سردار شهید محرمعلی مرادخانی

شهدای خان طومان

محرمعلی متولد سال 45 است. از بچگی همت بزرگی داشت. باخدا و باتقوا بود. به مادر و پدرش خیلی احترام می‌گذاشت. هنوز دانش آموز دبیرستانی بود که قصد جبهه کرد. پدرش گفت: «نرو بمان و درس بخوان.» اما جوابی داد که از سن و سالش بعید بود. گفت: «الان به حضور امثال ما نیاز است و بعداً وقت درس خواندن است.»

سال 57 دانش آموز مدرسۀ راهنمایی نظام مافی در چهارراه تفرشی مهرآباد جنوبی تهران بود. همان زمان با اینکه 12 سال داشت، لیدر بچه‎های انقلابی مدرسه شده بود تا جایی که مادرش را به دفتر مدرسه خواستند و تهدید کردند محرمعلی را اخراج می‎کنند. ولی محرمعلی دست بردار نبود. در همان سنین نوجوانی همراه انقلابی‎ها به کلانتری 19 مهرآباد‎ حمله کردند. انسان نترس و شجاعی بود.

شجاعتش باعث می‌شد که در مواجهه با خطر نترسد و پیشقدم شود. یک جورهایی شخصیت لیدری در همان دوران کودکی داشت. انقلاب و شرایطی که حاکم شد بچه‌ها را زودتر پخته می‌کرد. پدرش هیئت تنکابنی‌های مقیم مرکز را اداره می‌کرد و محرمعلی از نوجوانی در هیئت میان‌دار بود. بعد هم که جنگ خودش دانشگاه بود و اغلب نوجوانان و جوانانی که به جبهه می‌رفتند، خیلی بزرگتر از سنشان فکر و عمل می‌کردند. محرمعلی از جمله همین بچه حزب اللهی‌هایی بود که انقلاب را از خودشان می‌دانستند و برایش هر کاری می‌کردند.

امر به معروف و نهی از منکر که نشانه‌ای از احساس تکلیف یک فرد انقلابی نسبت به وقایع اطراف و جامعه‌اش است، در محرمعلی نمود بیشتری داشت. رک و راست حرفش را می‌زد. در واقع در انجام تکلیفش جسور بود. انگار روحیه‌اش را مثل اوایل انقلاب حفظ کرده بود. اگر احساس می‌کرد در یک مراسم عروسی حتی امکان شنیدن موسیقی حرام است، در آن مراسم شرکت نمی‌کرد. بعدها به خانۀ نوعروس و داماد می‌رفت و هدیه‌ای برایشان می‌برد. آدم‌هایی مثل محرمعلی الان کم هستند. شاید نایاب باشند. او یک انقلابی بود و انقلابی ماند.

زمان جنگ چند بار مجروح شد. از ناحیۀ فک و صورت و گوش و پا دچار مجروحیت‌های متعددی شده بود.

محرمعلی بعد از جنگ همچنان فعال بود. قبل از بازنشستگی مدتی به کرمانشاه رفت، مدتی هم از او دعوت شد تا در ستاد مشترک نیروی قرارگاه امام حسین علیه‌السلام باشد و به تهران منتقل شد. بعد آمد به عنوان کارشناس نظامی قرارگاه امام حسین علیه‌السلام مشغول شد که دیگر بحث بازنشستگی‌اش پیش آمد و بلافاصله بعد از بازنشستگی اعزام گرفت و راهی سوریه شد.

زمانی که صدای هل من ناصر ینصرنی عمۀ سادات را شنید، لحظه‌ای تعلل نکرد و شتابان به جمع عباس‌ها شتافت و اینقدر در این راه ممارست به خرج داد تا خداوند لیاقت شهادت را به شهید مرادخانی عطا کرد و حضرت زینب علیهاالسلام خریدارش شد.

از زبان همسر شهید

ما همسایه بودیم و مقدمات آشنایی هم از آنجا رقم خورد. سال 63 عقد کردیم و 64 هم ازدواج. موقع آشنایی هر دو 17 سال داشتیم. پدرم مخالف ازدواج ما بود. اولش حرفی نداشت، منتها وقتی که رفتیم صیغۀ عقد را بخوانیم، عاقد به پدر گفته بود با وجود رزمندگی دامادت و اینکه امکان شهادت و جانبازی‌اش هست، فکرهایت را برای ازدواج دخترت با او کرده‌ای؟ پدر هم همان جا فکرهایش را می‌کند و ساز مخالفت می‌زند. وقتی به خانه برگشتیم، مادر و برادرش به پدرم اعتراض کردند که چرا مخالفت کردی. کمی حرف زدند و عاقبت پدر راضی شد و ما محرم هم شدیم.

از حیث نبودن‌ها و مأموریت‌های ناتمامش، زندگی با محرمعلی همیشۀ خدا سختی‌های خودش را داشت. ما چهار ماه بیشتر عقد نبودیم و تنها دو، سه روز بعد از عقد رفت جبهه و تا موقع ازدواج هم جبهه بود. جالب است که برادر بزرگترم رفت منطقه تا او را برای مراسم عروسی به خانه بیاورد! آمد و چهار روز بعد از عروسی دوباره رفت جبهه.

زمان جنگ 45 روز منطقه بود و 15 روز خانه. چراکه معمولاً یا چند روز از شیفت استراحتش را منطقه می‌ماند و دیر برمی‌گشت، یا موقع رفتن به منطقه زودتر از موعد حرکت می‌کرد. همان زمان جنگ، دخترمان به دنیا آمد. محرمعلی به منطقه می‌رفت و می‌آمد، می‌دید این دختر دندان درآورده، می‌رفت و می‌آمد، می‌دید بچه دارد راه می‌رود. خودش هم می‌گفت من بزرگ شدن این بچه را ندیدم. بعد از جنگ آمدیم بابلسر. ایشان جانشین یگان دریایی شدند. بعد رفتند تیپ 3 و جانشین عملیات شد. بعد فرماندۀ عملیات، بعد جانشین تیپ و بعد هم که بازنشسته شد. اما دوباره دعوت به کار شد و رفت کرمانشاه، دو الی سه سال آنجا بود. بعد رفت تهران و دو سالی هم آنجا بود. در این مدت ما در تنکابن زندگی می‌کردیم. بنابراین باز هم نبودن‌های او را درک کردیم. محرمعلی در گفتن حرف حق خیلی جسور و صریح بود. دلش از بی‌حجابی‌ها و بی بندوباری‌ها خون بود. شب تاسوعای 94 خودش رفت پشت بلندگو نسبت به برخی از ناهنجاری‌های جامعه گلایه کرد. مردم عزادار خیلی خوششان آمده بود و گفتند حداقل یک مرد پیدا شد که حرف دل ما را بزند. محرمعلی حتی شده به مسئولان زنگ می‌زد و گلایه‌هایش را صریح بیان می‌کرد. واقعاً آدم شجاع و جسوری بود.

محرمعلی در انجام کار خیر همشه پیش قدم بود. به جرأت می توان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چند نفر را یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری حل نکند. حتی پیش می‌آمد که پیرمردها و پیرزن‌ها و افراد مختلف به ملاقاتش در دفتر کارش می‌آمدند و ایشان با تمام وجود سعی می‌کرد مشکل افراد را حل کند، با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه‌ای نداشت، ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش را می‌کرد. از کارگری کردن برای خانه سازی افراد نیازمند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه‌های بی سرپرست و پرداخت هزینۀ تحصیل، کمک برای شروع کار و هر کار خیری که فکرش را بکنید. محرمعلی به شدت از غیبت بیم داشت و از غیبت کردن دوری می‌کرد و جایی که غیبت صورت می‌گرفت جایی نداشت و در آنجا نمی‌ماند یا به گونه‌ای عمل می‌کرد تا فضای بحث تغییر کند و اصطلاحاً بحث را عوض می‌کرد. همیشه اصرار بر نماز اول وقت داشت و از آنجایی که خودش عامل به نماز اول وقت بود، دیگران از نزدیکان تا آشنایان و دوستان را به نماز اول وقت سفارش می‌کرد. به خواندن نمازشب علاقه شدیدی داشت و به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشت. به گونه‌ای که کسانی که به خانۀ شهید رفت‌وآمد داشتند، بارها گونه‌های خیس ایشان را در نماز شب دیده‌اند. یتیم‌نواز بودن محرمعلی بسیار نمایان بود. مخصوصاً نسبت به فرزندان شهدا بسیار اهمیت می‌داد تا ذره‌ای از فقدان پدر برای فرزندان شهدا کاسته بشود. بعد از شهادتش مشخص شد که سرپرستی چند یتیم را برعهده داشته. روزه‌های مستحبی زیاد می‌گرفت. ایشان عادت داشت در هفته دو تا سه روز حتماً روزۀ مستحبی بگیرد. در عملیاتی که به درجۀ رفیع شهادت نایل شد، روزه‌دار بود و همانند اربابش تشنه لب به شهادت رسید. محرمعلی نسبت به مال دنیا و مسائل مادی بی اهمیت بود و چشم به مال دنیا نداشت. وقتی بر اثر اتفاق، مالی را از دست می‌داد، به هیج وجه بابت از دست دادن مال ناراحت نمی‌شد و خم به ابرو نمی‌آورد و می‌گفت: «این پول و اموال دست ما امانت است و همان کسی که داده می‌تواند پس بگیرد.» سورۀ واقعه را قبل از خواب همیشه می‌خواند. دعای عهد را هر روز بعد از نماز صبح می‌خواند و به انجام آنها اصرار داشت و به گفتۀ همرزم‌ها و دوستان و خانوادشان هیچ گاه ترک نشد.

من شرایط کاری همسرم را درک می‌کردم. بنابراین سعی کردم در اغلب مواقع دست تنها، بچه‌ها را بزرگ کنم و زندگی را بچرخانم. ایشان بعد از فراغت از کار که تصمیم گرفت به سوریه برود، 28 اسفند 93 بود. رفت و چهارم فروردین مجروح شد. منتها به ما نگفت مجروح شده و در همان سوریه ماند. در زمان جنگ به خاطر مجروحیت‌هایش هفت بار عمل کرده بود. دو بار فکش را، یک بار بینی، سه بار گوش و یک بار هم پایش را. حالا دوباره پایش مجروح شده و همان سوریه عمل کرده بود. 16 اردیبهشت عروسی برادر کوچکترش بود، زودتر تماس گرفتم و گفتم برگردد، چهارم اردیبهشت 94 برگشت و آنجا بود که ما متوجه شدیم مجروح شده است.

آذر 94 برای بار دوم رفت، چند ماهی خانه بود. شاید در تمام 30 سال زندگی مشترکمان، تنها همان چند ماه واقعاً کنار هم بودیم. یک بار با ایشان رفتیم خرید، وقتی برگشتیم گفت: «من تازه می‌فهمم در نبودن‌های من در این چند سال شما چی کشیدید؟»

بار اول نگفت که می‌خواهد به سوریه برود. فقط گفت چهار روز اول عید 94 را در تهران می‌مانم. 28 اسفند رفت و همان روز غروب زنگ زد که می‌خواهم به سوریه بروم. بار دوم 15 روز قبل از اعزامش با هم رفتیم مشهد. اسم دو پسرمان و خودش را نوشته بود برای پیاده‌روی اربعین. بچه‌ها را راهی کرد و دو، سه روز بعد دیدم دارد گریه می‌کند. علتش را که پرسیدم، فهمیدم هوای کربلا کرده و گفت که قضیۀ سوریه کنسل شده و بعد از بهمن می‌روم. وسایلش را برداشت و رفت عراق و در کاظمین به بچه‌ها ملحق شده بود. گویا روز آخر که به نظرم اربعین بود، زنگ زده بودند که برگرد تهران و برای اعزام به سوریه مهیا شو. از همان بین الحرمین به مولی حسین علیه‌السلام و آقا ابوالفضل علیه‌السلام سلام داده و برگشته بود. از تهران به من زنگ زد گفت: «من را برای سوریه خواستن.» گفتم: «خداحافظی نکردی‌ها»، گفت: «دیگه طاقت نداشتم گریه‌هات رو ببینم.» گفتم: «مادرت چی می‌شه؟»، گفت: «اجازه‌م را خودم می‌گیرم.» رفت و چهار روز بعد؛ یعنی 16 آذر 94 به شهادت رسید. روز قبلش هم دو بار تماس گرفت. یک بار سراغ بچه‌ها را گرفت و گفت برایشان ولیمه آبرومندی بگیرید. بار دوم هم شب زنگ زد و نگران کم و کسری خانه بود. روز بعد هم به شهادت رسید.

نحوۀ عملیات و شهادت سردار از زبان همرزمش

نماز مغرب را تازه خوانده بودیم که سردار نقشۀ عملیات را آورد در اتاق ما و روی زمین پهن کرد. تعدادی از بچه‌ها دور نقشه جمع شدند و دور سردار دایره زدند. سردار چند روزی بود به عنوان فرمانده به جمع ما اضافه شده بود. قبل از اینکه او بیاید یک بار با بچه‌ها تا پای کار و تا نزدیکی تکفیری‌ها رفته بودیم، اما به خاطر شرایط بد آب و هوایی، سرما و باران مجبور به برگشت شدیم. به همین دلیل تا حدود زیادی با نقشۀ منطقۀ عملیاتی آشنایی داشتیم. حاجی نظراتش را گفت و سپس بچه‌های گروهان طرح‌هایشان را ارائه دادند.

زمینی که ما باید می‌گرفتیم بسیار هموار و با موضع و جان پناه کم بود و حدودا 400 متر عرض مواضع دشمن بود. به هر تقدیر فرماندهان به جمع‌بندی رسیدند و بعد از شام نقشه را برای سردار به دیوار زدیم. او با یک اقتدار خاصی گفت: «هر کسی نمی‌تونه بیاد بعد از جلسه به خودم بگه، من فقط پنج نفر نیرو داشته باشم عملیات را شروع می‌کنم.» بچه‌های گروهان که الحمدالله با صحبت‌های حاجی روحیۀ مضاعفی گرفته بودند، به شوخی و البته با یاد واقعۀ عاشورا و حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام به سردار گفتند: «حاجی چراغ‌ها را هم خاموش کنید تا هر کس خواست راحت‌تر بره.» صحبت‌هایش را با استعانت به خدا و اهل بیت علیهم‌السلام شروع کرد و گفت: «همۀ ما برای دفاع از حرم حضرت زینب علیهاالسلام آمدیم و باید حلب را آزاد کنیم.» همۀ بچه‌ها را به صبر و استقامت توصیه کرد و با یک اطمینان خاطری مدام تأکید می‌کرد: «اگر با قدرت بجنگیم پیروز می‌شیم و دشمن را نابود می‌کنیم.» حرف‌هایش آرامش خاصی به بچه‌های گروهان که غالباً هم سن و سال فرزندانش بودند می‌داد.

در ادامۀ صحبت‌هایش اشاره‌ای به نقشه کرد و گفت: «بچه‌ها دقت کنید که این نقشه 10 درصد کاره، ما هر چی روی کالک فضای عملیات را ترسیم کنیم در میدان نبرد اتفاقات دیگه‌ای رخ می‌ده که با منطق سازگاری نداره، وقتی وارد میدان رزم شدید گشایش‌هایی رخ می‌ده که پیش نیاز اون ایمان و توسل شماست. این را ما در جنگ تجربه کردیم و شهدای ما و رزمندگان ما در اون دوران باشکوه اجرا کردن و حماسه آفرینی کردن و موفق شدن. قطعا شما هم موفق می‌شید.» در این عملیات سردار و سه تن از همرزمان ما به شهادت رسیدند.

یکی از فرماندهان سپاه قدس بعد از عملیات با گردان ما دیداری داشت و در سخنرانی‌اش گفت: «گره‌ای در این منطقه بود که بعد از مدت‌ها باز شد.» بعد از عملیات یاد صحبت‌های شهیدانۀ سردار افتادیم و اینکه انگار قرار بود این گره به واسطه و حضور او باز شود. عملیات در شانزده آذر 94 مصادف با 25 صفر در روز دوشنبه و در مناطق صحرای حُمص آغاز شد و هدف از عملیات آزادسازی اتوبان حلب بود. منطقۀ عملیاتی بسیار مسطح و بدون پستی و بلندی بود. نیروها ساعت چهار صبح به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند و حدود ساعت شش صبح به منطقۀ عملیاتی رسیدند.

عملیات طبق برنامه به فرماندهی سردار آغاز شد. تکفیری‌ها با توجه به سیستم‌هایی که داشتند باعث اختلال در مسیریابی‌ها و قطب‌نماها و سیستم‌های جی‌پی‌اس می‌شوند و باعث می‌شوند که نیروها از مسیری که باید حرکت می‌کردند حرکت نکنند، اما بنابر خواست خداوند بزرگ و همان طور که شهید مرادخانی در شب گذشته در توجیه عملیات بیان کرده بودند گاهی در درگیری با توکل به خدا و ایمان رزمنده‌ها گشایش‌هایی حاصل می‌شود، چرا که با اختلال جی‌پی‌اس‌ها باعث می‌شود رزمنده‌ها مسیری را اصطلاحاً اشتباه بروند و به جای اینکه رو در روی دشمن قرار بگیرند در موضعی دیگر به صورتی که دید و تسلط بهتری بر دشمن داشته باشند قرار بگیرند. پس از کشمکش‌های فراوان و درگیری‌های سنگین بین نیروهای مازندران و تکفیری‌ها، حجم آتش تکفیری‌ها به شدت افزایش پیدا می‌کند، به گونه‌ای که هیچ کس از نیروهای خودی سر بالا نمی‌آورند و درحالی که همۀ نیروها اصطلاحاً وامانده بودند سردار دستور حمله می‌دهند و می‌گویند که نباید در این خاکریز و گودال بمانیم والا کاری از پیش نمی‌بریم و محاصره سنگین‌تر می‌شود، اما یک سری از نیروها می‌گویند: «حاجی آتش دشمن خیلی سنگینه بلند شیم می‌زنن!» در اینجا همرزم سردار نقل می‌کند که سردار برافروخته شد و انگشت به سمت بچه‌ها گرفت و گفت: «رهبر گفته حلب باید آزاد بشه، من می‌رم هرکی خواست بیاد، هرکی خواست بمونه.» سردار تیربار به دست گرفت و از خاکریز بلند شد و شروع کرد به تیراندازی کردن به طرف نیروهای تکفیری. به گونه‌ای سردار تیراندازی می‌کرد که ما می‌دیدیم که سردار یکی پس از دیگری تکفیری‌ها را به درک می‌فرستاد و شروع کرد به رجز خواندن که: «ای تکفیری‌ها من محرمعلی مرادخانی شیعۀ علی بن ابی طالب از ایران آمدم تا همۀ شما رو به درک واصل کنم.»

وقتی بچه‌های خودی این شجاعت فرمانده را دیدند، جان تازه‌ای گرفتند و پشت سر سردار دوان دوان حرکت کرده و درگیر شدند. اولین کسی که بعد از سردار به پاخاست شهید حسین بواس بود که در عملیات بعدی به شهادت رسید. سردار به دویدن و تیراندازی کردن ادامه می‌دهد تا زمانی که به تپه‌ای می‌رسد و در روی تپه که توسط تک تیرانداز حرامی تکفیری که در بالای درخت زیتون پنهان شده بود، هدف گلولۀ قناصه قرار می‌گیرد و گلوله به پشت سر سردار اصابت کرده و به حالت سجده در می‌آید و عباس گونه به شهادت می‌رسد که در همان عملیات تک تیرانداز تکفیری به درک واصل شد.

 

0 نظرات

ارسال نظرات