شهید حسین دارابی

شهدای خان طومان

شهید مدافع حرم؛ حسین دارابی، 27 مهر 1361 در تهران متولد و در خانواده‌ای مذهبی و شیفتۀ اهل بیت علیهم‌السلام پرورش یافت. از همان دوران کودکی با قرآن کریم و آموزه‌های دینی انس گرفت. به همین دلیل هم در جوانی، همواره عشق به پوشیدن لباس دفاع از حرم داشت. اما یک رویای صادقه، عزم او را برای اعزام به سوریه جزم کرد. مادر شهید دارابی در مصاحبه‌ای گفته بود: «سر بحث سوريه وانتش را فروخت. يكي از دوستانش هم همان ایام خواب ديد كه حضرت رقيه علیهاالسلام دست حسين و چند نفر ديگر را مي‌گيرد و از صف جدا مي‌كند. اين خواب عزم حسين را براي رفتن، جزم‌تر ‌كرد.» سرانجام، 19 مرداد 94 به آرزوی خود رسید و به فیض شهادت نائل آمد.

پدر شهید حسین دارابی

از وقت ی به یاد دارم در هر کاری حساب حلال و حرام مالم را داشته‌ام و واجبات شرعی‌ام را رعایت می‌کردم که البته دور از انتظار هم نبود.

خانواده‌ام مذهبی بودند و به تبع آنها من هم اینطور بار آمدم. انقلاب که پیروز شد در انجمن اسلامی روستایمان مشغول به خدمت شدم. بعد هم شدم بسیجی. جنگ هم که شروع شد پشت جبهه مشغول بودم. فرقی نمی‌کرد چه کاری باشد، هر چه از دستم برمی‌آمد کوتاهی نمی‌کردم از جمع آوری کمک برای جبهه تا نگهبانی از روستا. الان بازنشسته شده‌ام، اما قبلاً کارگر کارخانۀ شالیکوبی بودم و کشاورزی هم می‌کردم.

سه دختر دارم و حسین تک پسرمان بود. پسری که از کودکی هیچ اذیتی برای ما نداشت. من و مادرش که هیچ، آزارش به بقیه هم نمی‌رسید. شیطنت‌های کودکی‌اش را داشت، ولی نه آن طور که کلافه و عاصی‌مان کند. سرش به کار خودش بود، آرام و سر به راه. یاد ندارم کسی از حسین گله کرده باشد. درسش را می‌خواند. گاهی هم که درس نداشت در کشاورزی کمک‌حال من بود. دلسوز بود و زودرنج، کمی هم عجول. حوصلۀ صبر کردن نداشت. شرط و شروط هم قبول نمی‌کرد. دوست داشت اگر چیزی می‌خواهد زود برایش فراهم شود. دوران کودکی‌اش با هشت سال دفاع مقدس همزمان بود. یادم هست گاهی که چیزی می‌خواست یا کاری داشت که زیر بارش نمی‌رفتیم، تهدید می‌کرد که اگر این کار را برایم نکنید، می‌روم جبهه و شهید می‌شوم.

کمی که استخوان ترکاند و پشت لبش سبز شد، سعی کردم بیشتر برایش دوست و رفیق باشم تا پدر. با هم شوخی می‌کردیم و گاهی سر به سر هم می‌گذاشتیم. همۀ حرف‌هایش را به من می‌زد، هر سوالی هم داشت یک راست می‌آمد سراغ خودم. به همین خاطر ارتباط نزدیک و گرمی با هم داشتیم، به طوری که وقتی تصمیم به ازدواج گرفت، خودش قضیه را با من در میان گذاشت و خواست دختر مناسبی برایش انتخاب کنیم. برادرم دوستی داشت که با هم رفت‌وآمد داشتند و ما هم آنها را دورادور می‌شناختیم. دخترشان را پیشنهاد دادیم، حسین بدش نیامد، رفتیم خواستگاری و شکر خدا وصلت سر گرفت.

خودش خیلی علاقه داشت پاسدار شود، اما به طور جدی پیگیرش نبود. انگار هنوز هوای سپاهی شدن به سرش نیفتاده بود. فقط یک علاقه بود که دنبالش را نمی‌گرفت. وقت سربازی‌اش که رسید، دفترچۀ اعزام گرفت. با اینکه چند بار برای رفتن اقدام نمود اما کار اعزامش جور نمی‌شد تا اینکه یکی از اقوام گفت: «حیف حسین نیست بره سربازی و برگرده؟ پسر به این خوبی باید وارد سپاه بشه و به اسلام و انقلاب خدمت کنه» از حرفش بدم نیامد. راست می‌گفت. چه چیزی بهتر از این؟ تشویق و تأییدش کردم و حسین وارد سپاه شد.

غائلۀ سوریه که شروع شد، آمد سراغم. شروع کرد به صحبت کردن راجع به شرایط سوریه. کمی که حاشیه رفت و مقدمه‌چینی کرد، گفت: «می‌خوام برم سوریه.» هیچ ذهنیتی راجع به خواسته‌اش نداشتم. هنوز بحث مدافعان حرم و اعزام نیروی مستشاری به سوریه کاملاً علنی نشده بود. می‌گفت: «اسلام مرز نداره بابا. من نمی‌تونم خودم را محدود به ایران کنم و فقط اینجا خدمت کنم». آنقدر گفت و دلیل و آیه آورد که راضی‌ام کرد. بعد از اعزام اول، رفت و آمدش مداوم شده بود، می‌رفت و وقتی برمی‌گشت ایران، حتماً با خانم و دخترانش می‌آمد به ما سر می‌زد.

بار آخر که آمد آمل، حسین همیشگی نبود. هر که را می‌دید، حلالیت می‌گرفت. شب آخر که پیشمان بود تا اذان صبح نشستیم و با هم حرف زدیم. حسین از شرایط سوریه گفت و آرزوهایش. کم‌کم حرف‌هایش رنگ وصیت به خود گرفت. دلم آشوب شد. گفتم: «ببینم حسین، مگه قرار نبود یک سال سوریه نری و به درس و دانشگات برسی؟ هنوز سه ماه نشده که برگشتی، کجا دوباره می‌خوای بری؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «بابا دشمن تا ۴۰ کیلومتری حرم جلو اومده. باور کن به من نیازه.» اسم حرم که آمد انگار دهانم را مهر کردند. دوباره راضی شدم برود، اما چیزی ته دلم می‌گفت دیگر برنمی‌گردد. مدام حس می‌کردم شهید می‌شود. مراسم تشییعش از جلوی چشمانم رد می‌شد و مضطربم می‌کرد. حق داشتم، حسین تنها پسرم بود. جدای از این، داشتن پسری مثل حسین منتهای آرزوی هر پدر و مادری است. به همین خاطر دل کندن از او سخت بود.

گذشت. وقتی خبر برگشتنش را داد، باور نمی‌کردم. حتی وقتی آمد آمل و او را دیدم، حالش خیلی رو به راه نبود، هر چه می‌گذشت انگار بدتر می‌شد. چند روز در بیمارستان آمل بستری بود. وقتی دیدند کاری از دستشان برنمی‌آید منتقلش کردند تهران. ۱۹ مرداد با من تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند.

وصیت‌نامۀ شهید مدافع حرم؛ حسین دارابی

بسم رب الشهداء و الصدقین

با یاد و نام آفریدگار آسمان و زمین شهادت می‌دهم که خدایی جز خداوند یکتا نیست. با صلوات بر پیامبر مهربانی و رحمت، حضرت ختمی مرتبت شهادت می‌دهم که محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرستادۀ برحق خداوند باری تعالی برای هدایت عامۀ بشر به سوی نور و روشنایی و تکامل بشریت است و با صلوات بر حضرت علی مرتضی و فرزندان معصوم زهرای اطهرش شهادت می‌دهم که حضرت ‌علی و امام‌حسن و امام‌حسین علیهم‌السلام و 9 فرزند معصوم از نسل امام‌حسین علیه‌السلام ولیِ خداوند بر روی زمین برای تکامل دین اسلام می‌باشند.

با سلام و درود خدمت حضرت‌ ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف و بعد از آن بر روح پرفتوح امام خمینی رحمةالله‌علیه و دو یادگارش و شهدای گرانقدر اسلام و آرزوی توفیق و سلامتی برای رهبر فرزانۀ انقلاب حضرت امام خامنه‌ای حفظه‌الله دلنوشته‌ای را که به ذهن فقیرم می‌رسد نگارش می‌کنم.

خداوند بزرگ را به خاطر نعمت بزرگ انقلاب اسلامی و نعمت ولایت شکرگزاری می‌کنم و امیدوارم بتوانم با خون خودم ذره‌ای از پس شکران این نعمت بزرگ برآیم.

خداوندا! این جان ناقابل من است که هنگام تولدم در پیشگاه من به امانت گذاشتی و امیدوارم آن را در زمانی که با بدترین موجودات عالم (صهیونیسم) در حال جنگم و در حالی که در خون خود غوطه‌ورم از من بازستانی تا شاید ذره‌ای از کاستی‌هایی را که در طول حیاتم داشتم جبران کنم.

از پدر و مادر عزیزم که خودم را مدیون زحماتشان می‌دانم تشکر می‌کنم و دستشان را می‌بوسم. امیدوارم اگر ختم زندگی من به شهادت شد، زیاد بی‌قراری نکنند و ما را دشمن‌شاد نکنند و به آن افتخار کنند.

از همسر عزیزم به‌خاطر رنج‌های زیادی که به‌خاطر زندگی‌مان متحمل شد حلالیت می‌طلبم و امیدوارم بعد از من زندگی بر وفق مرادش بگردد. از همسر مهربانم درخواست می‌کنم که مثل قبل صبوری پیشه کند و هر وقت غصه‌های دنیا زیاد شد، درد و رنج‌های بی‌بی زینب علیهاالسلام را به یاد بیاورد و بدانیم که خون ما در مقابل خون شهدای کربلا ناچیز است، اگر خداوند به بزرگی (خودش) از ما بپذیرد.

دختر عزیزتر از جانم را که علاقۀ زیادی به او دارم می‌بوسم و امیدوارم که مرا به‌خاطر نبودنم حلال کند و بداند که من همیشه شاهد بر احوالش هستم و هر وقت دلش گرفت می‌تواند با من درد دل کند.

از خواهرها، دامادها، پدرخانم، مادرخانم، برادرخانم، خواهرخانم، عموها، دایی‌ها، عمه‌ها، خاله‌ها و همۀ بستگانم حلالیت طلبیده و التماس دعای خیر از ایشان دارم.

اصولی وجود دارد که آدم می‌تواند با توجه به آنها به سعادت دنیا و آخرت برسد. یکی از این راه‌ها که من درک کردم استفاده عملی از قرآن می‌باشد.

وصیتی به بچه حزب‌اللهی‌ها می‌کنم و آن هم این است که در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشه‌ای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند.

و در آخر هم از همکارانم طلب حلالیت نموده و به عنوان برادر کوچک‌تر خواهش می‌کنم که از حالت نتیجه‌گرایی بیرون آمده و تکلیف‌گرا باشند. چرا که نتیجه‌گرایی با اصول و آرمان‌های امام خمینی رحمةالله‌علیه و انقلاب اسلامی مغایرت دارد.

0 نظرات

ارسال نظرات