌شوم، درست چند ثانیه بعد از این فکر، صدای ترمز ماشین و بعد دنده عقب و جیغ بچه‌ها... وای ... وای بر من... .

اتوبوس ما به شهید حجت الله برخورد کرد و بعد هم لاستیک‌های ماشین از روی بدن ضعیف و ظریف او رد شد. ماتم برده بود، تا به امروز سابقه دیدن این چنین صحنه‌ای را نداشتم. بهتر بگویم نداشتیم. همه گریه می‌کردند اما من فقط ماتم برده بود. منتظر بودم هر آن شهید رحیمی از روی زمین بلند شود، اما وقتی دیدم که چطور خون از زیر بدنش بیرون می‌زند و بر روی آسفالت خیابان می‌ریزد فهمیدم که چه بر سرمان آمده. داشتم خانم‌ها را آرام می‌کردم که ناگهان ازدهانم این جمله خارج شد: "بچه‌ها! آرام باشید و فقط به آن لحظه فکر کنید که حضرت زینب در تل زینبیه دید که چه در گودال قتلگاه می‌گذرد و برادرش چگونه بر زمین افتاده و فریادرسی ندارد" و درست همان لحظه بغض تلخم شکست و صدای هق هق من و دیگر خانم‌ها به آسمان بلند شد. من دیدم، دیدم که وقتی او به زمین افتاد حتی یک ماشین هم نگه نداشت که او را به بیمارستان برساند. دیدم که دوستانش، همۀ آقایان کاروان ما، همۀ 9 اتوبوس آمدند و دور و بر او را گرفتند و هرکس می‌خواست کاری وکمکی کند، اما نمی‌شد که به او دست زد. برادرش نبودند اما عین برادر برایش بیقراری می‌کردند و در حد جنون بودند. او امام حسین نبود اما یادم آمد زمانی که آقا در گودی قتلگاه بر روی زمین افتاد اما آشنایی به سراغش نیامد، آنها هم که آمدند هر کدام به دنبال چیزی آمدند؛ یکی آمد انگشتر ببرد و وقتی دید که انگشتر بیرون نمی‌آید انگشتر را با انگشت برد و یکی آمد خنجر را روی حنجر بگذارد و سر را ببرد و پاداش بیشتری بگیرد و خبری از عباس و حر و علی اکبر و... نبود.

من حضرت زینب نبودم اما باید زیر بغل بچه‌ها را می‌گرفتم. آن روز ما بودیم وآنها را آرام می‌کردیم، اما در کربلا هیچ کس نبود خانم را آرام کند و بر عکس او باید رباب و سکینه و بقیه را آرام می‌کرد.

رانندۀ ما یزیدی نبود، اما نمی‌دانم چگونه شد که با آن لاستیک‌های مهیب و سنگین از روی پیکر او رد شد، همان طوری که سم اسب از روی پیکر ارباب و شنی تانک‌های عراقی در هویزه از روی بدن شهید علم الهدی و دوستانش رد شدند.

من مجبور بودم بچه‌ها را آرام کنم و بعد هم خودم از کنار خون برادرم رد شوم. همان طور که بی بی زینب از کنار گودال گذشت. مجبور بود، مجبورش کردند که بگذرد تا به سوی شام و کوفه او را به اسارت ببرند، امان از دل زینب.

من دیدم پیکر برادر شهیدم را وقتی می‌خواستند او را بر روی برانکارد بگذارند. من دیدم شکم پاره پاره شده‌اش را، آن صحنه‌های سهمگین یادم نرفته، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود... .

خدا رحم کند به دل مادر و خواهر و نوعروس آقا حجت.

ما خواهرش نبودیم، به یکی از مسئولین خانم که در آنجا خادم بود گفتم اگر روزی بر حسب تقدیر شما خواهر شهید رحیمی را دیدید به او بگویید: خانم رحیمی شما نبودید که ببینید و چه خوب هم که نبودید و ندیدید، اما دختران کاروان دانشگاه لرستان برای برادرتان خواهری کردند و عین برادر از دست داده‌ها برای برادرتان زجه می‌زدند و اشک می‌ریختند. چقدر از دخترانمان که غش نکردند و بی حال بر زمین نیفتادند، پسرانمان که هنوز مبهوتند، دوستانش می‌گفتند که در طلاییه عین انسان‌های تشنه و سرگردان مدام از این سو به آن سو می‌رفت. به آنها گفته بود: من دیگر با شما نخواهم بود و به زودی از شما جدا می‌شوم. شب شهادتش با اینکه به شدت دندان درد داشت، اما گفت: باید بیدار بمانم و صوت مربوط به شلمچه را برای زائران آماده کنم. به بچه‌ها بگویید شلمچه یاد من هم باشند. ما رفتیم شلمچه اما آقا حجت با ما نبود، ولی چرا او با ما بود و با ما هست!

به بچه‌های کاروانمان می‌گفتم که شهید حجت رحیمی، حجت را بر ما تمام کرد، تا به امروز جاهل قاصر بودیم، نفهمیدیم، نمی‌دانستیم، اصلا شهید ندیده بودیم، اما صبح پنجشنبه آنچه را که باید دیدیم، دیگر از این تاریخ به بعد هر چه کنیم جاهل مقصریم و باید جواب پس بدهیم. دیگر جای هیچ عذر و بهانه‌ای نیست. عذری نداریم که بگوییم. از الان به بعد همۀ دختران ما خواهر شهیدند و پسرانمان برادر شهید.

شهدا می‌گویند اگر به بازار رفتی و دیدی که دو گدا کنار هم نشسته‌اند یا به هیچ کدامشان کمک نکن یا به هر دوشان یاری برسان، چون اویی که کشکول وکاسه گدایی‌اش پر نشده دلش می‌شکند، دلش می‌شکند که چرا به من نگاهی و کمکی نکرد. حتماً من گدای خوبی نبودم شهدا! چرا فقط شهید رحیمی؟ چرا ما، چرا من نه؟ مگر ما آدم نیستیم؟ مگر ما دل نداریم و تشنه نیستیم؟ چرا خریداری برای ما پیدا نمی‌شود؟ چرا درست روز پنچشنبه، روزی که شبش همۀ شهدا در کربلا مهمان ارباب هستند، باید او در دقایق آخر هفته، خودش را به آن مهمانی عظیم برساند؟ چرا من نمی‌رسم؟ شهدا مگر بدها دل ندارند؟ تصویر افتادن و به خاک و خون کشیدنش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمی‌شود. یک چشمم خون است و چشم دیگرم اشک. من نشنیده‌ها را دیدم. از آن روز به بعد روضه حضرت زینب را بهتر و بیشتر می‌فهمم. وای چقدر مسئولیتم سنگین شده. باید راوی برادر شهیدم باشم. نباید که بر روی خون او پا گذارم. ننگم باد اگر بخواهم فراموش کنم، او را و هدفش و مقصدش را. قسمت مباد به فتوای نام و نان مشغول آب و دانه بگردد کبوترم ای آسمانیان که زمین جایتان نبود! مانده است خاطرات شما لای دفترم باشد حرام شیر حلالی که خورده‌ام روزی اگر ز خون شما ساده بگذرم.

شهيد كربلايي «حجت الله رحيمي» يكي از آنهايي است كه به حق، فرموده امام خامنه‌اي مدظله‌العالی را بار ديگر به منصه ظهور رساند: «آن روزها دروازه‌اي براي شهادت داشتيم، امّا امروز معبري تنگ! هنوز هم براي شهادت فرصت هست، دل را بايد صاف كرد.» آري شهيد حجت الله رحيمي مي‌شود شهيد ابراهيم همت نسل سوم كه برايمان سرود ولايتمداري سر مي‌دهد و همواره عشق مادرش زهرا علیهاالسلام را در دل فرياد مي‌زند. او از همان‌هايي است كه اگر اتاقش شده است سنگر شهدا و حجله‌اش را با دستان خود آذين كرده پس بي‌شك به آن عمل مي‌كند. او از آن دسته انسان‌هايي نيست كه عكس شهدا را به ديوار بزند و عكس شهدا عمل كند. او از آنجا مي‌شود شهيد حجت الله رحيمي كه مكان و زمان شهادتش هم بر او واضح و لحظه شهادتش ذكر نام حضرت زهرا علیهاالسلام زمزمه دروني‌اش مي‌شود. هم او كه در وصيتنامه‌اش چنين نگاشت: «پروردگارا! تو خود گفتي هر كه عاشق من باشد، عاشقش خواهم بود و هر كه را عاشق باشم شهيدش مي‌كنم و خونبهاي شهادتش را نيز خود خواهم پرداخت.
خدايا!  من عاشق توام، پس خونبهايم را كه شهادت است به من پرداخت كن.»

خانه‌ام شده، حسينيۀ شهيد حجت الله رحيمي

يك روز قبل از شهادتش يعني چهارشنبه اهواز بودم، ساعت حدود ۱۰ يا ۱۱ بود به حجت زنگ زدم كه مي‌خواهم برايت ماشين بخرم كي مي‌آيي؟! اصلاً خوشحال نشد، گفت تا ببينم چه مي‌شود. به هيچ عنوان براي مال دنيا ارزشي قائل نبود. فرداي آن روز يعني پنج‌شنبه تلفن همراهم زنگ خورد كه امام جمعه و فرمانده سپاه، بچه‌هاي بنياد شهيد و... مي‌خواهند به منزل ما بيايند، ۱۵ نفري بودند، اول فكر مي‌كردم بحث انتخابات است، بعد كه آمدند تازه متوجه شدم چه اتفاقي افتاده و گفتند: حجت... گفتم خوش به حالش، خودش هم مي‌دانست كه اين بار به شهادت مي‌رسد.
ما خودمان حجت را از ۱۹ اسفند ۱۳۹۰ شناختيم؛ هم خودش را و هم كردار و رفتارش را. يادواره‌هاي زيادي براي حجت گرفتند. خيلي‌ها بعد از شهادت حجت تغيير كردند، هم ديده‌ايم و هم خودشان به ما گفتند. اتاق حجت در خانه ما تبديل به يك غرفه فرهنگي شده است. هيچگاه حال و هواي اتاقش را تغيير نمي‌دهيم. من به حجت قول داده بودم كه برايش يك حسينيه درست كنم. زميني داشتم آن را فروختم تا حسينيه را درست كنم. خانه‌ام حالا شده حسينيۀ شهيد حجت الله رحيمي. هميشه ذكر هيئت‌هاي مداحي‌اش اين بود: هر كه دوست دارد بدنش براي فاطمه زهرا علیهاالسلام و مهدي فاطمه تكه پاره شود صلوات بفرستد... . (پدر شهید)

از زبان مادر

من ليلا شريفي، مادر حجت‌الله هستم. پسرم عاشق حضرت زهرا بود. او چون يك فرشته در دستم به امانت بود كه به لطف خداوند امانت را به صاحبش سپردم. دعايش مي‌كردم. من هميشه خيرش را مي‌خواستم. به خدا مي‌گويم من هميشه مديونش هستم. چراكه فرزندم را نوكر حضرت زهرا و اهل بيت علیهم‌السلام كرد. عشق شهدا در دلش بود و زمزمه «يا زهرا» از لبانش نمي‌رفت، چون مادرش حضرت زهرا علیهاالسلام نیز مظلومانه شهيد شد. همه فكرش اين بود كه بايد راه شهدا را ادامه بدهيم و پشت سر ولايت فقيه باشيم و دل آقا را به دست بياوريم. من خوشحالم كه پسرم قدم در راه دين، اسلام، قرآن، امام، ولايت و شهدا گذاشت.

اگر امروز پسر ديگرم حسين هم در راه اسلام و قرآن برود من راضي‌ام. اصلاً ناراحت رفتن حجت نيستم او زنده است و من خوشحالم... .

جايش خالي است، اين برايم كمي سخت است. سال‌هاست كه حجت به اين راه‌ها مي‌رفت و من از اين بابت بسيار خوشحال بودم. اتاقش پر بود از عكس‌هاي شهدا. من هم هميشه همراهي‌اش مي‌كردم. مي‌گفت: «مامان تو برايم دعا كن تا شهيد شوم، من هم برايش دعا مي‌كردم.» دو هفته قبل از رفتنش به مناطق عملياتي به من گفت كه: «بنده خدايي به من گفته كه اين سفر آخر است و اين روزها شهيد مي‌شوم.» من هم خنديدم و گفتم: «بهتر كه شهيد بشوي. اينكه آرزوي تو بوده».

آخرين بار هم رفتيم زيارت شهداي گمنام، نگاهش كه مي‌كردم حال و هواي عجيبي داشت.

شب جمعه در دعاي كميل خيلي بي‌تابي كردم، به خوابم آمد. در اتاقش بودم، خنديد وگفت: «مادر چرا ناراحتيد. خداوند به وعده‌اش عمل كرد».

من با حجت ۱۴ سال تفاوت سني دارم، خيلي با هم صميمي بوديم، رابطه ما جداي رابطه مادر و فرزندي بود، قبل از هر چيزي با هم دوست بوديم. در تمام برنامه‌ها همراهش مي‌رفتم، از مداحي‌هايش لذت مي‌بردم. هميشه با هم قدم زنان به سمت مسجد مي‌رفتيم، به وبلاگش كه سر بزنيد متوجه علاقه او نسبت به شهدا خواهيد شد. در حوادث سال ۸۸  بسيار نگران امام خامنه‌اي بودند، دلش آشوب بود. مي‌گفت: دل آقا را نبايد خون كرد.

طرف صحبت من خطاب به مادران شهداست، آن روزها در دوران دفاع مقدس اگر پسر من نبود كه در ميادين نبرد حاضر شود و از كشورش دفاع كند امروز اما، ثابت كرد كه ادامه دهنده راه شهداي شماست. من خدا را شكر مي‌كنم كه فرزندم در خرمشهر خونش ريخته شد. حضرت زهرا برايش مادري كرد. از جوان‌ها مي‌خواهم پا روي خون شهدا نگذارند.

متن کامل وصیتنامه مداح بسیجی دانشجوی شهید کربلایی حجت‌الله‌ رحیمی، مسئول بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد باغملک

بسم رب ‌الشهدا و الصدیقین

هر کس که پیمان والا دارد بیاید/ هر کس هوای کربلا دارد بیاید

«فان مع العسر یسرا، ان مع العسر یسرا»؛ پروردگارا تو خود گواهی بر من چه می‌گذرد.

بارالها! خدایا! دوری خانه، پدر، مادر، برادر و خواهر را؛

خدایا! بی‌خوابی‌های فراوان را؛

خدایا! دنیا و خواری‌هایش و همه چیز خوب و بدش را تحمل می‌کنم، ولی دوری تو را یک لحظه تحمل نخواهم کرد.

خدایا! تو را سپاس می‌گزارم که این بار سعادت را نصیبم کردی تا در راه خودت و اهل بیتت و شهدای خالصت حضور داشته باشم و آرزو دارم خالصانه از من بپذیری. خدایا! چشم طمع به بهشت تو نیز ندارم؛ زیرا عبادت‌هایم را برای این به درگاهت می‌کنم که تو را لایق عبادت می‌دانم و تو را عادل می‌دانم و می‌دانم تنها بودن در جوار تو سعادت حضور در قیامت توست که انسان را سعادتمند می‌کند.

خدایا! سال‌ها و ماه‌هاست که به دنبال دست یافتن به وصال خویش، شهرها و آبادی‌ها و کوه‌ها و دشت‌ها و بیابان‌ها را پشت سر گذاشته‌ام ولی هنوز خود را نشناخته‌ام. با کاروانی از دوستان و عزیزان حرکت کردم، در هر مسیری، بر سر هر کوی و برزنی یکی یکی از عاشقان و مخلصان تو جدا گشتم، یک یکشان به سوی تو پرواز کردند و شهد شهادت را نوشیدند و این من بودم که از قافله جامانده‌ام. همیشه به یاد شهدا شال عزا بر گردن نهادم و همیشه در این فکر بودم که چگونه می‌توان عاشق شد؛ عاشق الله، شیفته الله تا مرا جز انصار حسین قرار بدهی و درجه رفیع شهادت را نثارم کنی. آری خدای مهربان، این بار نیز دنبال رسیدن به وصال خویش حرکت کردم، شاید به آرزوی خویش دست یابم.

خدایا! وقتی اسلام و انقلاب در خطر باشد دیگر این سینه را نمی‌خواهم.

خدایا! مکش این چراغ افروخته را و مسوز این سوخته را و مران این بنده آموخته را.

معشوقا! اگر بپرسی حجت ندارم، اگر بسنجی بضاعت و اگر بسوزانی طاقت... .

معبود<

برچسب ها:

0 نظرات

ارسال نظرات