شهدای خانطومان
شهید حاج محمد شالیکار سال 49 در فریدونکنار چشم به جهان گشود. در سال 64 و در حالی که تنها 15 سال داشت با پیگیری و تلاش و با سختی فراوان، اما به دلیل عشق و ارادتی که به وطن داشت وارد عرصۀ دفاع مقدس شد و حدود یک سال پس از حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل و در عملیات کربلای 4 از ناحیۀ پا مجروح شد.
این پایان ماجرا نبود؛ زیرا دیگر دفاع مقدس از آن نوجوان پانزده ساله یک مرد غیور و قدرتمند ساخته بود و او پس از بهبودی، مجدداً در عملیات کربلای 5 حاضر شد و رشادتهای بیبدیلی از خود و در عملیات کربلای 10 و والفجر 10 نیز نشان داد.
سرانجام یک سال بعد؛ یعنی در سال 66 و در همان عملیات والفجر 10 تیری به سر او اصابت کرد و گمان شهادت را در اذهان همه قطعی کرد، اما شهید شالیکار که گویا مأموریت مهمتری یعنی دفاع از حرم آل الله را در پیش داشت، دوباره یا علی گفت و در عملیات بیت المقدس 7 نیز شرکت کرد و دلاورمردی و رشادتهای بی نظیری را از خود در مقابل دشمن به نمایش گذاشت.
سالهای زیادی از این دوران گذشت و محمد یعنی همان نوجوان 15 ساله، مرد 45 سالهای شده بود که همه او را به نام حاج محمد میشناختند. حاج محمد که صاحب همسر و فرزندانی شده و به خاطر تلاشهای زیاد در بازار و نوع حرفهاش که ساخت و ساز بود صاحب مال و مکنت فراوانی در دنیا شده بود، اما جالب اینجاست که تمام این داشتههای دنیوی مانع او از رسیدن به اهداف اخروی نشدند و حاج محمد شالیکار با حضوری دوباره در جبهههای حق علیه باطل، آن هم کیلومترها آنطرفتر از خاک وطن و در راه دفاع از حریم اسلام و حرم اهل بیت علیهمالسلام جام نوشین شهادت را سر کشید و در 21 آذر 1394، در حلب به همرزمان شهیدش پیوست و پیکر پاک و مطهرش پس از تشییعی باشکوه در مزار شهدای امام سجاد علیهالسلام فریدونکنار آرام گرفت.
از زبان همسر شهید حاج محمد شالیکار
دختر عموی حاج محمد بابلسری بودند و با شناختی که نسبت به من داشتند مرا به وی معرفی کردند. روز خواستگاری به من گفتند که جانباز 50 درصد هستند و من نیز به ایشان گفتم برای ازدواج با وی تنها یک شرط دارم! تنها شرط من این بود که منزل مادر شوهر نرویم. چون زمانی که منزل مادریام بودم، یک مستأجر داشتیم که خیلی عروس خود را اذیت میکرد و من از همان جا چون این صحنهها را دیده بودم، میترسیدم که مادر شوهر بنده هم با من همان طور برخورد کند و همان حوادث برای من هم اتفاق بیفتد.
به دلیل علاقهام به بسیج با پایگاههای بسیج خواهران همکاری میکردم و چه چیزی از این بهتر بود؛ ازدواج با مردی که با این سن کم، با شجاعت و دلاوری توانسته بود در چندین عملیات شرکت کند و جسم خود را در راه دفاع از ارزشهای اسلام و انقلاب تقدیم کند. یادم میآید 17 سال پس از ازدواج حاج محمد دچار سردردهای زیادی شده بود و حالش خوب نبود، وقتی به پزشک مراجعه کردیم میگفت: «چطور زنده ماندهای.»
خیلی زندگی خوبی داشتیم، همیشه میگفتم زن باید مطیع شوهرش باشد. 25 سال عاشقانه زندگی کردیم و هر روز که از زندگیمان میگذشت، فکر میکردم نخستین روز از زندگیام است.
هر روز وقتی میخواست از منزل به محل کارش برود او را بدرقه میکردم و وقتی از بیرون به منزل برمیگشت، از او استقبال میکردم. آنقدر از کنار دریا پشت پنجره او را نگاه میکردم تا برود و یا به منزل برگردد.
بدون اجازه او جایی نمیرفتم، حتی منزل مادرم. هیچ کس نمیتوانست به او نفوذ کند و همیشه میگفت تنها شخصی که من در مقابل او نرمش نشان میدهم همسرم است. یادم میآید قبل از اینکه اعزام شود، روی مبل دراز کشیده بودم که حاج محمد آمد و کف پای مرا بوسید و گفت: «مقامت خیلی بالاست.» به او گفتم: «این چه کاریه که انجام میدی؟» مجدداً به من گفت: «تو اخلاقت خیلی خوبه و مقامت خیلی بالاست.»
هرگز به مراسمهای نادرست نمیرفتیم. قدم به قدم با هم پیش میرفتیم و زندگی موفقی داشتیم. با هیچ چیزی راضی نمیشد جز رسیدن به خدا.
تا سه سال فرزند نداشتیم و وقتی فرزند نخستم به دنیا آمد، نام عموی شهید حاج محمد؛ یعنی حسین را برای او انتخاب کردیم. ماحصل ازدواج من و حاج محمد 2 فرزند پسر و یک دختر است.
حاج محمد رفته بود کربلا، همان جا خواب دیده بود که همکارانش همگی با لباس نظامی بودند و شهید حاج حسین بصیر آمده بوده و کمربند همه را محکم میکرده. هنگام بازگشت از کربلا وقتی به مرز رسید، حاج اصغر (یکی از دوستان حاج محمد) با او تماس گرفت و گفت: «بچهها دارن به سوریه اعزام میشن» که حاج محمد گفت: «اسم من را هم بنویس.»
پس از چند روز که از کربلا برگشت، برای آموزش قبل اعزام به سوریه به ساری اعزام شدند و وقتی برگشت منزل گفت که رفتنش به سوریه لغو شده. چند روز بعد حسین پسر بزرگم آمد و گفت: «قراره سه نفر از فریدونکنار به سوریه اعزام بشن که اسم بابا تو لیست نیست.»
حاج محمد پس از شنیدن این مطلب رفت قرآن کریم را باز کرد و شروع کرد به تلاوت قرآن و استخارهای از قرآن گرفت که خوب آمد. سپس با یکی از فرماندهان و یادگاران دفاع مقدس که مسئول اعزام داوطلبان به سوریه بود تماس گرفت و گفت: «شنیدم بچهها را میبرید سوریه، لطفاً اسم من را هم بنویسید» و آن آقا پرسید: «شما؟» حاج محمد گفت: «من محمد شالیکار هستم، لطفاً اسم من را هم بنویسید» و دوباره آن آقا گفت: «من اجازه ندارم»، حاج محمد گفت: «من از رئیس شما اجازه گرفتم» آن آقا پرسید: «رئیس من کیه؟» حاج محمد گفت: «من استخاره گرفتم و خوب اومده و از خدا اجازه گرفتم.»
خلاصه پس از چند دقیقه صحبت تلفنی توانست موافقت آن آقا را کسب کند. بعد از اینکه تلفنش تمام شد، گفت: «من میخوام برم سوریه» و من چیزی به او نگفتم؛ چون به خودش و راهی که انتخاب کرده بود اعتماد داشتم و میدانستم که او با خدای خود معامله کرده است و وقتی با خدا معامله کنی ضرر نمیکنی.
خیلی دلم میخواست قبل رفتنش برای او ماهی درست کنم، سریع رفتم بازار یک ماهی خریدم و غذا را آماده کردم. ساعت 10 صبح کنار سفره نشست و آخرین ناهار را در کنارم خورد. در همین حین داییاش به منزل ما آمد. از ایشان خواهش کردم ترتیبی بدهد تا حاج محمد آخرین نفری باشد که سوار ماشین میشود. آنقدر به او علاقه داشتم که به او میگفتم: «محمد آقا لحظه لحظۀ بودن در کنار شما ارزش داره و دلم میخواست همیشه جلوی چشمانم باشید.»
وقتی کوله را انداخت روی دوشش به او گفتم: «مراقب خودت باش» که به من گفت: «خودت را بزار جای امالبنین، وقتی این جمله را گفت شرمنده شدم و احساس کردم حضرت زینب و امالبنین علیهماالسلام جلوی من ایستادهاند، هر وقت این موضوع به یادم میآید شرمنده میشوم.
موقع رفتن به او گفتم: «رفتی اونجا، نری جلوی داعشیها بگی من اینجا ایستادم مرا بزنید»، اما یقین داشت برنمیگردد و خداحافظی کرد و رفت. دو سه روز اول تماس میگرفت تا اینکه 10 روز تماس نگرفت. از بس به هم وابسته بودیم دلم میخواست حداقل صدایش را بشنوم که دو هفتۀ بعد تماس گرفت و گفت: «دایی میخواد بیاد پیش من.»
سریع یک کاغذ گرفتم و برایش نامه نوشتم؛ نامهای که به دست او رسید، اما هرگز به دست خودم برنگشت. برایش نوشتم که: «من دلم میخواد فقط صداتو بشنوم» و وقتی نامه به دستش رسید با من تماس گرفت و صدایش را شنیدم و خیلی خوشحال شدم. علاقۀ فراوانی به امام رضا علیهالسلام داشت و همه ساله مصادف با شهادت امام رضا علیهالسلام در مسجد محل شام توزیع میکرد.
دقیقاً شش روز قبل از شب شهادت امام رضا علیهالسلام تماس گرفت و گفت: «گوشی رو بده به یکی از دوستانت» که گوشی را به یکی از دوستانم دادم و به او گفت: «همسرم را برای شهادت من آماده کنید.» تا اینکه روزی یک نفر با من تماس گرفت و گفت: «حاج محمد تیر خورد»، پرسیدم کجای بدنش، گفتند دستش، دوباره پرسیدم دست راست یا چپ که گفتند کتفش.
رفته بودم منزل یکی از دوستانم که چند فرزند شهید در آنجا حضور داشتند. یکی از آنها طوری خاص به من نگاه میکرد که از جای خودم بلند شدم و گفتم: «چرا طور خاصی مرا نگاه میکند؟» برادر شوهرم به من واقعیت را گفت. همان لحظه با یکی از دوستان محمدآقا تماس گرفتم. به همه چیز فکر میکردم غیر از شهادتش. گفتم: «من میخوام برم سوریه، حاج محمد اگه حالش خوب بود با من تماس میگرفت» که مانع از رفتنم شدند تا اینکه شب شهادت امام رضا علیهالسلام فرا رسید و آن شب را بدون حضور حاج محمد نذر همیشگی را ادا کردیم. فردای آن روز چند نفر از مسئولان از بابلسر به منزل ما آمدند و خبر شهادت را برایم آوردند. حاج محمد دقیقاً شب شهادت امام رضا علیهالسلام به شهادت رسیده بود.
ابتدا 10 دقیقه گریه کردم، اما وقتی به خودم آمدم گفتم او آرزویش شهادت بود و من نیز شهادت را به او تبریک میگویم و به همه میگفتم به من تبریک بگویید، به من تسلیت نگویید و خوشحال بودم که حاج محمد به آرزویش رسید.
با عکسهایش، با خاطراتش زندگی میکنم. داخل منزل یک اتاق را به وی، خاطرات و عکسهایش اختصاص دادم و فضای بسیار زیبایی را با سلیقۀ خودم طراحی کردم. یک روز مشکلی برایم پیش آمد، بعدازظهرش داخل اتاق حاج محمد خوابم برد که خواب دیدم ایشان به منزل آمد و یک زیارت عاشورا در دست داشت و گفت: «این زیارت عاشورا را چهل روز بخوان، حاجتت برآورده میشود.»
وقتی از خواب بیدار شدم چهل روز این کار را انجام دادم و دقیقاً پس از چهل روز مشکلم برطرف شد. همیشه به او میگفتم: «من پیش مرگت بشم»، نمیتوانم دوری او را تحمل کنم، ولی صبرم را مدیون حضرت زینب علیهاالسلام هستم. بعضی وقتها کارهایی است که برای انجام آن به یک مرد نیاز است، ولی انجام میدهم. همان گونه که حضرت زینب علیهاالسلام فرمود که: «من مصیبتی که در کربلا دیدم چیزی جز زیبایی نبود» من هم همین حس را دارم.
وصیت نامه شهید محمد شالیکار
این حقیر در سال 1364 به لطف خداوند به جبهه اعزام شده که اولین بار عنوان قایقران مشغول و به مدت 20 ماه به عنوان بسیجی خدمت کردهام که در تاریخ 22/12/66 به عضویت سپاه پاسداران درآمده و نیت پاسدار شدنم برای یاری دین خدا بود و هست. حال پس از جنگ بازنشسته شدهام. به عنوان جانباز50 درصد در حال اشتغال شدهام و مدت 10 سال در کار پیمانکاری مشغول بوده و خدای متعال نسبت به همۀ بندگانش لطف کرده، نسبت به این حقیر هم همین طور.
خدای متعال مرا آفرید و به من جان داد، پدر و مادر مهربان و زحمتکش عنایت فرموده است و همسری فداکار و زحمتکش که همراه و همگام در تمام لحظات زندگی برای من بوده که برای من همسری و برای فرزندانم مادری نموده است.
همسرم، اگر بدی از من سر زده مرا عفو کن و اگر شهادت روزی من شده از خدا میخواهم شفاعت مرا نسبت به شما و فرزندانم قبول بفرماید. انشاءالله.
حال در سال 94 موقعیتی پیش آمد در مقابل یهود و تکفیریها انجام وظیفه نموده تا جان خود را فدای آن معشوق که همان خدای تبارک و تعالی هست تقدیم نمایم. چون دیدم با هیچ چیز نمیتوانم جواب لطف و کرم او را بدهم جز جان خود را فدای عشقم کنم و از تمام دنیا، از زن و فرزند و مادر و برادر و خواهر و بستگان و دوستان و همسایگان و مال و ثروت دست کشیده و به دیار دوست بشتابم. حال به دوستان و بستگان میگویم جای شما خالی، در شب عملیات چه حالی دارد وقتی نزدیک میشوی به دیار دوست و پروردگار خود، چه لذتی دارد و چه عشقی و حالی هست آن شب که هر لحظه خود را آمادۀ پرواز میبینی.
خدای من، چطور از تو تشکر کنم که زبانم از گفتن آن عاجز است.
چطور بتوانم این لطف تو را جواب دهم.
خدای من، فقط میخواهم خود را فنای تو کنم تا خدایی شوم.
خدای من، امسال سال زیارت قبور امامان معصوم بود،3 بار به نجف و کربلا سفر کردهام. 4 بار به زیارت امام رضا علیهالسلام و 1 بارزیارت حضرت معصومه علیهاالسلام و 1 بار زیارت عمه ما حضرت زینب و حضرت رقیه علیهماالسلام فرزند آقا اباعبدالله علیهالسلام مشرف شدهام که سبب این فریضۀ الهی از خدای منان سپاسگذارم.
یکی از درخواستهایم از همۀ عزیزان این است: از خدای عزیز و رحمان بخواهند شهادت نصیبم کند.
به همۀ عزیزان سفارش میکنم:
به نماز اول وقت توجه کنند که نماز در بردارندۀ همه چیز است.
وقتی در نماز بندۀ عاشق در مقابل معشوق که همان پروردگار است میایستد، چقدر لذتبخش و زیبا میباشد که عاشق صحبت و معشوق گوش مینماید و به درخواستهایش پاسخ میدهد.
از خواهرانم میخواهم حجاب خود را حفظ کنند، مثل مادرم حضرت زهرا علیهاالسلام که حجاب برتر همان چادر است.
حسین، کوثر، ابوالفضل و حاتمه، برادران و خواهرانم و بستگانم، طلب عفو و بخشش مینمایم و اگر از آنان دینی به گردن دارم مرا عفو نمایند. به امید دیدار در روز قیامت.
0 نظرات