شهید مجید قربانخانی

شهید مجید قربانخانی

شهید مجید قربانخانی متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا هم بازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.» دختر دومم «عطیه» نهم مهر به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر به مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت: «عطیه تو را از پرورشگاه آوردند.» ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌کلاس اول را نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم: «مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم.» همین شد که دیگر مدرسه را کنار گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای را در گوشی ذخیره نکرده بود. شماره هر کسی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.

آقا مجید جوانی از همین کوچه پس کوچه‌های شلوغ و پهلوان‌پرور بود. لقب‌هایی که در فضای مجازی به مجید داده‌اند؛ مجید سوزوکی که به دلیل شباهت نام شهید قربانخانی با مجید فیلم اخراجی‌ها رویش گذاشته‌اند. اما مجید بربری، دایی‌های پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار برمی‌گشت، پشت دخل بربری فروشی می‌رفت و نان دست مردم می‌داد. یکی می‌گفت: «مجید دو تا نان بده»، آن یکی می‌گفت: «مجید چهار تا هم به من بده. سه تا هم به من و...» همین طور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند. وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود.

مجید یک نیسان داشت که با آن کار می‌کرد و روزی‌اش را درمی‌آورد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل می‌رفت تا اگر مستمندی را می‌شناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا مجید از آن دست بچه‌های جنوب شهری لوتی مسلکی بود که دست خیرش زبانزد است. مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را می‌دید، هرچه داشت به او می‌بخشید. فکر هم نمی‌کرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار می‌کرد، اما روز بعد پول بنزینش را ازپدر یا مادرش می‌گرفت! ته توی کارش را که درمی‌آوردی می‌فهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که: «خدا بزرگ است، می‌رساند.»

قهوه خانۀ حاج مسعود

صدای قل قل قلیون به گوش می‌خورد و بوی تنباکوی میوه‌ای به مشام می‌رسید. تخت‌های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می‌خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می‌رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می‌شد. اینجا برای مجید ناآشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی‌اش را با دوستانش روی همین تخت‌ها گذرانده بود.

مجید از راه رسید به همراه یک دفتر و خودکار. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تخت‌‌ها و گپ می‌زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می‌شدند و جا برایش باز می‌کردند. یکی دو نفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می‌کردند و یک تعارفی به مجید می‌زدند.

-آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما

+نه داداش، من چند ماهی می‌شه که دیگه نمی‌کشم.

-ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر.

+می‌گم نمی‌کشم، تو می‌گی بیا یه دم بزن.

و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیئت بود. بیشتر محرم‌ها را مجید در هیئت حاج مسعود سینه می‌زد و گاهی میدان‌دار هیئت هم می‌شد.

 مجید سلام کرد و گفت: «حاجی بیا کارت دارم.»

حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حولۀ کوچک دستانش را خشک می‌کرد گفت: «جونم مجید، کاری داری.»

-بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آن چنانی ندارم، می‌خوام وصیت بنویسم.
+مجید، این دیگه از اون حرف‌هاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم.

بر روی لبۀ یکی از تخت‌ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سال‌های زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه‌های قهوه‌خانه خبردار شده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی‌ها تعجب کرده بودند و می‌گفتند: «نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم می‌خواد یه اعتباری جمع کنه.»

-آخه اصلا مجید سوریه نمی‌برن، مگه می‌شه، مگه داریم؟

خالکوبی «مجید سوزوکیِ» یافت‌آباد در خان‌طومان پاک شد

شب آخر همرزمش‌ می‌گوید: «مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است.» مجید می‌گوید: «تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شه و یا اینکه پاک می‌شه»؛ و پاک شد.

آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ای سینما مجید سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمی‌شد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که با غیرت و بامرام باشد. اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به شهادت ختم شود. همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم. شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم. و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجی‌ها، اما شباهت‌هایی داشت که پلان آخر زندگی‌اش را به شهادت ختم کرد. شاید در قصه ده‌نمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیۀ همردیفانش داشت‌، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد.

مجید قصه امروز ما تک پسر خانواده و عزیز کرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همۀ اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود. بچه‌های محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی می‌برد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی می‌کرد. و حالا بچه‌های محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع می‌شوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند، اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند. او داداش مجید همۀ بچه‌های محلۀ یافت آباد بود. پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که می‌دید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان می‌کرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان می‌برد تا نکند اذیت شوند. با همه مردم محل دوست و رفیق بود. با هر کسی زود دوست می‌شد و با شوخ طبعی‌هایش دل هر کسی را می‌‌برد تا ابدیت پیش خودش.

باید علی اصغری لالایی بخوانم

با ذکر یا حسین علیه‌السلام، پیکر بر روی دست‌های سربازان معراج، داخل حسینیه شد و مقابل مادر و خواهر شهید قرار گرفت. مادر که روسری سفید بر سر کرده بود تا نشان دهد بی‌قرار نیست، چادر خود را محکم به کمر بست و پیکر کفن پوش پسر را که گویی لباس دامادی بر تن کرده روی دستان خود رو به آسمان گرفت و چرخید. جمعیت یک صدا کِل می‌کشیدند و گل و نقل روی پیکر می‌پاشیدند. کمی بعد خواهر شهید، پیکر برادر مجیدش را روی دستان خود به سمت آسمان گرفت و برای برادر، خواهری کرد.

مادر که لحظه‌ای نمی‌توانست یک جا بنشیند و دوست داشت گرداگرد پسرش باشد و برایش لالایی بخواند، برای مهمان‌های مراسم وداع پسرش می‌گوید: «بعد از سه سال، روسری‌ام را عوض کرده و سفید پوشیده‌ام. مجیدم را به علی اکبر امام حسین علیه‌السلام بخشیدم. چند وقت پیش که کربلا بودم، در بین الحرمین سفره حضرت رقیه علیهاالسلام انداخته بودیم و نمی‌دانستم تا برگردم در روز تولد حضرت علی اکبر علیه‌السلام، مجید را به من برمی‌گردانند.»

مجید می‌گفت: «خواب حضرت زهرا علیهاالسلام را دیده‌ام که به من گفتند بعد از یک هفته مهمان خودم هستی» و روز هشتم به شهادت رسید. مجید من از پهلو تیر خورده بود و استخوان‌هایش سوخته و تکه تکه بود. سه سال مهمان مادرش بود و حضرت زهرا علیهاالسلام برای مجید، علی اکبری لالایی می‌خواند، اما من باید امروز برای مجیدم علی اصغری لالایی بخوانم و از صبح برایش لالایی خوانده‌ام.

وصیت‌نامۀ شهید مجید قربانخانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سلام عرض می‌کنم خدمت تمام مردم ایران، سلام می‌کنم به رهبر کبیر انقلاب و سلام عرض می‌کنم به خانواده عزیزم، امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش می‌کنم بعد از مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.

صحبتم با حضرت امام خامنه‌ای، آقا جان اگر صدبار دیگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان می‌دهم. و از رهبر انقلاب و بنیاد شهید و سپاه پاسداران و همین طور بسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من، هوای خانواده‌ام را داشته باشید.

والسلام علیکم و الرحمة الله و برکاته

 

0 نظرات

ارسال نظرات