شهدای خان طومان
شهید مدافع وطن؛ رضا قربانی
مدافع وطن شهید رضا قربانی 25 اسفند 1370 در خانوادهای مذهبی، غیور و شهید پرور در تنكابن به دنیا آمد. پدر شهید از جانبازان و پاسداران 8سال دفاع مقدس و دایی بزرگوارشان هم از شهدای جنگ تحمیلی هستند.
در کرمانشاه، قبل از اذان صبح دو نفر از گل بچههاي ايراني ميروند براي گشت. موقع برگشت چند نفر از گروهك تروريستي پژاك به اين دو نفر شبيخون ميزنند و يكي از آن نامردها با گلوله به پشت سر آقا رضا شليك ميكند و متأسفانه ايشان از پشت موتور به زمين پرت ميشوند و به درجۀ رفيع شهادت نائل ميگردند.
از زبان پدر شهيد
آخرين باري كه رضا به خانه برگشت و با هم در مورد جنگ حرف ميزديم که به اينجا رسيدم كه گفتم: «شهادت يكي از آرزوهاي من بود.» به من گفت: «بابا چرا تو جنگ شهيد نشدي؟» گفتم: «خوب شهادت لياقت ميخواست، حتماً لياقت نداشتم.»
رضا به من گفت: «نگران نباش بابا، اگه شما به آرزوت نرسيدي من آرزوتو برآورده ميكنم.»
مدتي گذشت تا ديدم خبر شهادت پسرم را برایم آوردند.
همان لحظههاي آخر كه داشت ميرفت كرمانشاه به مادرش گفت: «مادر، منطقۀ عملياتي خطرناكي دارم ميرم و شايد زنده برنگردم. از شما ميخوام كه مثـل بي بي زينب علیهاالسلام صبر زينبي داشته باشيد.
احترام و تعصب خاصي روی امام خامنهاي داشت و معتقد بود كه ولايت فقيه در راستاي ولايت انبياء است و راه سعادت جز تبعيت از ولايت نيست.
دانشجوي ترم آخر مهندسي برق (الكترونيك) بود و در عين حال در سپاه استخدام شده بود و كار ميكرد و داشتیم زمينههاي ازدواج آقا رضا را فراهم میکردیم، حتي بعضي از وسايل دامادي را هم برایش تهيه كرده بودیم كه شنيدیم گل پسرمون شهيد شده.
رضای من نذر امام رضا علیهالسلام بود، مادرش هنگام زایمان با مشکل روبرو شده بود، دکتر به من گفت : «اگه شما اجازۀ سزارین ندید من وظیفۀ پزشکیم حکم میکنه که حتماً عمل سزارین انجام بشه»، چون زمان ما که یک مقدار قدیمیتر هستیم، به این راحتیها اجازه نمیدادند و به غیرتشان برمیخورد، خلاصه دکتر گفت جان مادر و فرزند هردو در خطر است. ما هم نذر کردیم اگر مادر و بچه سالم باشند، اسم فرزندمان را رضا بگذاریم و همین طور هم شد. بعضی از افراد وقتی پدرها دربارۀ فرزندان صحبت میکنند، خیال میکنند چون فرزندشان هست دارن اینطور تعریف میکنند. ولی شهید رضا از بدو تولد شهید بود، کاملا در نگارش من اگر دقت کنید، متوجه خواهید شد که شهیدان در حیاتشان هم شهیدند، دایی بزرگوار شهید رضا نیز از شهدای دفاع مقدسند و شهید رضا را در این مکتب ما پرورش دادیم. آقا رضا اولین نوۀ پسری بابابزرگ مادریاش بود؛ یعنی بعد دایی شهیدش به دنیا آمد و از همان اول همه فکر میکردند شهید احسان مجدداً متولد شده است، حالا شما فرض کنید همه شهید رضا را درجایگاه داییاش که اصلاً ندیده است میبینند و اینجاست که آقا رضا واقعاً یک شهید زنده است. راستی چرا در تمام جملاتم آقا رضا را تکرار میکنم؟ علتش این است که در زندگی ما بچهها اسامیشان با احترام یاد میشوند. در اوج عصبانیت هم اسم را بد تکلم نمیکنیم. این موضوع در زندگی ما کاملاً جا افتاده، البته این خود نکتۀ اخلاقی میباشد. آقا رضا در دوران ابتدایی همیشه جزء شاگردان ممتاز بااخلاق مدرسه بود تا جایی که هر مدیری در مقابلش و ادبش کم میآورد، این را من از زبان خود مدیران میگویم؛ در اکثر جلسات مدرسه آقا رضا را به عنوان الگو برای خانوادهها مثال میزدند میگفتند این بچه به جای بالایی میرسد. الان اکثر مدیرانش هستند و بعد شهادتش میگویند اگر ایشان شهید نمیشد ما به خیلی چیزها شک میکردیم. دوران پیش دبستانی و ابتدایی را با موفقیت طی کرد. نه فقط درسی، بلکه حتی معنوی. در دوران ابتدایی جزء سی قرآن را با موفقییت حفظ کرد و به عنوان مکبر حسینیۀ محل زندگی شناخته شد و اذان را هم یاد گرفت و اذان شهید نیز موجود و بر روی گوشیهایمان نصب است. وقتی به محلۀ مادریشان میرفتیم همۀ محل باخبر میشدند که بچهها آن شب پیش پدربزرگشان هستند. چون اذان محل را آن شب آقا رضا میگفت؛ چراکه پدربزرگ مادری پدرشهید متولی مسجد محل بود و اذان را از منزل پخش میکردند، لذا آقا رضا شبهایی که پیش بابابزرگ بود، از داخل خانه میکروفون را میگرفت و اذان میگفت. در دوران راهنمایی وارد پایگاه محل شد و مسئول فرهنگی پایگاه با آ ن سن کم، و یک پای ثابت راهیان نور. آقا رضا در کنار رشد معنوی، به رشد فرهنگی زیادی به لطف جایگاه اجتماعی که داشت رسیده بود و در تشخیص راه درست یک ولایی محض بود.
از وصیت شهید بزرگوار در زمان فتنۀ88 این است: «اگر هرکس امروز سید علی را حمایت نکند، فردا امام زمان را همراهی نخواهد کرد؛ یعنی شهید با این سن کم ذوب در ولایت و به قول یکی از دوستانش ذوب در سید علی بود. همیشه از من که به عنوان پدر درکنارش بودم خاطرات جبهه و جنگ دفاع مقدس را طلب میکرد. با اینکه عملیاتها و خاطرات رزمندگان را برایش صحبت میکردم، انگار این بچه داشت پرواز میکرد. عاشق روایت فتح بود. تا جایی که وقتی روایت فتح از تلویزیون پخش میشد میرفت جلوتر و از حماسهای که در دفاع مقدس اتفاق افتاده بود لذت میبرد. وقتی مصاحبۀ رزمندگان پخش میشد، میگفت: «ما اینقدر درس خواندهایم نمیتوانیم مثل رزمندگان دفاع مقدس که اکثراً هم کم سواد بودند مصاحبه کنیم، نگاه کنید این رزمندگان چقدر خوب صحبت میکنند.» من به عنوان پدر با گوشهای خودم شنیدم که در حین تماشای روایت فتح، دستهایش را بلند کرد و مستقیم به خدا با انگشت اشاره کرد، انگار چیزی طلبکار باشی و گفت: «خدایا ای کاش ما هم در زمان جنگ بودیم و اینقدر حسرت دفاع مقدس تو دلمون نمیموند. اگه من شهید نشم نامردیه» انگار از خدا چیزی طلبکار هست و باید آن را بگیرد، با شنیدن این جمله آن روز پشتم لرزید و یقین کردم که شهید رضا به درجهای رسیده که از خدا بهترین چیز را طلب میکند.
در دبیرستان جانشین پایگاه شده بود، مدیر پایگاه مرحوم حسینی از مدیران معنوی بود. ایشان هم این لفظ را جلویم به کار بردند که آقا رضا به جاهای بالایی خواهد رسید. ایشان رتبۀ یازده دانشگاه لاهیجان را کسب کرد و به عنوان نفر دوم با معدل بالا در رشتۀ الکترونیک فارغ التحصیل شد و برای ادامه تحصیل به چالوس آمد و در رشتۀ الکترونیک و کنترل ابزاردقیق ادامه تحصیل داد. در همین زمان، در حین تحصیل دانشگاه برای گرفتن مهندسی، فعالیت خود را در حوزه قوت بخشید و به عنوان شورای حوزه مسئول تعیین صلاحیت حکم گرفت و در سال نود و یک وارد سپاه شد. در این زمان آقا رضا به اوج معرفتی رسیده بود و در شناخت مهدویت واقعاً خبره بود.
با اینکه بین همکاران خود جوانترین پاسدار لشکر بود، اما درخصوص مهدویت هرکسی سوالی داشت، به شهید رضا مراجعه میکردند و از او جواب میگرفتند. در طول خدمت در سپاه، همیشه مأموریت بود، تا جایی که میگفت: «خدایا ما همیشه با اتوبوس به مأموریت میریم تو راه برامون اتفاقی نیفته» و سر هر سفرهای که مینشست، اول میگفت: «دعا کنید که ما شهید بشیم و با مرگ طبیعی نمیریم.» روز به روز به آرزوی همیشگیاش نزدیک میشد. قبل شهادتش همه چیز را خودش متوجه شده بود، به پسر عمویش گفته بود که: «امام حسین به خواب کسی آمده و لیستی در دست داشته و میفرماید این اسامی جزء شهدا بودند اما یکی یکی خط میخورند. اسم من هم توش بوده.»
وقتی این خواب توسط دوستانش به ایشان منتقل شده بود، خودش را کاملاً مهیا کرده بود برای پرواز. یک شب مرا صدا زد؛ نماهنگی را کلیپ کرده بود و به من نشان داد، گفت: «این کلیپ را خودم ساختم، بعد شهادت من از این استفاده کنید.» داشتم دیوانه میشدم، فرزند جلوی پدر چنین صحبتهایی خیلی سخته. شهادتش را باور داشتم، چون باید پدر باشید تا متوجه شوید با این روحیات غیر این نمیتوانی فکر کنی، ولی این قدر زود...
واقعاً خداوند میداند هر گلی را کی و در چه مکانی بچیند. همیشه آرزو داشت در سوریه با تکفیریها بجنگد، ولی سرنوشتش در مرزهای خودمان رقم خورد تا راه شهدای بعدی را هموار کند. در اولین روز ذی القعده مصادف با تولد حضرت معصومه علیهاالسلام، در اولین روز دهۀ کرامت به شهادت رسید و اربعین شهید رضا عید قربان و اولین سالگردش نیز مصادف شد با روز تولد امام رضا علیه السلام تا حقانیت نامش که نذر امام رضا علیهالسلام بود ادا شود.
شهید رضا یکی از شهدای باکرامتی هست که مردم خیلی به نذر کردن به او اعتقاد دارند و به شهید توسل میکنند و همه بدون استثنا حاجتهایشان روا شده است. برای نمونه به دو مورد از خوابهایی که بعد از شهادت شهید رضا مردرم تعریف کردند، بیان میکنم.
*شب شهادت یا یک شب بعد شهادت، یک نفر که الان هم حضوردارند، در عالم خواب میبیند که پرچمی را از حرم مطهر باب الحواج ابوالفضل العباس آورده است و میخواهد بر روی مزار شهیدی به نام قربانی بگذارد. آدرس مزار را میگیرد، وقتی بر سر مزار حاضر میشود، نوری را مشاهده میکند که از داخل قبر به سوی آسمان پرتوافشانی میکند، از مردم اجازه میگیرد که پرچم را روی مزار شهید قرار دهد، مردم سوال میکنند این پرچم برای چیست؟ میگوید این پرچم را از حرم آقا ابوالفضل العباس آوردهام بر روی مزار شهید قربانی بگذارم که مردم در جواب میگویند؛ لازم نیست شما این کار را بکنید، چون آقا خودشان بر روی مزار حاضر هستند.
*شبی در ایام شهادت شهید قربانی یکی از پیشکسوتان جبهه و جنگ، داستان خوابش را تعریف کرد خیلی جالب بود. میفرمود در عالم خواب خودم در عقب تابوت شهید رضا حرکت میکردم که در بین جمعیت متوجه شدم چهار طرف تابوت را چهار نفر گرفتند، ولی من آنها را نمیشناختم، در حین تشییع جنازه تابوت را آن چهار نفر به سوی آسمان بردند و از نظرها محو شدند.
0 نظرات