شهید عبدالرحیم فیروزآبادی

شهدای خان طومان

شهید عبدالرحیم فیروزآبادی

۲۰ بهمن ۱۳۶۴ دفتر روزگار نام عبدالرحیم فیروزآبادی را در خود ثبت کرد. فرزندی که در محلۀ مهرآباد شهرستان نکا هنگام اذان صبح و در منزل اجاره‌ای پدر چشم به جهان گشود. پدرش حاج ابراهیم، انسانی شریف و زحمتکش و عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که در سال ۵۳ با فاطمه مفتیان دختر عموی مادرش ازدواج کرد. حاج ابراهیم و همسرش فاطمه خانم اصالتاً اهل کلاته رودبار شهرستان دامغان بودند ولی زندگی مشترکشان را در منطقۀ مهرآباد شهرستان نکا ادامه دادند. ثمرۀ ازدواج آنها سه فرزند دختر و دو فرزند پسر بود. عبدالرحیم فرزند پنجم و آخرین فرزند خانواده بود. قدم نو رسیده مبارک شد و پدر منزلی که در آن مستأجر بود را خرید؛ منزلی که علاوه بر سادگی و صفای آن، همسایۀ مسجد سعادت مهرآباد هم بود.

عبدالرحیم قبل از اینکه به مدرسه برود با مکبری آشنا شد؛ پدرش از همان دوران طفو‌لیت عبدالرحیم را به مسجد می‌برد. وقتی مردی فرزندش را در چنین سنی به مسجد می‌برد، معلوم است که خانواده‌اش متدیّن و دیندار بوده و ارادت خاصی به ائمۀ اطهار علیهم‌السلام دارند. در آن زمان شیخ هادی عالمی امام جماعت مسجد مهرآباد بود، روزی به عبدالرحیم شکلاتی داد، عبدالرحیم شکلات را برداشت و به سمت پدر دوید و می‌گفت: «پدر ببین امام خمینی به من شکلات داد.» چشم ظاهربین می‌گوید این خاطره به خوبی کم سن و سال بودن عبدالرحیم را نشان می‌دهد، طوری که نمی‌توانست تشخیص بدهد که هر معممی امام خمینی نیست، ولی اگر با گوش جان به این جمله توجه کنیم، صدای فریادهای «اسرنا الخمینی بعثیون کافر» را در خرمشهر هنگام شهادت شیخ شریف قنوتی می‎شنویم و به راستی روحانی اگر متعهد به اسلام ناب محمدی باشد یک خمینی است.

اذان گو شدن عبدالرحیم در کودکی باعث بالا رفتن سطح عزت نفس او و تبدیل شخصیتش به یک چهرۀ فعال در مسجد و اجتماع شد. از همان دوران کودگی در منزل به کسی اجازه نمی‌داد از مهمان پذیرایی کند و خودش میزبانی و پذیرایی می‌کرد. کمک به دیگران یکی از ویژگی‌های عبدالرحیم بود که تا زمان شهادت ادامه داشت.

تحصیلات و نوجوانی

محل زندگی‌شان مدرسۀ ابتدایی داشت؛ مدرسه‌ای که بچه‌های محله، آموختن علم را از همان مدرسۀ در زادگاهشان شروع می‌کردند. مدیر مدرسه آقای مصطفوی اهل گرجی محله شهرستان بهشهر بود. روزی حاج ابراهیم را به مدرسه خواند و گفت: «آقای فیروزآبادی فرزند شما هر روز تذکر برپایی نماز را در مدرسه به بنده می‌دهد، ولی شاید به خاطر کم بودن سن متوجه منظورم نمی‌شود که چرا نمی‌توانیم در مدرسه نماز جماعت برگزار کنیم؟ آقای فیروزآبادی مدرسۀ ما فرش برای انجام نماز جماعت ندارد.» حاج ابراهیم این سخنان آقای مصطفوی را شنید و در اولین فرصت موکتی برای نمازخانۀ مدرسه تهیه کرد. حالا دیگر عبدالرحیم علاوه بر مسجد محله در مدرسه هم مکبری می‌کرد و گاهی هم که روحانی و امام جماعت نداشتند امام جماعت می‌شد.

سال ۷۸ مأموریت پدر باعث شد که خانوادۀ فیروزآبادی به شهرستان ساری منتقل شوند. برای عبدالرحیم تفاوتی نداشت که در کجا درس می‎خواند و در کجا زندکی می‌کند، ظاهراً در هر مدرسه‌ای که درس می‌خواند مکبری می‌کرد و گاهی امام جماعت می‌شد. عبدالرحیم در خانواده‌ای مذهبی و متدین رشد کرده بود، ولی آنچه که باعث تفاوت این کودک با بقیه می‌شد تنها مذهبی بودنش نبود، بلکه روحیۀ جنگندگی و انقلابی بود که ذاتاً در عبدالرحیم وجود داشت و اگر این نکته را در زندگی آقا رحیم نمی‌دانستیم، در آینده‌ای خیلی نزدیک، وقتی که عبدالرحیم را در مناطق غرب و شمال غرب، سیستان و بلوچستان، اصفهان، همدان، تهران و در خط مقدم، نبرد علیه تکفیری و داعش در سوریه می‌دیدیم برایمان سوال می‌شد که چیست آن ندای درونی که او را به صحنۀ نبرد خوانده است؟ چه چیزی غل و زنجیر تعلقات و جاذبه‌های دنیا را از دست و پای این جوان گشوده که او توانسته از جان خود در میدان‌های نبرد بگذرد؟ جواب این سوال‌ها در کودکی و نوجوانی عبدالرحیم نهفته است. همان زمان که در سن کم روزهای طولانی بهار و تابستان را روزه می‌گرفت. پدرش می‌گفت روزی از سر کار برگشتم هوا گرم بود و ماه مبارک رمضان عبدالرحیم را دیدم که در گوشۀ اتاق افتاده؛ عبدالرحیم را در این حال دیدن کمی عجیب بود، چون ذاتاً فردی پر انرژی و پر از شور و نشاط بود؛ پسرم چند روز در آن روزهای گرم و طولانی روزه گرفته بود و جسمش تحلیل رفته بود؛ با همسر و فرزندانم هماهنگ شدیم که از فردا عبدالرحیم را هنگام سحر بیدار نکنیم؛ فردا همۀ خانواده بیدار شدیم و سحری خوردیم، ولی عبدالرحیم را بیدار نکردیم، وقتی بیدار شد با ناراحتی پرسید چرا برای سحر بیدارم نکردین؟ با زبان کودکی برایش روزۀ کله گنجشکی را توضیح دادیم و گفتیم تو هنوز بزرگ نشدی و جسمت تحلیل رفته است؛ سکوت کرد و حرفی نزد. عصر که از سر کار برگشتم، دیدم عبدالرحیم خوابیده است. همسرم گفت: «رحیم روزۀ بدون سحری را نگه داشته و چیزی نخورده است.»

چه روحیۀ شگفتی! و به‌راستی شیرین‌تر از این لحظات را کجا می‌توان سراغ کرد؟

گزینش در سپاه پاسداران 

سوم راهنمایی را که با موفقیت به پایان رساند، نزد پدر رفت و گفت: «می‌خوام مثل شما پاسدار انقلاب اسلامی باشم، لطفاً کمکم کنید تا جذب این سازمان بشم.» حاج ابراهیم در جواب گفت: «پسرم هر وقت که دیپلمت را گرفتی اجازه داری این لباس مقدس را به تن کنی.» روزها گذشت، عبدالرحیم از دبیرستان هفده شهریور شهرستان نکا فارغ‌التحصیل رشتۀ ادبیات و علوم انسانی شد. فردای روزی که دیپلم گرفت، به پدر گفت: «دیپلمم را گرفتم و می‌خوام جذب سپاه بشم»، پدر هم در اولین فرصت به عبدالرحیم خبر داد سپاه شروع به گزینش کرده، می‌توانی اقدام کنی؛ در آن زمان مسئول گزینش سپاه دوست قدیمی حاج ابراهیم؛ رمضانعلی تیموری بود، ولی با درخواست حاج ابراهیم هیچ ملاحظه‌ای برای گزینش عبدالرحیم در سپاه انجام نداد و عبدالرحیم مانند بقیۀ افراد که درخواست داده بودند مراحل را یک به یک طی کرد و در صف گزینش تقریباً یک سال ماند و طبق روال عادی ۱۶/۹/۱۳۸۴ جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. پس از جذب به دانشکدۀ امام حسین تهران رفت و دو سال مشغول فراگیری علوم نظامی شد. در سال ۸۶ از تهران به مازندران برگشت و در لشکر خط‌شکن و خط نگهدار ۲۵ کربلا، همان جایی که پدر و همرزمان شهیدش به اسلام خدمت کردند، شروع به خدمت کرد.

عبدالرحیم به مسائل مالی بسیار حساس بود و به خمس اموال خود اهمیت می‌داد تا مبادا مال حرام به زندگی‌اش راه پیدا کند. در همان سال‌های اول گزینش، روزی به پدر گفت: «شما حساب سال و جلسۀ سالانۀ رسیدگی به اموال دارید، می‌شه من هم در جلسات مالی شما شرکت کنم؟» پدر به شوخی پرسید «شما مگه اموالی داری؟» عبدالرحیم هم پاسخ داد: «مدتی‌ست از سپاه حقوق می‌گیرم و می‌خوام حساب سالانه داشته باشم.»

ازدواج قدمی به سوی شهادت

سال ۸۸ بود که مردم محلۀ مهرآباد با شنیدن خبر ازدواج عبدالرحیم خوشحال شدند. عبدالرحیم با دختری مومنه از خانواده‌ای ولایتمدار و روحانی ازدواج کرد. تقریباً دو سال بعد از شروع خدمت در سپاه؛ عبدالرحیم فیروزآبادی و معصومه گلدوست زندگی مشترکشان را شروع کردند و ثمرۀ این ازدواج دو فرزندی هستند که یادگاران عبدالرحیم‌اند و در آینده‌ای نزدیک بوی عبدالرحیم را از آنها می‌شود استشمام کرد. فاطمه و حنانه ادامه دهندۀ راه پدر هستند و احتمالاً عبدالرحیم هم همین را از خدا خواسته بود؛ کلمۀ احتمالاً از دل شکاک و دنیا زدۀ ماست که بیرون آمد وگرنه به یقین عبدالرحیم از خدا همین را می‌خواست. این را می‌توان از فیلمی که روز قبل از شهادتش در سوریه گرفته شده به خوبی فهمید؛ فیلمی که در آن از عبدالرحیم پرسیدند: «مشغول چه کاری هستی برادر؟» پاسخ داد: «ان‌شاءالله اگر خدا قبول کنه وصیت‌نامه‌ای می‌نویسم که خانواده بتونه از اون استفاده ببره.»

پیشگویی برای شهادت

مراسم عقد عبدالرحیم فیروزآبادی با معصومه گلدوست سال ۸۸ انجام شد. دو سال بعد در ۱۰/۴/۱۳۹۰ برای زیارت خانۀ خدا به مکۀ مکرمه سفر کردند و بعد از برگشت از مکه ولیمه دادند که هم شام عروسی بود و هم ولیمۀ سفر به خانۀ خدا. چهار روز بعد از برگشتن از این سفر عبدالرحیم عروسش را در خانه گذاشت و به غرب کشور اعزام شد. در آن مأموریت‌ها دوست و همرزمش محمد منتظرالقائم شهید شد. پس از آن در سال ۹۱ از غرب و شمال غرب مأمور به مناطق شرق و جنوب شرق شد و مدت یک سال و نیم در چابهار خدمت کرد. در سال ۹۲ در حادثه‌ای تاندوم پایش آسیب دید و بعد از انجام عمل جراحی به گردان امام حسین ساری و سپس به گردان امام حسین نکا منتقل شد. در سال ۹۴ دوباره از لشکر درخواست کرد که به شمال غرب اعزام شود و در شمال غرب هم با محمدتقی سالخورده هم رزم بود. عبدالرحیم با اینکه به خاطر آسیب دیدگی تاندوم پا معاف از رزم بود، زمانی که متوجه شد سپاه پاسداران نیرو به کشور سوریه اعزام می‌کند، داوطلب حضور در میدان مبارزه شد.

رمز پیروزی چیست؟ دشمن رمز پیروزی حزب الله را نمی‌داند و از همین است که هنوز شکست کامل خویش را باور ندارد و می‌پندارد که توان ایستادن در برابر رزمندگان اسلام را داراست. دشمنان اهل بیت کور و کر هستند و نمی‌دانند حنظله‌های آل محمد نو عروس را در خانه می‌گذارند و به ندای پیامبرشان لبیک می‌گویند.

مدتی گذشت، پدر و مادر عبدالرحیم به شهرستان شاهرود برای عیادت مریض رفته بودند، ساعت تقریباً ده شب بود که عبدالرحیم با پدر تماس گرفت و خبر داد که فردا به سوریه اعزام می‌شوم، زنگ زدم که هم خبر بدهم و هم حلالیت بطلبم. شما هم این موضوع را راز نگهدار. بعد از پدر با مادر صحبت کرد و بدون اینکه بگوید به سوریه اعزام می‌شود فقط حلالیت خواست. مادر پرسید: «پسرم این حرفا چیه که داری می‌زنی؟» رحیم جواب داد: «آدمه دیگه، شما حلال کنید!»

آن روز و شب‌ها مصادف بود با ایام عزای سیدالشهدا، عبدالرحیم و حسین مشتاقی در مسجد سعادت مهرآباد به عنوان نیروهای قدیمی مسجد مشغول کار خدماتی بودند. عبدالرحیم به دوستانش در هیئت گفت: «به زودی باید اسم خیابان مهرآباد را تغییر بدید.» پرسیدند خب چه اسمی باید بگذاریم؟ گفت: «خیابان شهید عبدالرحیم فیروزآبادی!» رفقایش خندیدن و گفتند: «تو از اونهایی هستی که آفت نداری، حالا حالاها خبری نمی‌شه...» رحیم هم با خونسردی گفت: «حالا می‌بینیم.»

روز بعد هم در جمع همکاران، مسئول فرهنگی مجموعۀ سپاه را دید و گفت: «وقتی شهید شدم تابوتی درست کنید که اندازۀ خودم باشه، نشه تابوتم کوچیک باشه و پام رو تو تابوت جمع کنید»؛ همکاران هم حرف‌ها را شوخی گرفتند و گفتند: «شما شهید شو، ما کارمون رو بلدیم.»

عبدالرحیم و همرزمانش برای دفاع از حریم ولایت به سوریه اعزام شدند، عمار کریمی در خاطراتش گفت: «مأموریتمون به سوریه کم کم داشت به روزای آخرش نزدیک می‌شد و زمزمۀ برگشتن ما به ایران به گوش می‌رسید، طوری برنامه‌ریزی شد که مثل دوران دفاع مقدس، رزمنده‌های مازندرانی رو ببرن قائم شهر و از قائم شهر رزمنده‌ها به سمت شهرستان‌های خودشون برن؛ حسین مشتاقی با خنده به رزمنده‌های شهرستان نکا گفت بچه‌ها غصه نخورید موقعی که داشتیم اعزام می‌شدیم منطقه عبدالرحیم به کل شهرمون گفته ما داریم می‌ریم سوریه، الان هم همه منتظرمون هستن که برگردیم. حاج رحیم فیروزآبادی هم در جواب حسین مشتاقی گفت من همه رو می‌کشونم استقبال خودمون. اون روزها و لحظاتش که حرف برگشتن به ایران بود گذشت. روزی رسید که خبر دادن همۀ مازندران منتظر شهید فیروزآبادی هستن و همۀ شهرستان نکا اومدن استقبال اولین شهید مدافع حرم شهرستانشون، شهیدی که چند روز پیش به دوستاش گفت من همه رو می‌کشونم استقبال.»

شهادت

عبدالرحیم فیروزآبادی عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و در لشکر۲۵ کربلا و در گردان صابرین به اسلام خدمت می‌کرد که در 16/9/1394 در استان حلب کشور سوریه در حین مأموریت مستشاری توسط تروریست‌های تکفیری شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. پیکر پاک شهید فیروزآبادی در 19 آذر 1394، پنج‌شنبه 28 صفر 1437 هم زمان با رحلت جانسوز پیامبر اسلام و امام حسن مجتبی علیه‌السلام بر دستان پر مهر مردم شهید پرور تشییع و در گلزار شهدای روستای آبلو دفن شد.

همسر شهید مدافع حرم؛ عبدالرحیم فیروزآبادی گفت: «تا به امروز به خاطر همۀ خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس می‌کنم و در دلتنگی‌اش غوطه‌ور هستم.»

وصیت‌نامۀ 

به نام حضرت حق

سلام خدمت خانوادۀ عزیزم، امیدوارم که در تمام حالات سالم باشید در پناه حضرت حق و ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف، این نوشته به عنوان وصیت‌نامۀ اینجانب عبدالرحیم فیروزآبادی فرزند ابراهیم است.

باتوجه به اینکه لطف خدا شامل حال بنده شده و به عنوان یکی از سربازان خانم بی‌بی زینب علیهاالسلام شدم و به یکی از آرزوهایم رسیدم، امیدوارم که در این راه هم به درجۀ رفیع شهادت نایل شوم.

از خداوند می‌خواهم که به خانواده و پدر و مادرم و برادر و خواهرانم صبری عظیم عنایت کند که بتوانند همچون بی‌بی زینب علیهاالسلام در برابر مصائب و سختی‌ها صبر پیشه کنند و برای رزمندگان اسلام دعا کنند.

همسر عزیزم خیلی تو را دوست دارم و امیدوارم که در پناه حضرت حق سالم و سلامت باشی و باتوجه به عنایت حضرت ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بتوانی فرزندانی پاک و سالم تربیت کنی که بتوانند مدافع ولایت باشند.

فاطمه جون و حنانه عزیز، طوری رفتار کنید که شایستۀ یک دختر پاک اسلامی است و هرگز چادر را از سر خود نگیرید و با پوشش کامل اسلامی در کوچه و خیابان حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد. همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشید و مدافع خوبی برای ولایت. به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید، چون من و امثال من برای به پا داشتن نماز است که جهاد کردیم. گوش به فرمان ولی فقیه باشید. درس خود را به خوبی بخوانید تا شخصی مهم در مملکت شوید که بتوانید پدر و مادر خود را سرافراز و سربلند کنید و ملت و مردم به شما احترام بگذارند. هرگز مادر خود را تنها نگذارید که او برای بزرگ و تربیت کردن شما خیلی خیلی زیاد زحمت و رنج‌ها کشیده است.

از پدر و مادر عزیز و مهربانم خیلی عذر می‌خواهم که برای من زحمت‌های زیادی را کشیدن تا مرا به این راه هدایت کنند، امیدوارم که مادرم مرا حلال کند که بدون خداحافظی از او وارد این میدان جنگ شدم.

اگر جهان‌خواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند، ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آنها از پای نخواهیم نشست، یا همه آزاد می‌شویم یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد، اما در هر حال پیروزی با ما خواهد بود و ای مردم مسلمان ما برای خاک نمی‌جنگیم، برای اسلام عزیز می‌جنگیم. من تا امروز مرده بودم و در این لحظۀ آغاز جهاد و شهادت، گویی تازه متولد شدم و زندگی با دید نور را آغاز کردم. شهادت انسان را به درجۀ اعلای ملکوتی می‌رساند و این فدا شدن در راه خدا چقدر زیباست.

 

0 نظرات

ارسال نظرات