شهدای خانطومان
شهید میثم علیجانی به روایت مادر
میثم فرزند دومم بود. 21 فروردین 1366 روزی بود که خداوند میثم را به من امانت داد. همسرم پاسدار بود و زمان جنگ تحمیلی به صورت داوطلب به جبهه میرفت و در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشت. پسرم از بچگی به شهادت و لباس پاسداری علاقه داشت. سال 85 پاسدار شد و از ابتدا در یگان ویژۀ صابرین لشکر 25 کربلا خدمت کرد. مشوقش شدیم که راه پدرش را ادامه بدهد. همزمان درسش را هم ادامه داد و لیسانس جغرافیای نظامی گرفت. میثم دو بار به سوریه اعزام شد. 21 فروردین 95 که سالروز تولدش بود در منطقۀ خانطومان سوریه ترکش به چشم، گوش، سر و دو پایش اصابت کرد و مجروح شد. او که به ایران منتقل شد، دوستانش 16 اردیبهشت در کربلای خانطومان به شهادت رسیدند. همرزمانش میگویند میثم زمانی که مجروح شده بود تا آخرین لحظه سنگرش را حفظ کرده بود.
خانوادۀ ما مذهبی هستند. میثم از همان کودکی نماز میخواند. از هفت سالگی روزه میگرفت. هیچ وقت موسیقی حرام گوش نمیداد. ما در عروسیهایمان هم موسیقی حرام نداریم. میثم عاشق مسجد بود. ذاتاً بچۀ خوبی بود. تکتیرانداز بود و از دوستانش شنیدم خیلی شجاعت داشت. رفتارش طوری بود که همکارانش میدانستند شهید میشود. طوری زندگی میکرد که انگار سالها زندگی میکند و باز طوری زندگی میکرد که انگار فردا میخواهد شهید شود. میگفت: «دعا کنید شهید بشم.» خیلی کار میکرد. به کار کشاورزی علاقه داشت. بعد از شهادتش متوجه شدم فعالیت و کار زیادش به خاطر کمک به خانوادههای بیبضاعت بود. در کودکی به همراه پدرم به جنگل اطراف روستایمان میرفت و پدرم برایش تمشک میکند، اما چند تمشک بیشتر نمیخورد و بقیه را برای خواهرش میآورد. خیلی مهربان بود. بزرگتر که شد همین طور باگذشت و مهربان بود. نمیگذاشت کسی جلویش غیبت کند. از کسی کینه به دل نمیگرفت. آن قدر خوب و مظلوم بود که حیف بود غیر از شهادت از دنیا برود. لیاقت شهادت را داشت. از بچگی حرفگوشکن بود. خیلی کمک حالم بود. برای ما و عمهها و مادربزرگش نان میخرید. بچۀ فعالی بود. بزرگتر که شد تا من جلوتر از او وارد اتاق نمیشدم قدم برنمیداشت. هیچ وقت به من نمیگفت برایش فلان کار را انجام بدهم. همیشه با وضو بود و نمازش را اول وقت میخواند. به شکلی معلم اخلاق بود و با ایمانش برای همه الگو بود.
از من بپرسند میثم به کدام یک از معصومین بیشتر علاقه داشت، میگویم به حضرت زهرا علیهاالسلام. با تأسی به همان بزرگوار نیز حجب و حیای خوبی داشت. هیچ وقت از خودش حرف نمیزد. همکارانش بعد از شهادت از شهامتهای میثم تعریف کردند. به او میگفتیم دنبال جانبازیات برو ولی نمیرفت. در بیشتر عملیاتها فرمانده بود و در سوریه فرماندهی گروهان ناصرین را برعهده داشت.
همیشه خداحافظیاش مدل خاصی بود. کوچۀ ما یک پیچی دارد تا سرپیچ که میرفت برمیگشت لبخند میزد و خداحافظی میکرد. آخرین خداحافظیاش همیشه در ذهنم هست. فکر نمیکردم آخرین بار است که پسرم را میبینم. چون داخل ایران بود، خیالم راحت بود و میگفتم امن است و سالم برمیگردد. فکر نمیکردم به شهادت برسد. پسرم 18 تیر 1396 ساعت 16 در شمال غرب کشور به شهادت رسید. نیم ساعت بعد به برادرش خبر دادند. تا اذان مغرب ما چیزی نمیدانستیم. دو روز بعد پیکرش را آوردند و در گلزار شهدای روستای باقر تنگه، کنار شهدای جنگ تحمیلی طبق وصیتش به خاک سپردند.
شبی که میخواست به سوریه برود عازم کربلا بودیم. به ما نگفته بود قصد رفتن به سوریه را دارد. دو روز بعد که کربلا بودیم تماس گرفت که الان سوریه هستم. دلم خیلی شکست. به امام حسین علیهالسلام گفتم خیلی شرمندۀ شما و خواهرت هستم. شما جانتان را در راه اسلام دادید، پسر من هم برای دفاع از حضرت زینب علیهاالسلام رفته است. از سیدالشهدا خواستم پسرم سالم برگردد. همان زمان که در کنار ضریح امام حسین علیهالسلام برای پسرم دعا میکردم میثم در خانطومان مجروح شده بود. به ایران که برگشتم شرمندۀ امام حسین علیهالسلام شدم. من خیلی به پسرم وابسته بودم. از کوچکی به او میگفتم عسلم، بزرگ که شد بچههای دیگرم تا میثم وارد اتاق میشد، میگفتند عسلی مادر آمد. هر روز او را میدیدم و طاقت دوریاش را نداشتم. موقعی که شهید شد آنقدر صبور و آرام شدم که عجیب است.
شهید میثم علیجانی به روایت همسر
من و میثم سال 91 ازدواج کردیم. از طریق خانم یکی از همکاران آقا میثم با هم آشنا شدیم. برایم مهم بود با کسی که ازدواج میکنم مذهبی باشد. علاقه داشتم با یک پاسدار زندگی کنم. با صحبتهایی که با آقا میثم داشتم متوجه ایمان قوی او شدم. بعد از ازدواجمان مدام از دوستان شهیدش میگفت. میدانستم شغل او طوری است که در معرض خطر است. من باردار بودم که میثم شهید شد و فرزندم پدرش را ندید، اما از همسرم اسطورهای برایش میسازم و دوست دارم پسرم هم شهید شود. چون میثم میگفت: «پسرم باید طوری تربیت بشه که شهید بشه.» شجاعت همسرم را برای فرزندم تعریف میکنم. میثم خیلی شجاع بود. در خانطومان چهار نفر از تکفیریها محاصرهاش میکنند، آنقدر شجاع بوده که سه نفرشان را به درک واصل میکند و یک نفر از ترس فرار میکند. میثم در خانه خیلی خوشاخلاق و شوخطبع بود. به پدر و مادرش احترام میکرد و همیشه میگفت: «دست پدر و مادر را باید بوسید.» این کارش را افتخار میدانست. برای آیندۀ پسرم خیلی حرف داشت. میگفت چطور تربیتش کنیم که شهید شود. پنج سال از زندگی مشترکمان نگذشت که شهید شد، ولی خیلی چیزها از همسرم آموختم. من دانشجوی الهیات هستم و ایشان از نظر علمی هم به من کمک میکرد.
بار آخر به شهید گفتم: «من باردارم الان نرو.» گفت: «میرم و زود برمیگردم. برای به دنیا اومدن بچه میام.» خیالم را جمع میکرد و نمیگذاشت نگران شوم. میثم هر وقت عکس دوستان شهیدش را که در خانطومان به شهادت رسیدند میدید، خیلی بیتابی میکرد. سعی داشت جلوی من گریه نکند، ولی من متوجه بودم. از همدورهایهای میثم، شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده و شهید مبارزه با گروهک تروریستی پژاک شهید محمد منتظر قائم بودند که علاقۀ زیادی به این شهدا داشت. از وقتی از خانطومان برگشت برای شهید سالخورده بیتاب بود. برای رفتن میثم به مأموریتهایش مخالفت نمیکردم. همیشه ته دلم راضی بودم. هرچند برای یک خانم دوری از تکیهگاه زندگیاش سخت است، ولی همۀ مشکلات را تحمل میکردم و اعتراض نمیکردم. دلتنگش میشدم، اما میثم میدانست ته دلم رضایت دارم. سوریه رفته بود خواب دیدم از ناحیۀ گردن مجروح شده است. بعداً خبر مجروحیتش را آوردند. سالروز تولدش یعنی 21 فروردین جانباز شد و هیچ گاه پیش من حرف از رفتن و شهید شدن نمیزد. همیشه میگفت: «برمیگردم.» با شناختی که از دین داشت، علاقهمند بود برای دفاع از اسلام برود. دفاع از دین برایش مرز نداشت. اولین باری که به سوریه اعزام شد خیلی خوشحال بود. میگفت: «حضرت زینب علیهاالسلام اسممان را جزو مدافعان حرمش ثبت کرد.» هرچند در سوریه شهید نشد، ولی عاقبت شهادت را برای خودش خرید.
0 نظرات