شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار

شهدای خان طومان

زندگینامه شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار

شهید سرافراز، پاسدار رشید اسلام، برادر مصطفی (کمیل) صفری تبار بیشه فرزند اسماعیل 9/3/1367 شمسی برابر با 14 شوال 1408 قمری در روستای بیشه سر از توابع شهرستان بابل از یک خانوادة مذهبی دیده به جهان گشود. او در گرماگرم تابستان پا به عرصۀ وجود نهاد تا اندکی از شدّت آن بکاهد و با حضورگرم و لطیفش، زحمات پدر، مادر، بستگانِ خسته از کار روزانۀ کشاورزی را جبران نماید، کودک وارد مرحلۀ جدیدی از زندگی گردید. مراسم سنّتی نامگذاری برقرار شد. در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفتند تا پای بندی‌اش به اسلام و مسلمین تثبیت گردد. پدر به خوبی می‌دانست که یکی از حقوق فرزندان بر پدر و مادر، انتخاب نام نیک برای آنان است، این بود که پدر به یادِ روزهای دفاعِ مقدّس و علاقه‌مندی به گروه‌های چریکی و جنگ‌های نامنظم دکتر شهید مصطفی چمران و هم به یاد دعای کمیل، فرزندش را در شناسنامه به مصطفی و در گفتار کمیل نامگذاری می‌کند تا هم به دعای کمیل شب‌های جمعه برسد و هم در آیندۀ نزدیک ضمن شرکت در جنگ‌های چریکی، مصطفی و برگزیدۀ خدا شود.

در چشم به هم زدنی کودک به هفت سالگی می‌رسد و در مدرسۀ بهشت آیین، آئینِ دلدادگی می‌آموزد و سپس در کلاس راهنمایی شهدای بیشه سر، خیلی زود نکته به نکتۀ راه و رسم عملی سرداران و 32 تن از گل‌واژه‌های علوی بیشه سر را سرلوحة زندگی خویش قرار می‌دهد، بطوری که حاضران، به ویژه معلّمین بومی، شهادت خواهند داد که از میان بچه‌ها او از جنس دیگری بود.

در دبیرستان شهید مطهری بابل بنا به اذعان مدیر و دبیران، در اخلاق، رفتار، کردار و دانش اندوزی گوی سبقت را از دیگران ربوده و سرآمد دیگران گردید و تابستان 84 در رشتۀ علوم تجربی فارغ التحصیل و به دورۀ پیش دانشگاهی امام حسین علیه‌السلام رسید. علاوه بر آن موفّق به گرفتن دیپلم در رشتة کامپیوتر (ICDL) می‌گردد. او زیرک‌تر از آن بود که در این مرحله توقف کند، حتّی قبولی در رشتة مهندسی شیمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ساری و آمل نیز او را اقناع نکرد، بلکه با عنایت شهداء، همة اینها را همچون پلی، پشت سر گذاشت تا طبق تعهدی که با شهداء و خدای شهداء بسته بود، به دانشگاه اصلی خود یعنی دانشگاه امام حسین علیه‌السلام برسد تا فقط از آن دانشگاه با درجة شهادت فارغ التحصیل گردد.

ایشان علاوه بر داشتن کارت شناسایی عضویّت فعّال بسیح در تیرماه 84 دورة آموزش تکمیلی گردان‌های عاشوراء طی کرده وگواهینامة مذکور را دریافت می‌کند و همان سال با شرکت در رزمایش صحرایی یاوران حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف از سوی فرماندهی وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بابل تقدیرنامه می‌گیرد.

متناسب با هدفی که داشت به رشد معنوی و پرورش روحی خود بیش از پیش اهمیّت می‌داد، شرکت در بسیج، هیأت مذهبی، نماز جمعه و جماعات، إحیاء گرفتن تا به صبح در شب‌های قدر ماه مبارک رمضان در آستان مقدّس امامزاده قاسم علیه‌السلام بابل از جمله کارهای ضروری و همیشگی او بوده است. او می‌دانست که شرکت در نماز جماعتِ اوّل وقت، آن هم در صف‌های جلویی، چه ثوابِ عُظمایی دارد، روی این اصل بود که در میان تعجّب همگان، هر وقت به نماز جماعت در مسجدالنبی صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم تشریف می‌آوردند، صفوف نیمه منظم نمازگزاران را می‌شکافتند تا به صف اوّل یا دوّمی می‌رسیدند و با گفتنِ تکبیرة الاحرام از ما سِوی الله می‌بریدند و به یگانة هستی می‌رسیدند.

زمان برای سربازی او فرا می‌رسد و تلاشش برای خدمت در سپاه بی نتیجه می‌ماند، بنابراین برای خدمت وظیفه به لشکر 30 پیاده گرگان ملحق می‌شود، ضمن اینکه همزمان برای جذب رسمی در سپاه نام‌نویسی کرده بود، هنوز 2 ماهی از آموزش نظامی او سپری نشده بود که نامة جذب او در سپاه پاسداران به دستش می‌رسد، با خوشحالی امّا با گرفتنِ امضاهای متعدد از فرماندهان مافوق، به سختی از لشکر 30 گرگان تسویه حساب می‌گیرد و به علت قبولی در سپاه پاسداران از کسوت سربازی مرخص و برای ادامة آموزش به عنوان سرباز گمنام امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بالاخره در اسفند 1386 وارد دانشگاه امام حسین علیه‌السلام شده تا اینکه پس از دو سال تلاش وصف ناشدنی، در بهمن 1388 از دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین علیه‌السلام با معدل 30/17 فارغ التحصیل می‌گردد.

آقا کمیل به قدری از سلامت نفس و امانتداری برخوردار بود که مطابق دست نوشتة موجود از شهید، ایشان در تاریخ 8/8/87 به ساعت 50/11 صبح، پوشه‌ای حاوی اطلاعات مهم و محرمانۀ کارکنان را در محوطۀ دانشگاه امام حسین علیه‌السلام می‌یابد، بی‌درنگ با حفاظت اطلاعات دانشگاه مکاتبه کرده و آن را جهت بررسی و اقدامات لازم به مسئول مربوطه تحویل می‌دهد تا خدای ناکرده مورد سوءاستفاده دشمنان قرار نگیرد.

آقا کمیل داوطلبانه دوم فروردین و تعطیلات عید سال‌های87 و88 در دوره دانشجویی، در غالب طرح سازندگی بسیج، اردوی جهادی به مناطق محروم کشور از جمله کرمان و چهارمحال و بختیاری می‌روند.

وجودِ ده‌ها تقدیرنامه از فرماندهان، در رده‌های مختلف در پروندة پرسنلی ایشان، اوّلاً نشان از لیاقت و شایستگی، ثانیاً مبیِّنِ عشق، علاقه و ایمان آقا کمیل به هدف والایش است. و هنوز نمی‌دانیم آقاکمیل چه خدمتی برای معلولین ذهنی نوشیروانی بابل انجام داده بود که اصل تقدیرنامه رییس مرکز خیریۀ نگهداری معلولین در پرونده‌اش وجود دارد.

مادرش می‌گوید: «به محض اینکه اوّلین حقوقش را از سپاه گرفت دو دفترچه پس‌انداز برای خودش باز کرد، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا؛ چرا که می‌گفت: «طبق فتوای مقام معظّم رهبری، هدیه خمس ندارد» برای خودش سال خمسی تعیین کرد تا اگر مازاد بر هزینۀ سالیانه چیزی در حسابش مانده باشد، خُمس آن را بدهد و یک سال مقداری پول به مستمندان داده بود و با خوشحالی می‌گفت امسال خمس دادم.»

آقا کمیل در بهمن 1389 ازدواج می‌کند و همسرش دربارۀ ویژگی اخلاقی‌اش می‌گوید: «ایشان به قدری از  اخلاص، غیرت و تقوا برخوردار بود که شاید اگر به شهادت نمی‌رسید، شناخته نمی‌شد و هیچ کس از آن همه محاسن اخلاقی او با خبر نمی‌شد. او موقع خواستگاری از من پرسید: «ممکنه من یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین و می‌تونید با اون کنار بیایید؟!» من چیزی نگفتم، فقط نگاهش کردم، دوباره پرسیدند و من گفتم: «نه مخالفتی ندارم»؛ از همان جا فهمیدم که او از جنس زمینی‌ها نیست!

او عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد و حتّی در نماز از خوف الهی گریه می‌کرد. وقتی که به او می‌گفتیم: «شما باید خوشحال باشی که نماز می‌خونی و با خدا راز و نیاز می‌کنی! چرا اینجوری نماز می‌خونی؟!» می‌گفت: «ببین؛ رهبرِ ما هم با مظلومیّت نماز می‌خونه، همسرم!  بدون که نمازِ ما در برابر این همه نعمت‌هایی که خالق یکتا به ما ارزانی داشته، حدّاقل سپاسگزاری هست و از اینکه نمی‌تونم اون طور که شایستة خداوند هست، او را عبادت کنم، خوف دارم».»

بی دلیل نبوده که به همرزمانش می‌گفته است: «من سی و سومین شهید روستای بیشه سر هستم!» چرا که آخرین سفارش او به اطرافیان این بود که برای شهادتش دعا کنند و به همه سفارش می‌کرد تا در قنوت نمازشان دعای فرج بخوانند و شهادت او را از خدا بخواهند و می‌گفت: «هرکس در نمازش دعای فرج بخواند، دعایش مستجاب خواهد شد.»

خانواده‌اش می‌گویند: «آقا کمیل عاشق شهدا بود، هر وقت دلش می‌‌‌گرفت به مزار شهداء می‌رفت و با آنان درد و دل می‌کرد. اگر فرد بدحجابی را می‌دید، شدیداً ناراحت می‌شد و می‌گفت: «دوست دارم بهشون بگم و امر به معروف و نهی از منکر کنم» و معتقد بود که این وظیفۀ همه هست. هیچ وقت از گفتن یا حسین علیه‌السلام و یا زهراء علیهاالسلام سیر نمی‌شد و هر وقت یا زهراء می‌گفت، اشک از چشمانش جاری می‌شد. سعی می‌کرد جلوی حاضران گریه نکند، هر وقت بغض می‌کرد به اتاق دیگری می‌رفت و برای خودش مداحی می‌گذاشت و به تنهایی گریه می‌کرد، وقتی بیرون می‌آمد چشمانش قرمز و پف کرده بود.

آقا کمیل در مصاحبۀ به جا مانده از خودش می‌گوید: «اگرچه به کمتر از شهادت راضی نیستم؛ ولی از خدا می‌خواهم که اگر شهید نشدم، اجر شهید را به من بدهد.»

او به خوبی تفسیر آیة شریفة «إنّ اللهَ معَ الصابرین» را فهمیده بود و سعی می‌کرد در زندگی‌اش آن را به کار بگیرد تا در همه حال خدا را با خود داشته باشد. او به اتّفاق چند نفر از دوستانش، بالاترین جایگاه خدمتی را در یگانِ ویژة صابرین می‌بینند. اگرچه سعی داشت ثبت‌نام در یگانِ ویژة صابرین را از خانوده‌اش مخفی نگه دارد و یا اینکه خدمت در آن را سَهل و آسان معرفی نماید، امّا برای رسیدن به آن بسیار تلاش کرد و تمامی مقدّماتش را فراهم نمود. او می‌دانست که خدمت در یگانِ ویژة صابرین علاوه بر قدرت معنوی به قدرت جسمی هم احتیاج دارد.

آقا کمیل برای همین علاوه بر طیّ دوره‌های آموزش تکاوری و چتربازی، به ورزش‌های رزمی روی آورد و در این رشته خیلی زود سرآمد شده و مطابق اسناد موجود دو مرتبه موفق به دریافت مدال طلا و نقره در جشنوارۀ فرهنگی-ورزشی دانشجویان شده است.

این شهید بزرگوار پس از آنکه نظام عزم خود را جزم می‌کند تا آخرین وجب از خاک کشور را از دست گروهک منافقین پژاک خارج کند، با لبیک به ندای رهبر و مقتدای خود حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی عازم جبهه‌های غرب کشور می‌شود تا اینکه در آخرین عملیات پیروزمندانۀ سپاه در این منطقه که منجر به بیرون راندن این منافقین از مرزهای ایران اسلامی شد، در تاریخ 16/06/1390 به همراه چند تن از همرزمان خود در ارتفاعات جاسوسان کردستان شربت شیرین شهادت را می‌نوشد .

اواخر خرداد سال 90 بود که نیروی زمینی سپاه دست به یک سلسله عملیات برای برقراری امنیت در منطقۀ شمال غرب زد. اگر چه سابقۀ جهاد برای برقراری امنیت در مناطق کردنشین در انقلاب اسلامی به ماه‌های اول پیروزی انقلاب برمی‌گردد اما این بار با وجود گذشت بیش از سه دهه از آن سال‌ها، یک بار دیگر پاسداران انقلاب باید خون خود را برای امنیت هم‌وطنان کُرد می‌دادند. فتح قله‌های امنیت در شمال غرب به راحتی نبود؛ چراکه گروهک‌های ضدانقلاب با حمایت‌های همه‌جانبۀ اطلاعاتی و حتی لجستیکی غرب (به سردمداری آمریکا) این بار با تمام توان آمده بودند تا خاک بخشی از ایران را به توبره بکشند. این عملیات‌ها که در نیمۀ اول سال ۹۰ انجام شد، تا اواخر شهریور به طول انجامید که در سحرگاه ۱۳ شهریور در درگیری بچه‌های یگان صابرین با گروهک منافق پژاک، همرزم و دوست کمیل؛ شهید محرابی‌پناه تیر می‌خورد. وقتی کمیل برای کمک و عقب کشیدن دوستش می‌رود، خمپاره‌ای در کنار این دو اصابت می‌کند و هر دوی آنها آسمانی می‌شوند. این دو شهید با هم عقد اخوت بسته بودند که در صورت شهادت یکی از آنها، دیگری را شفاعت کند که هر دو شهید شدند و شفیع هم.

گروهک پژاک نمی‌گذاشت بچه‌ها جنازه‌ها را برگردانند و با انداختن خمپاره از عقب بردن جنازه‌ها جلوگیری می‌کرد. در نهایت پیکرها تبادل شدند و سپاه بار دیگر توانست با تقدیم ده‌ها شهید و جانباز، امنیت را به منطقه بازگرداند و گروهک‌های ضدانقلاب تسلیم شدند و با خفت از خاک ایران بیرون رفتند و کشته و تلفات زیادی دادند.

وصیت‌نامۀ شهید مصطفی صفری تبار

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام
اول حرفم را با یكی از اشعار حافظ كه خیلی به آن علاقه دارم شروع می‌كنم:

درد عشقی كشیده‌ام كه نپرس                      زهر هجری چشیده‌ام كه مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر كار                        دلبری برگزیده‌ام كه نپرس

سوی من لب چه می‌گزی كه مگو                 لب لعلی گزیده‌ام كه مپرس

گفتند كه هر مسلمانی باید یك وصیت‌نامه داشته باشد، منم این وقت شب نمی‌دونم چی شد كه یك دفعه این زد به سرم كه برم وصیت‌نامه بنویسم. شاید به نظر شما حرف‌هایم و مخصوصاً این خط خرچنگ قورباغۀ من خنده‌دار باشد، بازی سرنوشت كه این حرف‌ها را نمی‌شناسد. اول از همه از پدر و مادر عزیزم تشكر می‌كنم بابت این همه زحمات كه در حق بندۀ قدرنشناس داشته‌اند. شنیده بودم كه فرمانده‌های ما گفتند دست پدر و مادر را باید بوسید و من هم چند بار قصد چنین كاری را داشتم كه یك بار به شوخی توانستم دست پدرم را ببوسم، البته پدرم اجازه نمی‌داد كه دستش را ببوسم و بالاخره با چند ترفند پاسداری توانستم به مقصود خود برسم و از مادر نیز چند بار خواستم كه اجازه بدهد تا دست و پای او را ببوسم و ایندفعه هم با چند ترفند پاسداری توانستم پای مادر را ببوسم.

خب بریم سر بقیۀ مطلب كه من مال و اموالی ندارم كه بگم این مال داداشم و این یكی برای فلانی، فقط چند توصیه به خواهرانم دارم كه خیلی خیلی دوستشان دارم؛ اول اینكه حجاب را رعایت كنند چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یك تار موی ناموس آنها را نامحرم نگاه نكند، چه برسد به اینكه بیگانه‌ها بخواهند نگاه كج به آنها داشته باشند. منظورم از حجاب این است كه حتی یك تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید، دوم اینكه فرزندان خود را طوری تربیت كنید كه با روحیۀ ایثار و انفاق و گذشت از جان خود در راه خداوند تبارك و تعالی بزرگ شوند و طبق فرمایش امام عزیز و راحلمان كه می‌گوید از دامن زن مرد به معراج می‌رود .

در اینجا جا دارد كه بگویم من از اول به عشق شهادت وارد سپاه شدم، ولی وقتی وارد مادیات آن می‌شوی، منظورم این است كه غرق مادیات شوی فكر شهادت كم‌رنگ می‌شه، من آنقدر غرق گناه هستم كه خجالت می‌كشم از خدا طلب كنم توی ذهنم فكر می‌كنم كه خدا به من می‌گه این همه گناه كردی الان شهات می‌خوای كه هر چی گناه كردی یك‌دفعه پاك بشه، البته فكر مثبت تو ذهنم می‌آد كه می‌گه خدا آنقدر رحمان و رحیم هست كه با توبه صد بار شكستیم حق خودشو می‌بخشه ولی حق الناس می‌مونه كه این مردم هستند اون دنیا یقه ما را می‌گیرند، در اینجا از تمام كسانی كه به گردن بندۀ حقیر حقی دارند می‌خواهم كه حلالم كنند، چون اگر یكی را در این دنیا حلال كنند مطمئن باشند كه شخص دیگری هست كه اون دنیا حلالش كنه، اگر هم ما را البته بگویم بنده حقیر را بهتر است، حلال نكردند وعده ما قیامت ان‌شاءالله كه آقامون امام حسین علیه‌السلام شفاعت ما رو بكنه كه از سر تقصیر ما بگذرین.

احساس كردم این مطلب را اینجا ذكر كنم: من خیلی به حضرت زهرا علیهاالسلام علاقه داشتم، طوری كه هر وقت به فكرش می‌افتم اشكم جاری می‌شود و از این خانم بزرگوار می‌خواهم كه از خدا بخواد كه از سر تقصیر ما بگذره تا هر چه زودتر به اون عشق كه وارد سپاه شدم برسم؛ شهادت شهادت شهادت. در آخر با یك دعا حرف‌هایم را به پایان می‌رسونم: «اللهم عجّل لولیك الفرج والعافیة والنصر و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یده.»

آمین یا رب العالمین

28/3/1388

ساعت 00:48 بامداد

 

0 نظرات

ارسال نظرات