شهید رضا حاجی‌زاده

شهدای خان طومان

شهید مدافع حرم؛ رضا حاجی‌زاده

شهید رضا حاجی‌زاده اهل آمل از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا به همراه ۱۲ تن دیگر از یارانش ۱۷ اردیبهشت 1395 در خان‌طومان سوریه به شهادت رسید.

رضا حاجی‌زاده درست در غوغای عصر تکنولوژی که هنوز خیلی از هم دوره‌ای‌هایش درگیر شناخت خود و سر درگم پیچ و خم‌های صفحات مجازی هستند، راهش را در گوشه‌ای از خاک بابل پیدا کرد و از راه نرسیده بساط تعلقات دنیا را جمع و جور کرد و در آستانۀ سی سالگی به سرنوشتی دچار شد که بسیاری از شیوخ و عرفا و زاهدان روزگار سال‌ها در پی رسیدن به این پایان پر افتخار هستند.

رضا سالی به دنیا آمده بود که بهترین بندگان خدا در کربلای 5 خون داده بودند و او نیز همان راهی را رفت که بهترین فرزندان حضرت روح الله چراغ هدایتش بودند، همان‌ها که سید مرتضی این گونه روایتشان می‌کند: «رزمنده‌ای داخل سنگر نشسته و برای پدر و مادرش نامه می‌نویسد: مادر جان، شیرت را بر من حلال کن؛ همان شیری که دهۀ اول محرم با اشک‌های شوری که برای تنهایی حضرت زینب علیهاالسلام می‌ریختی، در هم می‌آمیخت و در کام من می‌نشست و جانم را با مهر حسین علیه‌السلام پیوند می‌زد.»

جان رضا نیز با همین محبت آمیخته شد و یار و دیار و خانه و زندگی را گذاشت و برای دفاع از حریم جلیلۀ مخدره‌ای راهی سرزمین شام شد تا مبادا ذره‌ای به ساحت این بانو بی حرمتی شود و تاریخ دوباره تکرار.

بنده اهل روستای اوجی‌آباد شهرستان بابل هستم که سال 65 با رجبعلی حاجی‌زاده ازدواج کردم و یک سال بعد، زمانی که تازه 18 ساله شده بودم، در سالگرد ازدواجمان خدا آقا رضا را به ما عنایت کرد. رامین فرزند دیگرم است که بعد از رضا متولد شد و نام هر دو را به رسم احترام، پدرشوهرم انتخاب کرد و ما هم موافق بودیم. همسرم ابتدا شغلش بنایی بود و اکنون تاکسی دارد و روی زمین هم کار می‌کند.

رضا نسبت به رامین پر شَرّ و شورتر بود و به عبارتی از دیوار راست بالا می‌رفت، اما دوران ابتدایی را که تمام کرد، رفته رفته آرام‌تر شد. به شدت بچۀ فعالی بود، وقتی بازی می­کرد معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی. شیطنت‌های خطرناک نداشت، فقط جنب و جوش زیادی داشت.

زمانی که آقا رضا متولد شد، فضای جامعه متأثر از جنگ تحمیلی بود. خانوادۀ ما اگرچه توفیق نداشت شهیدی تقدیم کند، اما از افراد نزدیکمان مردانی بودند که عازم جنگ شدند و خواهر زاده‌ام نیز جانباز شد. رضا اولین شهید خانواده و مایۀ افتخار ماست. من از بعد از شهادتش چفیه به گردنم انداختم که به پسرم بگویم راهش را ادامه می‌دهم. نه اینکه فکر کنید چون مادرش هستم این حرف را می‌زنم، اگر جز شهادت نصیب او می‌شد در حقش ظلم شده بود، اما من واقعاً لیاقت اینکه مادر شهید شوم را نداشتم.

در 18 سالگی برای خدمت به سپاه رفت و پس از پایان دورۀ سربازی هم همانجا جذب شد. حدود 20 سالش بود که یک روز مرا صدا کرد برد سر کوچه و یک دختر خانم محجبه را از دور نشانم داد و گفت: «مامان اگه می­خوای برای من زن انتخاب کنی، این مدلی انتخاب کن.» با خنده گفتم: «مادر جان تا اونجایی که اطلاع دارم کوچۀ ما دختر محجبه­ای نیست که بتونه دل پسر منو ببره.»

خیلی پرس‌وجو کردم ببینم این دختر خانم از کدام خانواده است؟ وقتی شناختم متوجه شدم شرایطشان به هم نمی‌خورد، اما به رضا گفتم: «تو این مدل می­خوای من برات پیدا می­کنم.» خلاصه به چند نفر سپردم یک دختر محجبه خوب برای پسرم می­خواهم. یکی از بستگان ما که از موضوع مطلع شد، گفت: «مدتی پیش که رفتم برای دخترم مانتو بخرم یک دختر خانم محجبه در اون تولیدی بود، می‌خوای برو یه سر اونجا، او را ببین.»

این را هم بگویم که چون دختر نداشتم، دخترهای سر زبان­دار را خیلی دوست داشتم که عروسم شوند تا هم صحبت هم باشیم. خلاصه یک روز آدرس تولیدی را که اتفاقاً نامش هم «تولیدی رضا» بود، گرفتم و رفتم دیدم یک آقای مسنی آنجاست و خبری هم از دختری که گفته بودند نبود. بی­خیال شدم و برگشتم خانه. از این ماجرا 2 ماه گذشت، یک روز بنده خدایی شماره‌ای از من خواست که چون بیرون از خانه بودم، گفتم همراهم نیست. او شمارۀ خودش را برایم نوشت که زنگ بزنم و تلفن را بدهم. کارت مربوط بود به تولیدی رضا، پرسیدم شما با صاحب این تولیدی چه نسبتی دارید؟ گفت: «نسبت که نه، اما به تازگی در کوچۀ ما ساکن شدند. گفتم: «دختر دارند؟» گفت: «بله.» پرسیدم چطور دختری است؟ وقتی خصوصیاتش را گفت، خواستم هماهنگ کند یک روز برویم منزلشان.

برای اولین بار که با مادر عروسم صحبت کردم مخالفت کرد و گفت: «مریم سنش خیلی کمه، فعلاً شوهرش نمی‌دم.» من هم نتوانستم دیگر حرفی بزنم و رفتم. تا اینکه شب ولادت امام موسی­ بن جعفر علیه‌السلام رفتم مسجد که یکی از همسایه‌ها به دختر خانمی اشاره کرد و گفت: «این همون مریمه.»

رفتم جلو و سعی کردم باهاش گرم بگیرم، مریم هم دختر خوش برخورد و اجتماعی‌ای بود. پرسیدم: «اسم شما مریمه؟» با تعجب از اینکه نامش را از کجا می‌دانم، گفت: «بله» و با اصرار می‌پرسید اسمش را از کجا شنیده‌ام؟ حقیقت را گفتم و برایش توضیح دادم که پسرم پاسدار است و دنبال دختر خوبی برایش می‌گردم، شما را انتخاب کردم که خانواده قبول نکردند، امروز اتفاقی شما را دیدم و در دلم نشستی، حالا با این اوصاف نظرت چیست؟ مریم صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: «حالا ببینیم خدا چی می­خواد.»

آن شب آمدم ماجرا را برای رضا تعریف کردم و گفتم: «دختری پیدا کردم با همون مشخصاتی که تو می‌خوای.» پرسید: «اسمش چیه؟» گفتم: «مریم.» گفت: «خوبه.» کم کم با مادرش رابطه برقرار کردم تا راضی شود. خلاصه رفت و آمدها شروع شد و بالاخره توانستم قاپ مریم خانم را بدزدم.

زمانی که می‌خواستیم به قصد خواستگاری برویم منزل عروسم، به مادرش زنگ زدم و گفتم: «امشب خانوادگی برای مهمانی به منزل شما می‌آییم، فقط به عنوان آشنایی.» وقتی قبول کرد، سوء استفاده کردم و یک جعبه شیرینی و دسته گل هم گرفتم گفتم شاید پسر را ببینند به دلشان بنشیند. جعبۀ شیرینی و گل را هم موقع بردن پنهان کردم که همسایه­ها نبینند مبادا اسم دختر مردم بی خودی سر زبان‌ها بیفتد.

به پدر مریم گفتم: «قصد ما از آمدن خواستگاریه»، ایشان هم گفت: «ما تازه به این کوچه آمدیم و شما را نمی‌شناسیم.» تا خواستم خودمان را دقیق معرفی کنم، آقا رضا گفت: «مامان جان اجازه می­دهید من شروع کنم؟ مرد باید خواستگاری کند نه زن.» من هم خوشحال شدم و او شروع کرد: «اعوذ بالله من الشیطان­ رجیم و خودش را معرفی کرد، حدود نیم ساعت صحبت کرد و پدر مریم جان هم سکوت کرده بود. سپس گفت: «پسری که خواستگاری خودش را به دست می­گیرد، پس می­تواند گلیمش را هم از آب بیرون بکشد و دخترم را خوشبخت کند.

صحبت­ها که انجام شد، پرسیدم: «اگر رضایت دارید دختر و پسر با هم چند دقیقه‌ای صحبت کنند.» وقتی رفتند داخل اتاق حدود 4 ساعت حرف زدند! ما خسته شدیم، می­نشستیم، راه می­رفتیم، بلند می­شدیم، ولی خبری از آمدنشان نبود. میوه پوست کندم تا به این بهانه بروم ببینم چقدر دیگر طول می‌کشد، دیدم دو تایی سرشان پایین است و به هم نگاه هم نمی­کردند. به پسرم سپرده بودم اگر حس کرد جواب مریم مثبت است یک هدیه به او بدهد، رضا هم یک کتاب به او داده بود و من هم بلوزی خریده بودم که به عروسم دادم.

وقتی آمدیم خانه از رضا پرسیدم چطور بود؟ گفت: «مامان من ندیدمش، اما  به او گفتم درسته که سیرت مهمه، ولی ظاهر هم مهمه، اجازه بدید چند لحظه همدیگه را نگاه کنیم، ولی نه من سرم را بالا کردم و نه اون. روی هم رفته صحبت­ها و حرفاش به دلم نشست و قبولش دارم.»

وقتی رفتیم برای آزمایش، تازه همدیگر را دیدند. پسر کوچکم که یک مقدار شیطان است، وقتی عکس مریم خانم را دید گفت: «رضا معلومه خانم خوبیه»، رضا هم با حالت شوخی و خنده گفت: «تازه خودش رو ندیدی!»

برای آموزش تکاوری باید به مأموریت می‌رفت. وقتی از مأموریت آمد، مراسم عروسی را برگزار کردیم.

بعد از شهادتش وقتی در مورد رضا صحبت می‌شود، نمی‌توانم از فعل گذشته استفاده کنم، چون او هنوز پیش من است و وجودش را حس می­کنم. از شهادتش ناراحت نیستم، داغ اولاد سخت است، ولی او یک راهی را رفت که مقام مادر شهید را به من داده است.

پسر کوچکم در یزد خدمت می‌کرد، وقتی فرمانده‌اش شهادت آقا رضا را می‌فهمد، همان جا او را ترخیص می‌کند. رامین خبر نداشت از ماجرا، فقط زنگ زد گفت: «مامان به من مرخصی دادن، می‌تونم امروز یزد بمونم و چرخی بزنم بعد بیام؟» گفتم: «نه»، مواظب بودم پشت تلفن چیزی متوجه نشود، ولی شک کرده بود. دوباره زنگ زد پرسید: «چی شده؟ چرا صدات گرفته؟» گفتم: «هیچی سرما خوردم، تو زود بیا.» باز پرسید از داداش خبر داری، چیزی شده؟» گفتم: «نه». خواهرم اشاره کرد که بگو زخمی شده، من هم گفتم: «خبر دادند رضا زخمی شده.» رامین وقتی قطع می‌کند با پدرش تماس می‌گیرد و به او می‌گوید: «مامان این طور می­گه، چی شده؟» پدرش هم می‌گوید: «شنیدیم رضا شهید شده، ولی هنوز خبر خاصی ندادن.»

ساعت 8 صبح رسید و خودم رفتم دنبالش. احساس می‌کردم ما دلگرمی او هستیم، او هم دلگرمی ماست. روز اول خیلی ناراحت شده بودم، وقتی رامین رسید دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم، زیر بغلم را گرفت و گفت: «بلند شو بایست، مبارک باشه مادر شهید شدی، واقعاً مادر شهید شدن برازندۀ تو بود.» این را که گفت کمی محکم شدم و پدرش را هم بغل کرد و تبریک گفت و بعد سوار ماشین شدیم. گفتم: «رامین جان شنیدم جنازه داداش برنمی­گرده»، گفت: «خوشحال باش! داداش هم شهید شده، هم مفقو­دالجسد، پس مقامش خیلی بالاست، اصلا نباید کسی اشک تو را ببینه.» سرم را گذاشتم روی سینه­اش و شروع کردم به گریه کردن، گفت: «مامان یه بچه­ت رفت اینطور می­کنی؟! من هم می­خوام برم.»

اصلا فکر نمی­کردم رامین اینطور جواب بدهد، نگاهش کردم گفتم: «نمی­دونم؛ یعنی من لیاقت دارم؛ یعنی امام زمان عجل‌تعالی‌فرجه‌الشریف تو را هم قبول داره؟ امام حسین علیه‌السلام قبولت میکنه؟ اما من مادرم، نگو گریه­ نکن، گریه می­کنم، ولی راضی‌ام شما برید، مگه چه کاره‌ام که نذارم جز یه امانتدار. خدا داده، خودش هم می­گیره. خوش به حال من که بچه­هام این راه را انتخاب می­کنن و می­رن.» پسرم جلوی من گریه نکرد، در حالی که فقط برادرش را از دست نداده بود، رامین هم رفیقش را از دست داد، هم پدرش را و هم مادرش را، رضا شش سال از او بزرگتر بود و نقش همۀ اینها را برایش بازی می­کرد.

اولین بار که از سوریه آمد، 2 ماه خانه بود و دوباره رفت. با اینکه از اوضاع خطرناک جنگ سوریه خبر داشتم بار اول با رفتنش مخالفت نکردم، اما دفعۀ بعد که می‌خواست اعزام شود، مخالف بودم. گفتم: «الان که می­خوای بری خانمت جوونه، بچه­هات کوچیکند.» گفت: «خدا بزرگه.» گفتم: «نمی­گم خدا بزرگ نیست، اما من اینها را چه کنم؟ برام سخته»، خیلی با او بحث کردم، ولی مصر بود که برود. گفت: «تو می­گی من نمی­رم ولی جواب خانم زینب کبری و فاطمه­زهرا علیهماالسلام را خودت بده.» وقتی این را گفت ساکت شدم و بلافاصله رضایت دادم.

آن شب با او دعوا کردم، ولی فردا صبح که می­خواست برود نان خریدم آمدم خانه­شان، گفتم: «آقا رضا می­خوای بری، برو، من راضی‌ام. به بی­بی­ زینب بگو بچه­م را سالم می­دم و سالم هم می­خوام.» الحمدلله بار اول سالم رفت و سالم هم آمد فقط کمی مجروح شده بود. جراحتش هنوز خوب نشده بود که دوباره رفت.

زمانی که مجروح می‌شود، یک کلاه بافتنی سرش بوده، گلوله که از کنار سرش رد می‌شود، کلاه را می‌سوزاند، اما سرش آسیب نمی‌بیند. این را که تعریف کرد، گفت: «مامان ببین، عمرم به دنیا بود، اگه قرار بود بمیرم همون جا هم می‌مردم.» با این صحبت‌هایش کمی آرام شدم.

دفعۀ دوم به خاطر نبود وقت، بدون مقدمه و خداحافظی رفت. آخرین باری که او را دیدم 11 فروردین و روز مادر بود که با هدیه‌ای آمد خانه‌مان. غروب 14 فروردین با او تماس می‌گیرند که باید سریع خودت را برسانی. رضا هم تا وسایلش را جمع کند کمی طول می‌کشد. ساعت 11 شب بود که تماس گرفت و گفت: «من دارم می‌رم، خداحافظ.»
عروسم از طریق کانال‌های تلگرامی متوجه خبر شهادت رضا شده بود، با من تماس گرفت و گفت: «مامان آقا رضا رفت، دیگه آقا رضا نداریم.» پرسیدم چه می­گوید؟! چه شده؟! گوشی را قطع کرد. فوراً زنگ زدم به مادرش که او گفت: «رضا شهید شد.»

وصیت‌نامۀ شهید رضا حاجی‌زاده

«و اما خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی»؛ و اما آن کس که از مقام و مرتبۀ پروردگارش ترسیده و خود را از هوا و هوس بازداشته است، به یقین بهشت جایگاه اوست. (آیۀ ۴۰ و ۴۱ سورۀ مبارکۀ النازعات)
با سلام و صلوات به محضر منجی عالم بشریت حضرت صاحب‌الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف و نائب بر حقش امام خامنه‌ای و شهدای اسلام و ایران، به خصوص شهدای مدافع حرم.

اینجانب رضا حاجی‌زاده فرزند رجبعلی، در صحت و سلامت کامل عقلی وصیت‌نامۀ خود را می‌نویسم، من نمی‌خواهم که عمرم بی‌ثمر باشد و مرگم یک مرگ عادی، مرگی می‌خواهم که در راه اسلام و ایران اسلامی باشد. من به خاطر منطق خویش برای دفاع از اسلام و حریم اهل‌بیت علیهم‌السلام وارد جنگ با دشمنان اسلام شدم و با عشق و علاقه و رضایت کامل، جان خویش را فدای این راه می‌نمایم و می‌روم تا انتقام سیلی حضرت زهرا علیهاالسلام را بگیرم. من از مردم ایران می‌خواهم تفرقه‌اندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگه دارید، به دوستان و آشنایان توصیه می‌کنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید. پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید، از طهارت و معصومیت خود شدیداً حراست و پاسداری کنید، پیوند به ائمۀ اطهار علیهم‌السلام و به‌خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.

خدمت پدر و مادر عزیز و گرامی!

موفقیت من در مراحل گوناگون زندگی مرهون زحمات و دعای خیرتان بوده است، امیدوارم کوتاهی و قصورم را در رسیدگی به اوضاع و احوالتان بخشیده باشید و حلالم کنید و این را بدانید تا آنجا که در توان داشتم در حد بضاعتم تلاش کردم تا رضایت شما را در زندگی خود داشته باشم.

هر پدر و مادری عاقبت به خیری فرزندشان را خواهانند و این را بدانید که بنده عاقبت به خیر شدم و این عاقبت به خیری را مدیون زحمات دیروز شما هستم.

داداش جان!

در نبود من پدر و مادر را فراموش نکن و همواره تابع بی‌چون و چرای ولایت باش، دشمن همواره از دینداری و ولایت‌پذیری تو هراس دارد، پس کاری کن که دشمن همواره از تو و امثال تو بترسد.

همسر مهربان و صبورم!

می‌دانم که بعد از رفتن من تمام سختی‌های این زندگی بر دوش توست، من برای شهادت نمی‌روم، من جوانی و زندگی با شما را دوست دارم و می‌خواهم با شما باشم، ولی این تکلیف ماست که از حریم اسلام و اهل‌بیت علیهم‌السلام دفاع کنیم و راضی هستیم به رضای خدا، ولی این ‌بار سنگین بر دوش توست و از تو می‌خواهم صبر زینب‌گونه پیشه کنی و در برابر تمام سختی‌ها و مشکلات یاد خدا را فراموش نکنی و در تمام مراحل از خدا کمک بگیری.
از تو می‌خواهم که فرزندانم را طوری تربیت کنی که در مسیر اسلام و ولایت ادامه دهندۀ راه شهدا باشند و بابت تمام کمبودها و نبودهایم از تو می‌خواهم حلالم کنی.

فاطمه‌حلما جان!

دِتِر (دختر) بابا، دوستت دارم، دوستت دارم، بدان که بابا رفته است که تا تو و امثال تو در امنیت و آرامش در خاک خود قدم بگذارید و بدان که ناموس شیعه در واقع ناموس خودمان است، تکلیف ما این است که از ناموس شیعه دفاع کنیم و جان خود را در این راه بدهیم و از تو می‌خواهم که در سنگر خود که همان چادر توست، بمانی و بایستی و مقابله کنی تا پرچم اسلام و تشیع همیشه پیروز و سرافراز بماند.

محمدطه جان!

مرد خانۀ بابا، تو دیگر ستون خانه‌ای، از تو می‌خواهم که دینت را حفظ کنی و در خط ولایت‌فقیه باشی و گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشی، دعا می‌کنم که در رکاب امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ادامه‌دهندۀ راه شهدا باشی و در زندگی‌ات طوری باشی که موضع اسلام و مسلمین به خطر نیفتد.

از همۀ دوستان و آشنایان و همکارانم می‌خواهم که مرا حلال کنند و قصورم را ببخشند و اگر دینی از کسی بر گردنم مانده است، برای تسویه به خانواده‌ام مراجعه نمایند که خداوند می‌فرمایند هر گناهی از شما بخشیده می‌شود، غیر از حق‌الناس.
و من الله التوفیق

رضا حاجی‌زاده

۳۰/۱/۱۳۹۵

 

0 نظرات

ارسال نظرات